جدول جو
جدول جو

معنی اشمطاط - جستجوی لغت در جدول جو

اشمطاط(نَسْ / نِسْ یَ / یِ خوَرْ / خُرْ)
دوموی شدن (منتهی الارب). دومویه شدن. اشمئطاط. اشمیطاط. و رجوع به مصادر فوق شود، جامۀ اشمونی، جامه ای از کالاهای بخارا بود. رجوع به شرح احوال رودکی ص 65 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشتراط
تصویر اشتراط
شرط کردن، شرط بستن، پیمان کردن، تعلیق کردن چیزی به چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انحطاط
تصویر انحطاط
فرود آمدن، پست شدن، به پستی گراییدن
فرهنگ فارسی عمید
(اِ تِ)
بدرازا دریده شدن جامه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). شکافته شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). انشقاق. (از اقرب الموارد). شکافته شدن جامه بطول. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
به آب فروشدن. (یادداشت مؤلف). به آب فرورفتن. (از معجم متن اللغه) ، یاری دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نصرت دادن و مدد کردن. (از اقرب الموارد) ، دراز کشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، خداوند شتران رمنده ونافر شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، حکم کردن به غلبۀ کسی بر کسی. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) : انفر علیه، به چیرگی حکم کرد بر وی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به چیرگی حکم کردن بر کسی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
پوشیدن چیزی را، کم چرانیدن ستور را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ نِ)
به نشیب آمدن. از بالا بزیر آوردن یا افکندن. (منتهی الارب) ، خویشتن داری کردن. (مؤید الفضلاء) (صراح) ، بخشم شدن. (منتهی الارب). خشم گرفتن. (تاج المصادر) ، احتفاظ خود را، اختصاص دادن چیزی خویشتن را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اُ طِ)
یکی از نواحی آسیای صغیر: اما آن یازده ناحیت (از روم) که بر مشرق خلیج است نام وی این است: برقسیس. ابسیق. ابطماط... (حدودالعالم)
لغت نامه دهخدا
(کَلْ لَ / لِ کَ)
پیسه گردیدن. (منتهی الأرب). سیاه سپید شدن. ارقیطاط.
لغت نامه دهخدا
(اِ)
فروخوابانیدن شتر ناقه را، تیره ای که بسبزی زند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنچه رنگی نزدیک به غثره دارد. ما لونه الغثره و هو قریب من الاغبر. و هی غثراء. ج، غثر. (از اقرب الموارد) ، گلیم بسیارپشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گلیمهایی که پشم بسیار دارد. ماکثر صوفه من الاکسیه. (از اقرب الموارد) ، چغزلاوه. (منتهی الارب) (آنندراج). (ناظم الاطباء). طحلب. (از اقرب الموارد) ، بسیار از هر چیزی، مرغی است آبی درازگردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مرغی است درازگردن. (از اقرب الموارد) ، شیر بیشه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شیر بیشه بجهت رنگ آن. (از اقرب الموارد) ، گرگ بخاطر رنگ آن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
اشمذین. بلفظ تثنیه بقولی در شعر رزاح بن ربیعه العذری برادر قصی به مادرش:
جمعنا من السر من اشمذین
و من کل حی جمعنا قبیلا.
نام دو کوه است. نصر گوید: اشمذان تثنیۀ اشمذ دو کوه است در میان مدینه و خیبر که دو قبیلۀ جهینه و اشجع بدان فرودآیند.
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ نِ)
شرط کردن. (غیاث) (کنز) (آنندراج) (زوزنی). شرط بستن. پیمان کردن. (تاج المصادر بیهقی). لازم گردانیدن پیمان و تعلیق کردن چیزی به چیزی. (منتهی الارب). تقیید بشرط کردن. تعلیق بشرط کردن. شریطه. مشارطه.
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سوی نشیب رفتن شتر بکشیدن مهار، درآمدن بر کسی بدگویان. (آنندراج) : انخرط علینا بالقبیح، درآمد ما را بدگویان. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تیز دویدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). در دوتند رفتن و ستیهیدن در آن. (از اقرب الموارد). بستیهیدن. (مصادر زوزنی). یقال: انخرط فی العدو. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، باریک و لاغرشدن تن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). نازک و لاغر شدن. (از اقرب الموارد). یقال: انخرط جسمه. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، درمیان جماعتی در رفتن. در میان چیزی درآمدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). درشدن. (مصادر زوزنی). بشتاب داخل شدن، بشتاب بیرون رفتن. (از اقرب الموارد) ، درکشیده شدن در رشته. (غیاث اللغات) (آنندراج). در رشته انتظام یافتن و درکشیده شدن. (از اقرب الموارد) : اگر این عزیمت بنفاذ رسانی و بمضامت جانب او و انخراط در سلک خدمت او رغبت نمایی هرآنچه توقع افتد... پیش گرفته شود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 225) ، تراشیده شدن، رشته در سوزن کشیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ اَ)
اخطاط. نشان بنا برکشیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). طرح ریزی کردن. خط برکشیدن گرد زمین و حدّ پیدا کردن برای بناء و جز آن: انه الّذی اختط اساس الجامع بالقاهره مما یلی باب الفتوح. (ابن خلکان).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ شمط. توابل. (منتهی الارب) (المنجد). رجوع به شمط شود. ادویه ای که در گوارایی غذاها بکار می برند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
درآمیختن چیزی را به چیزی: اشمطه به. (منتهی الارب) (المنجد) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
جور کردن بر کسی در حکم. (منتهی الارب) (آنندراج). ستم کردن. (تاج المصادر بیهقی). از حد درگذشتن. (زوزنی).
لغت نامه دهخدا
(نَسْ / نِسْ یَ / یِ فُ)
اشمعطاط قوم در طلب، شتابی کردن آنان در طلب چیزی و متفرق شدن. (منتهی الارب) ، مبادرت ورزیدن و پراکنده شدن آنان. (از المنجد).
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ وَ)
دوموی شدن. یقال: اشمئط الرجل. (منتهی الارب). دومویه شدن. و رجوع به اشمطاط و اشمیطاط شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ اَ)
دوموی شدن. (منتهی الارب). نیم پیر شدن.
لغت نامه دهخدا
(شِ)
گروه از مردم وجز آن. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از آنندراج) ، کفتگی جامه. ج، شماطیط. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دور رفتن ستور در چرا. (منتهی الارب). اشطاط در سوم، دور شدن. (اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
غدیر اشطاط، جمع واژۀ شط، بمعنی بعد، یا جمع واژۀ شطط، بمعنی جور و گذشتن از حد است. وغدیر اشطاط نزدیک عسفان است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اشطاط
تصویر اشطاط
ستمداوری، بیش از اندازگی، سختکوشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشماط
تصویر اشماط
درآمیختن، دو موی شدن: دورنگ شدن، ریزاندن برگ
فرهنگ لغت هوشیار
پیسه گردیدن، برگ درآوردن، گرفتن روزینه (روزینه شورزغال ترکی یا سیورغال)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتراط
تصویر اشتراط
شرط بستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اختطاط
تصویر اختطاط
کشکیدن (کشک کشه خط)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انعطاط
تصویر انعطاط
خمش بی شکستن نرم خمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتطاط
تصویر اشتطاط
ستمداوری
فرهنگ لغت هوشیار
نشیب نشیبش فرود آمدن کم ارجی، کم بها شدن، به زیر آمدن پستی فرو افتادن فرود آمدن پست شدن به پستی گراییدن بزیر آمدن، پستی. یا انحطاط فکر. پستی اندیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انغطاط
تصویر انغطاط
از پارسی (بهروز) (غوته غوطه) غوته زدن آبفرویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انحطاط
تصویر انحطاط
((اِ حِ))
پست شدن، پستی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشتراط
تصویر اشتراط
((اِ تِ))
پیمان بستن، شرط کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اختطاط
تصویر اختطاط
((اِ تِ))
خط بر چهره دمیدن، ریش درآوردن
فرهنگ فارسی معین