جدول جو
جدول جو

معنی اشکنان - جستجوی لغت در جدول جو

اشکنان
(اِ کَ)
نام یکی از دهستانهای بخش گاوبندی شهرستان لار و در خاور بخش واقع گردیده است. حد شمالی آن کلات مروزی و حد جنوبی آن کوه لاورخشت است. هوای دهستان گرم و مالاریائی است. آب مشروب از چاه و قنات و باران تأمین میشود و زراعت آن بیشتر دیمی است. محصولات آن عبارتند از غلات، خرما، تنباکو و تولیدات صیفی و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و زبان آنان فارسی محلی (دری) و مذهب ایشان تشیع و تسنن است. این دهستان از 22 آبادی تشکیل یافته و نفوس آن در حدود 6900 تن است. قرای مهم آن عبارتند از: اهل، خشت رکن آباد، لاورخشت، سه تنبک، کندرشیخ، پس بند. مرکز دهستان قصبۀ اشکنان است. راه ارتباطبا لار فرعی میباشد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7) ، مجازاً، سهو و خطا. (ناظم الاطباء) ، خزیدن و شکوخ نیز گویند. (شعوری) (سروری). رجوع به اشکوخیدن و شکوخیدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشکان
تصویر اشکان
(پسرانه)
منسوب به اشک
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اشنان
تصویر اشنان
گیاهی از خانوادۀ اسفناج با شاخه های باریک، برگ های ریز و طعم شور که معمولاً در شوره زارها می روید، خرند، آذربویه، اشنیان، خلخان، آذربو، شنانبرای مثال اشنانش بر نکرده سر از بادبان خاک / کز شعله سموم شدی در زمان شخار (اثیرالدین اخسیکتی - ۱۳۱)
فرهنگ فارسی عمید
(شِ)
شگنان. نام سرزمینی. (از فرهنگ لغات ولف). ناحیتی است از وخان که رود جیحون بدو گذرد و حد شمالی هند است از حدود ماوراءالنهر. (از حدود العالم) :
رویت به راه شکنان ماند همی درست
باشد هزار کژی و باشد هزار خم.
منجیک.
یکی را ز سقلاب و شکنان و چین
نمانم که پی برنهدبر زمین.
فردوسی.
ز بلخ و ز شکنان و آموی و زم
سلیح و سپه خواست و گنج و درم.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
نام یک پهلوان ایرانی. (فرهنگ لغات شاهنامه) :
الان شاه و چون پهلوان سپاه
چو بیورد و شکنان زرین کلاه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ کن ّ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ازترجمان القرآن) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ کن، به معنی پرده و پوشش. (آنندراج) (غیاث اللغات). رجوع به کن شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
فروپوشیدن.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دهی است از دهستان برزاوند شهرستان اردستان که در 55 هزارگزی جنوب خاور اردستان و 18 هزارگزی شمال شوسۀ کوهپایه به اصفهان واقع است. محلی کوهستانی معتدل است و سکنۀ آن 181 تن میباشد. مذهب اهالی شیعه و زبان آنان فارسی است. آب ده از قنات تأمین میشود و محصولات آن، غلات و کتیرا و شغل اهالی زراعت است. راه آن مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ شن ّ، بمعنی مشک کهنه. (از المنجد). و رجوع به شن ّ شود
لغت نامه دهخدا
(اُ / اِ)
جوالیقی گوید معرب از فارسی است. و ابوعبیده گفته است به دو لغت (لهجه) تلفظ شود (ضم و کسر) و آنراحرض خوانند. همزۀ آن اصلی است زیرا اگر آنرا زاید بگیریم دیگر حروف اصلی بنای آن، کلمه ای تشکیل نمیدهد و نون بمنزلۀ لام آن است لیکن تکرار آن برای ملحق ساختن کلمه به ’قرطاس’ است. (از المعرب جوالیقی ص 24). ابن درید نیز در جمهره بنقل از المزهر گوید: اشنان از کلمه هایی است که عرب آنرا از پارسی گرفته است. گیاهی باشد که بدان رخت شویند و بعد از طعام خوردن دست نیز بدان بشویند و آنرا بعربی غاسول خوانندو چون آنرا بسوزانند، اشخار شود. (برهان). گیاهی است شور که در زمین شور روید، چون بدان جامه شویند مثل صابون سفید گرداند و هرگاه که آنرا میسوزند، شخار میشود یعنی سجی گردد. (غیاث) (آنندراج). گیاهی است که بدان دست شویند و به تازی غاسول خوانند. (جهانگیری). و آنرا اشنه نیز گویند. (سروری). گیاهی است که در شوره زمین روید، نافع است گر و خارش را. چون بسوزند وچند گاه در زمین شور گذارند اشخار شود. لیکن در عربی نیز آورده اند. (رشیدی). گیاهی که بدان رخت و دست شویند و چون بسوزانند اشخار شود. (انجمن آرا). گیاهی است خوشبوی که بعد خوردن طعام بدان دست شویند تا چربش ببرد و آنرا اشنه نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). عمل صابون دارد، اگر جامه بدان شویند، سپید گردد و در زفان گویا مذکور است که گیاهی است از جنس شورگیاه که از شخار سازند، بهندی چوکاگویند. (مؤیدالفضلا). بهندی چوک است. (الفاظ الادویه). آنرا چوبه و چوده هم گویند. (فرهنگ خطی). و آن مایۀ قلیاست و قلیا را کلیاب خوانند. (نزهه القلوب). ورجوع به معالم القربه چ کمبریج ص 158 شود. گیاه بلکه ریشه ای است که بدان مانند صابون رخت شویند و آنرا اشنه و اشلم هم گویند و چند قسم است. اعلای آن سبزرنگ است که آنرا بارقی گویند و بارق محلی است نزدیک کوفه. (از شعوری ج 1 ص 148). گیاهی است بی برگ که آنرا غاسول خوانند. (منتهی الارب). هر گیاه شور که بدان دستها را بشویند. (از المنجد). آنرا انواعی است که لطیفترین آنها سپید است و آنرا خروالعصافیر نامند و بهترین آن سبز است. (از مفردات قانون ابن سینا چ تهران ص 160 س 13). شجرۀ ابومالک. عرق الحلاوه. ابوطاهر. (دهار). صابون انفاق. چوبک شویه. (الفاظ الادویه). نظیف. حرض و حرض. چوبه. چوبک اشنان. چوبک. وشنان. وشنان. وشنان. (منتهی الارب). اشلان. بلار. (الفاظ الادویه). چوغان. (ریحانه الادب). ابوحلسا. (تذکرۀ ضریر انطاکی) : عنظوان، بهترین اشنان. (منتهی الارب). اشنه. بلخج. اشنان جامه شوی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اشلوم، بلهجۀ کرمان:
ایمن بزی اکنون که بشستم
دست از تو به اشنان و کنشتو.
شهید بلخی.
من فراموش نکردستم و نی خواهم کرد
آن تبوک جو و آن ناوۀ اشنان ترا.
منجیک ترمذی.
مغز است ترا ریم اگرچه شویی
دستار به صابون و تن به اشنان.
ناصرخسرو.
گفت چندان بده که بهای اشنان و صابون باشد. (اسرارالتوحید ص 103). از نواحی آن اشنان خیزد که از ارکان حوائج خلق است که مثل آن نیست در دیگر نواحی و همچنین اشخار. (تاریخ بیهق).
اشنانش برنکرده سر از بادبان خاک
کز تابش سموم شدی درزمان شخار.
اثیرالدین اخسیکتی (از رشیدی و جهانگیری و سروری و شعوری و آنندراج).
نرفته است چو در جامه شان ز ما اشنان
عجب مدار که شویند آن بخواری سر.
نظام قاری (دیوان ص 17).
علفی است معروف که در شوره زار میروید و در صحراهای سوریه بسیار میباشد و اعراب آنرا سوزانیده و خاکسترش رابه صابون پزان فروشند و این خاکستر دارای سود و پتاس میباشد. (قاموس کتاب مقدس). ابوریحان گوید: لطیفتر انواع آن باشد که به خرو عصافیر نامند و این نوع را کرمک خوانند و ’دیگری’ گوید نوعی ازو هست که آنرا قاقلی گویند و بعربی راثانا نامند و او در غایت شوری بود و ابوحنیفه گوید حرض اشنان را گویند و از جمله انواع سفیدتر است و در زمین حضارم بود و آن موضعی است در بادیۀ یمامه. و ازهری گوید درخت اشنان آن است که او را حرض گویند و او از جنس شوره گیاه است و ازو شخار سازند به آن طریق که او را سوزند و شیره ای که ازوبیرون آید، جمع کنند یا آنکه سوزند و آب برو ریزند، جرم او منعقد شود و شخار گردد و به آن جامه شویند وحرض را برومی اروقیس گویند و در بعضی نواحی روم سعیار خوانند و بلغت سریانی جلامفاصرا گویند و به پارسی اشنان گازران گویند. ارجانی گوید گرم و خشکست در دوم و پاک کننده است و از غایت قوت تنقیه و حدت که دارد چرب و رشی و انواع رشی را پاک کند و انواع آن مختلف است و تیزترین انواع آن است که به طعم تیزتر و به لون سبزتر و بهترین وی آن است که به فضلۀ گنجشک ماند. (ترجمه صیدنه). حرض گویند و آن انواع است و آنرا غاسول خوانند و بهترین آن بارقی است سبزناک و بارق موضعی است نزدیک کوفه و لطیفترین آن سفید بود و طبیعت آن گرم است در دوم و ماسرجویه گوید گرم و خشکست در دوم محرق بود. منفعت وی آن است که مفتح سده بود و مقیی ٔ. گوشت زیاده بخورد و نیم درم از وی عسرالبول بگشاید و یک درم در وی حیض براند و سه درم مسهل مایۀ مستسقی بود و پنج درم از وی بچۀ مرده یا زنده بیندازدو ده درم از وی سم ّ قاتل بود و مضر بود به مثانه و مصلح وی عسل است با گزانگبین و گویند مصلح وی تخم خربزه است و از عقب وی روغن بنفشه. (اختیارات بدیعی). و رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن و الفاظالادویه شود. این درختچه تنها در کویرهای نمک و شوره زارها در اطراف خوار و دامغان و کویرهای شمال خراسان و اطراف یزد دیده میشود. (گااوبا). و رجوع به جنگل شناسی کریم ساعی ج 1ص 281 و ج 2 ص 280 شود. دزی درباره کلمه اشنان این منابع را نیز یاد کرده است: لین و اطلاعات گرانبهای رولف از ص 37 ببعد
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ فَ)
اشنان غارت بر کسان، پریشان و از هر طرف ریختن غارت را بر آنان. (منتهی الارب). از هر سوی غارت را بسوی کسان متوجه کردن. (از المنجد) ، در تداول فارسی زبانان گاه بمعانی آمادۀ مرگ شدن و سخت ترسیدن هم بکار رود، چنانکه گویند: پلنگ که نزدیک من شد اشهدم را گفتم.
، گاه همچون سوگندی بکار رود: زبانم به اشهد برنگردد اگر...، یعنی گاه مردن شهادتین نگویم اگر... یا بی ایمان از دنیابروم اگر..
لغت نامه دهخدا
(اَ)
یا اشغان یا اشقان بزرگ. برحسب روایات شرقیان، نیای سلسلۀ اشکانیان بود. مرحوم پیرنیا آرد: گفته میشود که اشکان پسر دارای اکبر است و نیز گویند که پسر اشکان بن کی ارش بن کیقباد میباشد. غیر این را هم گفته اند. (از ایران باستان ج 3 ص 2557). و رجوع به همان کتاب ج 3 ص 2548 و فارسنامۀ ابن البلخی ص 17 و مجمل التواریخ و القصص ص 32 و 59 و قاموس الاعلام ج 2 ص 983 شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
از کلمه اسپانیایی اسکانو، ج، اشاکن. نیمکت پشتی دار برای سه یا چهار تن بقولی. ج، اشاکین
لغت نامه دهخدا
نام قلعه ای است که عمیدالدین اسعد وزیر سعد بن زنگی اتابک فارس و پسرش ابوبکر به تهمت مکاتبه با محمد خوارزمشاه در آنجا محبوس شد. مرحوم اقبال آشتیانی آرد: اشکنوان یا شکنوان با اصطخر و قلعه شکسته سه قلعه بوده اند در حوالی شهر اصطخر بر روی سه کوه که مجموع آنها را ’سه گنبدان’ می گفتند. (تاریخ مفصل ایران تألیف اقبال ص 384). و رجوع به همان کتاب ص 114 و کلمه ابرزی در همین لغت نامه و مرآت البلدان ج 1ص 42 و فهرست اعلام شدالازار و جغرافی غرب ایران ص 128، 130 و 131 و تاریخ جهانگشا ج 2 ص 97 و شکنوان شود
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
در حال افکندن:
خروشان و کفک افکنان و سلیحش
همه ماردی گشته و خنگش اشقر.
دقیقی یا خسروی.
همی رفت چون شیر کفک افکنان
سر گور و آهو ز تن برکنان.
فردوسی.
- شکارافکنان، در حال افکندن شکار:
شکارافکنان در بیابان چین.
نظامی.
ملک فیلقوس از تماشای دشت
شکارافکنان سوی آن زن گذشت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
کوهی است نزدیک طهران و معدن زغال سنگ دارد. چاه هائی که در دامنه های کوه دیده میشود معلوم میکند که رگه های زغال سنگ بطرف جنوب متمایل و دو ردیف چاههائی که بفاصله چهل گز در قسمت فوقانی پائین دره واقع شده است خط سیر دورگه را نشان میدهد. در این نقطه بوسیلۀ چاههای بسیار و دالانهائی که خراب شده در ارتفاع 120 گزی پنج رگه استخراج شده و این رگه ها تا 50 صدم گز ضخامت دارد ولی غالباً قطر آنها از 40 صدم گز تجاوز نمیکند. رگۀ دوم 30 و رگۀ سوم 40 صدم گز قطر دارد، رگۀ چهارم که شاهرگ باشد دارای 60 صدم گز ضخامت است و رگه ای که از همه بالاتر واقع شده و خط سیر آن در دامنۀ کوه میباشد بقطر 40 صدم گز میباشد. دو ردیف چاه که سابقاً حفر کرده اند در شمال معادن مزبوره دیده میشود و از تمام رگه های موجود هفت رگ آن قابل استخراج است و برای آنها بطور متوسط میتوان 40صدم گز ضخامت حساب کرد. جنس این زغال سنگ بسیار عالی و دارای 8000 کالری حرارت و 48 درصد آن زغال سنگ خالص است و فقط 5 درصد خاکستر دارد و بهمین جهت برای کوک در درجۀ اول قرار گرفته است. رجحان معدن اسکنان بر سایر معادن زغال سنگ ایران این است که راه شوسه ای بطول یک فرسخ و نیم دارد که معدن اسکنان را بجادۀتهران وصل میکند. (جغرافیای اقتصادی کیهان ص 231)
لغت نامه دهخدا
(اَ نَنْ دَ / دِ)
گریان. اشکبار:
چشم خور اشکران به خون شفق
راز با قعرچاه میگوید.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(اَ)
محرف مزاج، در تداول عامه، مزاج. (فرهنگ فارسی معین) : دیگر اراده این بود که در کورنش آخر احوال خود را به پادشاه جمجاه خورشید کلاه عرض نمائیم چون مجاز مبارک پادشاه بقرار نبود عرض نشد مبادا کلفت خاطر شود... (نامۀ پیرقلی بیک ایلچی شاه عباس به بوریس گودونف تزارروسیه، از زندگانی شاه عباس تألیف نصرالله فلسفی)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
شهری است در کنار شمالی بحر اسود. (از قاموس کتاب مقدس). و رجوع به مادۀ بعد شود، هر مرتبه از پوشش خانه و بعربی طبقه خوانند. (برهان). و آنرا اشکوب نیز گویند. (انجمن آرا). هر طبقه و مرتبۀ خانه. (فرهنگ نظام) :
ای قبلۀ بیت الحرم عالم ششدر
وی سدّۀ خاک درت ایوان نه اشکو.
سنائی (از آنندراج) (از فرهنگ نظام).
اشکوب. (جهانگیری). و رجوع به شعوری ج 1 ص 141 و آشکوب و اشکوب شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
گریان. دارای اشک
لغت نامه دهخدا
(کَ نِ شَ تَ)
شکستن و خرد کردن. (شعوری). مصدر دوم اشکستن یا شکستن در تداول عامه است که گاه بجای دست او را شکستی، گویند: شکاندی، یا اشکاندی
لغت نامه دهخدا
از محله های اصفهان بود. مافروخی آرد: از جملۀ محاسنی که رقعۀ بقعۀ اصفهان برتبت مزایا و زینت صفایا محلّی ̍ و مزین است باروئی هست محیط بر عرصۀ شهر مانند دور فلک چهارم بر قرصۀمهر مستحدث آن علاءالدوله، مساحت دور آن زیادت بر پانزده هزار گام بیرون آنچه خارج شهر مهمل نهاده و محلات مشهوره از آن منقطع و معطل افتاده مثل کماآن و براآن و سنبلان و خرچان و فرسان و باغ عبدالعزیز و کرواآن و اشکهان و لنبان و ویدآباد. (ترجمه محاسن اصفهان ص 51). و رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 524 شود، قی و استفراغ را نیز گویند. (برهان). بمعنی قی نیز آمده:
بنگر به درخت ای جان، در رقص و سراندازی
اشکوفه چرا کردی گر باده نخوردستی.
مولوی (کلیات شمس ج 5 بیت 27210).
و اشکفه نیز آمده است. (رشیدی). قی کردن. (فرهنگ نظام). و رجوع به اشکفه و شکوفه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اذانان
تصویر اذانان
تثنیه اذان (در حالت رفعی) : اذان و اقامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسکناس
تصویر اسکناس
پول کاغذی پشتوانه دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسکندان
تصویر اسکندان
جای کلید، کلید دان، قفل، کلید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استنان
تصویر استنان
برجستن اسپ توسنی کردن، نمایانی و ناپدیدی کتیر
فرهنگ لغت هوشیار
آواز، روزسخت، روزآسان روز نرم از واژه های دو پهلویست (از لغات اضداد)
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته اشنان از گیاهان درختچه ایست از تیره اسفناجیان که خاص نواحی گرم و کویری است و گاه در سواحل دریای شور میروید. دارای برگهای متناوب با گلهای منفرد و یا دوتایی (دوقلو) اشنون اشنوم اشنیان بلار بلال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجتنان
تصویر اجتنان
پوشیده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشکنان
تصویر خشکنان
نانی که با آرد و روغن و شکر پزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکنان
تصویر اکنان
جمع کن، پوشش ها، پرده ها فرو پوشیدن در دل نهادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشنیان
تصویر اشنیان
اشنان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشکنان
تصویر خشکنان
نانی که با آرد و روغن و شکر پزند، نانی که بدون خورش بخورند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اکنان
تصویر اکنان
پرده ها، پوشش ها
فرهنگ واژه فارسی سره
دیدن اشنان به خواب، دلیل بر غم و اندوه کند و خوردن او، دلیل بیماری. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب