جدول جو
جدول جو

معنی اشکا - جستجوی لغت در جدول جو

اشکا
مرتعی در پرتاس لفور سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشکان
تصویر اشکان
(پسرانه)
منسوب به اشک
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اشکار
تصویر اشکار
شکار، هر حیوانی که آن را با تیر زده یا با دام می گیرند، حیوان صید شده، نخجیر، صید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشکال
تصویر اشکال
شکل ها، مثل ها، مانندها، چهره ها، صورت ها، حالت ها، وضع ها، جمع واژۀ شکل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشکال
تصویر اشکال
پوشیده شدن کار و مشتبه گردیدن آن، دشواری، سختی و پیچیدگی کاری یا امری، مسئله، عیب، نقص
ریسمانی که به چهار دست و پای ستور می بستند، پای بند ستور، برای مثال خاطر آرد بس شکال این جا ولیک / بگسلد اشکال را استور نیک (مولوی۱ - ۳۸۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشکاف
تصویر اشکاف
رخنه، چاک، شکاف
قفسه ای دردار داخل دیوار، برای قرار دادن ظرف، پوشاک، کتاب یا چیزهای دیگر در آن
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
پای بند ستورکه فارسی زبانان از شکال عربی ساخته اند:
خاطر آرد بس شکال اینجا ولیک
بگسلد اشکال را استور نیک
دست عشقش آتشی اشکال سوز
هر خیالی را بروبد نور روز.
مولوی.
و رجوع به شکال شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
دولاب. گنجه. کمد. دولابچه. اشکاب. محفظه. قفسه. کلمه ای روسی است که در این اواخر داخل فارسی گردیده و متداول شده است
لغت نامه دهخدا
(اِ)
رخنه در جسمی. مخفف لفظ مذکور شکاف اکنون مستعمل است لیکن درپهلوی همان اشکاف با الف بوده است. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(نُ هََ بَ)
بخشم آوردن کسی را. یا ملول ساختن و بستوه آوردن کسی را. (منتهی الارب). بخشم آوردن یا افسرده کردن و دلتنگ کردن کسی را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
قریه ای است در چهارفرسنگی جانب مغرب فارغان. (فارسنامۀ ابن بلخی). و جزو محال سبعه است
لغت نامه دهخدا
(اِ)
از کلمه اسپانیایی اسکانو، ج، اشاکن. نیمکت پشتی دار برای سه یا چهار تن بقولی. ج، اشاکین
لغت نامه دهخدا
(نُ هََ اَ)
اشکارضرع، پرشیر شدن پستان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(نُ هََ نِ)
پاداش دادن کسی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
شکار که نخجیر است، و شکار کردن را نیز گویند. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج). شکار. صید:
جز ملک محمود که تواند کرد
نرّه شیری بخدنگی اشکار.
فرخی.
در کوی این ستمگر جورآیین
غیر از گراز هیچ نه اشکارش.
ناصرخسرو.
همچو صیادی سوی اشکار شد.
مولوی.
آن چه دیدی بهتر از پیکار من
تا شدی تو سست در اشکار من.
مولوی (از فرهنگ ضیاء).
آلت اشکار جز سگ را مدان
کمترک انداز سگ را استخوان.
مولوی.
گفت ابلیس لعین دادار را
دام رفتن خواهم این اشکار را.
مولوی.
هست کسی کو چو من اشکار نیست
هست کسی کش طلب یار نیست.
مولوی (از انجمن آرا) (از آنندراج).
و رجوع به شکار شود
لغت نامه دهخدا
(نُ خوَرْ / خُرْ)
بخشیدن به کسی.
لغت نامه دهخدا
(اِ)
اشکاف. گنجه. رجوع به اشکاف شود
لغت نامه دهخدا
(نُ خوا / خا)
اشکاء کسی را، پذیرفتن شکایت وی را، فلس کوچک نازک و سبک که از مس جدا شود: اشکامه من نحاس. و اکنون آنرا رشکامه خوانند. (دزی ج 1 ص 25)
لغت نامه دهخدا
(نُ هََ پَ)
دشواری. (غیاث) (آنندراج). مشکل شدن. (مؤیدالفضلا). دشواری و سختی و عدم سهولت. (ناظم الاطباء). دشواری و سختی: در کار من اشکالی پیدا شد. (از فرهنگ نظام). گورخری بگرفتند بکمند بداشتند به اشکالها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 513).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
دهی جزء دهستان دهشال بخش آستانۀ شهرستان لاهیجان است که در 1200گزی شمال خاور آستانه و 3000 گزی دهشال واقع است. محلی جلگه، معتدل، مرطوب و مالاریائی و سکنۀ آن 590 تن میباشد. مذهب مردم شیعه و زبان آنان گیلکی، فارسی است. آب آن از حشمت رود و سفیدرود تأمین میشود. محصولات آن برنج، ابریشم، کنف و شغل اهالی زراعت است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
یا اشغان یا اشقان بزرگ. برحسب روایات شرقیان، نیای سلسلۀ اشکانیان بود. مرحوم پیرنیا آرد: گفته میشود که اشکان پسر دارای اکبر است و نیز گویند که پسر اشکان بن کی ارش بن کیقباد میباشد. غیر این را هم گفته اند. (از ایران باستان ج 3 ص 2557). و رجوع به همان کتاب ج 3 ص 2548 و فارسنامۀ ابن البلخی ص 17 و مجمل التواریخ و القصص ص 32 و 59 و قاموس الاعلام ج 2 ص 983 شود
لغت نامه دهخدا
(نَ سَ پَ)
مشتبه گردیدن کار و مشکل شدن: اشکه الامر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اشکال
تصویر اشکال
شکل، صورتها، دشواری، سختی کار سخت ودشوار شدن سخت ودشوار شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکاب
تصویر اشکاب
گنجه، اشکاف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکاع
تصویر اشکاع
ستوهاندن، خشماندن خشمگین کردن، دلتنگ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکاف
تصویر اشکاف
گنجه، کمد، اشکاب، محفظه، قفسه، دولابجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکاف
تصویر اشکاف
((اِ))
گنجه، قفسه دردار که در آن ظرف، لباس، کتاب و مانند آن را می گذارند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشکاف
تصویر اشکاف
((اِ))
رخنه، شکاف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشکال
تصویر اشکال
((اِ))
دشوار شدن، پوشیده شدن کار، دشواری، خرده گیری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشکال
تصویر اشکال
((اَ))
جمع شکل، صورت ها، گونه ها، انواع، پیکرها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشکال
تصویر اشکال
پای بند ستور، شکال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشکار
تصویر اشکار
((اِ))
شکار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشکال
تصویر اشکال
خرده، چالش، دیسه ها، دشواری، ریخت ها
فرهنگ واژه فارسی سره
شکم، شکمبه
فرهنگ گویش مازندرانی
شکار
فرهنگ گویش مازندرانی