یا اشکش یا اشکسن. نام پهلوانی. (لغات شاهنامه). و صاحب مجمل التواریخ آرد: اندر عهد کیخسرو هم این بزرگان به جای بودند: بیژن گیو... و اشکس قباد کاوه و... رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 91 و اشکش شود
یا اشکش یا اشکسن. نام پهلوانی. (لغات شاهنامه). و صاحب مجمل التواریخ آرد: اندر عهد کیخسرو هم این بزرگان به جای بودند: بیژن گیو... و اشکس قباد کاوه و... رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 91 و اشکش شود
دهی است از دهستان باباجانی بخش ثلاث شهرستان کرمانشاهان که در 15000گزی شمال باختری ده شیخ و 2000گزی دسردی واقع است. منطقه ای کوهستانی و گرمسیر است و سکنۀ آن 300 تن است که سنی اند و بلهجۀ کردی سخن میگویند. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، حبوبات و لبنیات است و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه آن مالرو است. ساکنین از طایفۀ باباجانی هستند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی است از دهستان باباجانی بخش ثلاث شهرستان کرمانشاهان که در 15000گزی شمال باختری ده شیخ و 2000گزی دسردی واقع است. منطقه ای کوهستانی و گرمسیر است و سکنۀ آن 300 تن است که سنی اند و بلهجۀ کردی سخن میگویند. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، حبوبات و لبنیات است و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه آن مالرو است. ساکنین از طایفۀ باباجانی هستند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
از پهلوی اشکمب، شکم. (مؤید الفضلا ج 1 ص 139) (هفت قلزم) (شعوری) (شرفنامۀ منیری). شکم. شاعری در هجو گفته: اشکمش آمد فراخ او را ز بطن مادرش شورپشتی دارد از پشت پدر آن بدلجام. (آنندراج). آن حصۀ مجوف انسان و حیوان که نام تکلّمیش شکم و نام عربیش بطن است... لفظ مذکور مأخوذ از پهلوی است. مخفف آن شکم اکنون در تکلم فارسی مستعمل است و در پهلوی اشکومب بوده است. (از فرهنگ نظام) : ان ّ اباهریره اصیب به (بوجعالبطن) فقال له صلی اﷲ علیه و سلم: اشکم درد! معناه بالفارسیه اء بک وجعالبطن ؟ فقال نعم. فأمره ان یصلی. (تذکرۀ ضریر انطاکی ج 2 ص 48 س 114). چو آبستنان اشکم آورده پیش چو خرمابنان پهن فرق سری. منوچهری. ای کت اشکم پر ز نعمت جان تهی چون کنی بیدادکایزد داور است. ناصرخسرو. و بدست راست خنجری کشیده و در اشکم آن شیر یا کرگدن زده. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 127). شیر بی دم ّ و سر و اشکم که دید این چنین شیری خدا هم نافرید. مولوی. خیک اشکم گو بدر از موج آب گر بمیرم هست مرگم مستطاب. مولوی. آن دل مردی که از زن کم بود آن دلی باشد که کم زاشکم بود. مولوی. و رجوع به شکم شود
از پهلوی اشکمب، شکم. (مؤید الفضلا ج 1 ص 139) (هفت قلزم) (شعوری) (شرفنامۀ منیری). شکم. شاعری در هجو گفته: اشکمش آمد فراخ او را ز بطن مادرش شورپشتی دارد از پشت پدر آن بدلجام. (آنندراج). آن حصۀ مجوف انسان و حیوان که نام تکلّمیش شکم و نام عربیش بطن است... لفظ مذکور مأخوذ از پهلوی است. مخفف آن شکم اکنون در تکلم فارسی مستعمل است و در پهلوی اشکومب بوده است. (از فرهنگ نظام) : ان ّ اباهریره اصیب به (بوجعالبطن) فقال له صلی اﷲ علیه و سلم: اشکم درد! معناه ُ بالفارسیه اءَ بِک َ وجعالبطن ؟ فقال نعم. فأمره ان یصلی. (تذکرۀ ضریر انطاکی ج 2 ص 48 س 114). چو آبستنان اشکم آورده پیش چو خرمابنان پهن فرق سری. منوچهری. ای کت اشکم پر ز نعمت جان تهی چون کنی بیدادکایزد داور است. ناصرخسرو. و بدست راست خنجری کشیده و در اشکم آن شیر یا کرگدن زده. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 127). شیر بی دم ّ و سر و اشکم که دید این چنین شیری خدا هم نافرید. مولوی. خیک اشکم گو بدر از موج آب گر بمیرم هست مرگم مستطاب. مولوی. آن دل مردی که از زن کم بود آن دلی باشد که کم زاشکم بود. مولوی. و رجوع به شکم شود
ریسمانی که بر زانوی شتر بندند تا فرار نکند. مثال: شتر من شریر است با وجود اشکل سه پایی راه میرود. (فرهنگ نظام). پای بند و پای رنجن. (ناظم الاطباء). پای بند و رسنی که به آن پالان اشتر بندند تا از پشتش نرود. (آنندراج) (غیاث).
ریسمانی که بر زانوی شتر بندند تا فرار نکند. مثال: شتر من شریر است با وجود اشکل سه پایی راه میرود. (فرهنگ نظام). پای بند و پای رنجن. (ناظم الاطباء). پای بند و رسنی که به آن پالان اشتر بندند تا از پشتش نرود. (آنندراج) (غیاث).
آن که در وی سرخی و سپیدی با هم آمیخته باشد. یا آن که در آن سپیدی مایل به سرخی و تیرگی باشد. ج، شکل. (منتهی الارب). سرخی و سفیدی آمیخته. (غیاث) (آنندراج) ، نام نوائی است از موسیقی: مطربان ساعت بساعت بر بنای زیر و بم گاه سروستان زنند امروز و گاهی اشکنه. منوچهری. نوائی از موسیقی. (ناظم الاطباء) (برهان) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (شعوری) ، نام خورشی است پرآب که از روغن و آب و سبزی خشک و کشک و غیره میپزند. (فرهنگ نظام). در تداول خراسان، اشکنه انواع گوناگون دارد از قبیل اشکنۀ آب (قرمه و روغن و تخم مرغ و پیاز) ، اشکنۀ شیره (روغن و شیرۀ انگور) ، اشکنۀ قروت (روغن و کشک) و غیره که در زمرۀ غذاهای فوری است. نان خورشی که از آرد و پیازو روغن سازند و در آن تخم مرغ شکنند. (ناظم الاطباء). نانی باشد که در آبگوشت ریزه کنند. (برهان). ترید که بعربی ثرید گویند. (رشیدی). نانی است که در آب گوشت ریزه کنند وبعربی آنرا ثرید گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) : خورده مانند غم آشوبان ازلی اشکنۀ غم خوبان. ملامنیر (از آنندراج). آب گرمی است از گوشت یا غیر آن که نامرادان نان را بدان ریزه کنند و خورند. (لغت محلی شوشتر نسخۀ کتاب خانه مؤلف). نانی بود که در آبگوشت ریزه نمایند: بر یمینت چه بود اشکنه و بورانی بر یسارت چه بود نان و پنیرو ریچال. بسحاق اطعمه (از شعوری) (از جهانگیری). پیازو. په پیاز. آب گوشت مخصوص. ثرده. ثرد. مثرد. ثریده. ثروده. اثردان. صیّغه. مریس. (منتهی الارب) : ثرید انبجانی، اشکنۀ گرم. ثریده دکناء، اشکنۀ بسیارتوابل. رقطاء، اشکنۀ بسیارروغن. وخیز، اشکنۀ شهد. (منتهی الارب). - امثال: اول کاسه و اشکنه. (امثال و حکم). ، قسمی از پیوند زدن درخت میوه است به این طور که ساق درختی را قطع و منشق کرده شاخۀ نازک درخت دیگری را در آن شقاق جا دهند و قدری خاک بر روی آن میریزند تا نمو کند و ثمر دهد. (فرهنگ نظام). در تداول خراسان و شمال، این نوع پیوند را اسکنه به سین خوانند، برمۀ نجاران. و آن بسین مهمله هم آمده است. (آنندراج)
آن که در وی سرخی و سپیدی با هم آمیخته باشد. یا آن که در آن سپیدی مایل به سرخی و تیرگی باشد. ج، شُکْل. (منتهی الارب). سرخی و سفیدی آمیخته. (غیاث) (آنندراج) ، نام نوائی است از موسیقی: مطربان ساعت بساعت بر بنای زیر و بم گاه سروستان زنند امروز و گاهی اشکنه. منوچهری. نوائی از موسیقی. (ناظم الاطباء) (برهان) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (شعوری) ، نام خورشی است پرآب که از روغن و آب و سبزی خشک و کشک و غیره میپزند. (فرهنگ نظام). در تداول خراسان، اشکنه انواع گوناگون دارد از قبیل اشکنۀ آب (قرمه و روغن و تخم مرغ و پیاز) ، اشکنۀ شیره (روغن و شیرۀ انگور) ، اشکنۀ قروت (روغن و کشک) و غیره که در زمرۀ غذاهای فوری است. نان خورشی که از آرد و پیازو روغن سازند و در آن تخم مرغ شکنند. (ناظم الاطباء). نانی باشد که در آبگوشت ریزه کنند. (برهان). ترید که بعربی ثرید گویند. (رشیدی). نانی است که در آب گوشت ریزه کنند وبعربی آنرا ثرید گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) : خورده مانند غم آشوبان ازلی اشکنۀ غم خوبان. ملامنیر (از آنندراج). آب گرمی است از گوشت یا غیر آن که نامرادان نان را بدان ریزه کنند و خورند. (لغت محلی شوشتر نسخۀ کتاب خانه مؤلف). نانی بود که در آبگوشت ریزه نمایند: بر یمینت چه بود اشکنه و بورانی بر یسارت چه بود نان و پنیرو ریچال. بسحاق اطعمه (از شعوری) (از جهانگیری). پیازو. پِه پیاز. آب گوشت مخصوص. ثُرده. ثرد. مثرد. ثریده. ثروده. اُثرُدان. صَیِّغه. مریس. (منتهی الارب) : ثرید اَنْبَجانی، اشکنۀ گرم. ثریده دَکْناء، اشکنۀ بسیارتوابل. رَقْطاء، اشکنۀ بسیارروغن. وَخیز، اشکنۀ شهد. (منتهی الارب). - امثال: اول کاسه و اشکنه. (امثال و حکم). ، قسمی از پیوند زدن درخت میوه است به این طور که ساق درختی را قطع و منشق کرده شاخۀ نازک درخت دیگری را در آن شقاق جا دهند و قدری خاک بر روی آن میریزند تا نمو کند و ثمر دهد. (فرهنگ نظام). در تداول خراسان و شمال، این نوع پیوند را اسکنه به سین خوانند، برمۀ نجاران. و آن بسین مهمله هم آمده است. (آنندراج)
السلمی. فرزند عبدالله سلمی بود و پس از تاریخ 111 هجری قمری729/ میلادی درگذشت. وی از امیران فاضلی بود که بعلت فضلش او را ’کامل’ میخواندند. هشام بن عبدالملک وی را بسال 109 هجری قمری بحکومت خراسان برگزید و او تا سال 111 هجری قمری که هشام او رامعزول کرد در خراسان اقامت داشت. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 118). و رجوع به شرح احوال رودکی ص 218، 275، 277 و الوزراء و الکتاب صص 42- 43 و حبیب السیر چ تهران ج 1 ص 261 و مجمل التواریخ و القصص ص 309 و قاموس الاعلام ج 2 ص 973 و کامل ابن اثیر ص 66، 68 و 72 شود ابن حسان یا حسان بکری. در روزگار علی بن ابیطالب (ع) میزیست و سردار لشکریان اسلام در انبار بود که سفیان بن عوف وی را بکشت. نام او در خطب علی (ع) آمده است. رجوع به البیان والتبیین ج 3 ص 40 و 39 شود
السُلَمی. فرزند عبدالله سلمی بود و پس از تاریخ 111 هجری قمری729/ میلادی درگذشت. وی از امیران فاضلی بود که بعلت فضلش او را ’کامل’ میخواندند. هشام بن عبدالملک وی را بسال 109 هجری قمری بحکومت خراسان برگزید و او تا سال 111 هجری قمری که هشام او رامعزول کرد در خراسان اقامت داشت. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 118). و رجوع به شرح احوال رودکی ص 218، 275، 277 و الوزراء و الکتاب صص 42- 43 و حبیب السیر چ تهران ج 1 ص 261 و مجمل التواریخ و القصص ص 309 و قاموس الاعلام ج 2 ص 973 و کامل ابن اثیر ص 66، 68 و 72 شود ابن حسان یا حسان بکری. در روزگار علی بن ابیطالب (ع) میزیست و سردار لشکریان اسلام در انبار بود که سفیان بن عوف وی را بکشت. نام او در خطب علی (ع) آمده است. رجوع به البیان والتبیین ج 3 ص 40 و 39 شود
در سایه خدا، در کتاب مقدس دو تن به این نام بودند: یکم مردی که خدای تعالی او را در صنعت زرگری و سایر فلزات دانش و سلیقۀ مخصوص عطا فرموده بود تا در بنای آلات بیت الله قیام نماید. دوم مردی که برحسب قول عزرازن غریبه تزویج نموده بود. (از قاموس کتاب مقدس) ، شیر ترش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ماست. جغرات. صقره. (یادداشت مؤلف) ، عطیۀ اندک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
در سایه خدا، در کتاب مقدس دو تن به این نام بودند: یکم مردی که خدای تعالی او را در صنعت زرگری و سایر فلزات دانش و سلیقۀ مخصوص عطا فرموده بود تا در بنای آلات بیت الله قیام نماید. دوم مردی که برحسب قول عزرازن غریبه تزویج نموده بود. (از قاموس کتاب مقدس) ، شیر ترش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ماست. جغرات. صَقرَه. (یادداشت مؤلف) ، عطیۀ اندک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)