جدول جو
جدول جو

معنی اشلیم - جستجوی لغت در جدول جو

اشلیم
ناحیه و قریه ای است در داخل مصر غربی. (مراصد الاطلاع). ناحیه یا قریه ای است در کنارۀ مصر غربی. (معجم البلدان) ، اشمعلال قوم، از هم جدا شدن و پراکنده گردیدن آنان. (از المنجد) ، اشمعلال قوم در طلب، شتافتن در طلب چیزی و متفرق شدن آنان. (منتهی الارب) (آنندراج). شتافتن. (زوزنی) ، اشمعلال ابل، شادمان رفتن و متفرق شدن شتران. (منتهی الارب). بشادی و جنبش پراکنده شدن شتران. (از المنجد) ، اشمعلال غاره، پراکنده شدن آن. (از المنجد). و در منتهی الارب چنین است: اشمعلت الغاره علی العدو،از هر طرف پریشان و متفرق شد غارت بر دشمن، اشمعلال حرب، برانگیخته شدن آن. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
اشلیم
(اَ شُ)
غله ای است مانند گان، اگر آن را بخورند، غذا حاصل شود و از آن آش سازند و آش کرده نان میپزند و آن در هند گلبار بسیار میشود. کذا فی العلمی و گویند وازبای صلب گرد است (!) که بعضی سیاه و بعضی سرخ در میان کشت گندم روید و گویند یاسمین جنگلی. (مؤیدالفضلا) ، اشمعطاط ابل یا اسبان، پریشان شدن آنها. (از المنجد). اشمعطاطابل، پریشان شدن شتران. (منتهی الارب) ، اشمعطاط خیل، در طلب چیزی تیز دویدن اسبان، اشمعطاط نره، برخاستن آن، خشمگین شدن. یقال اشمعط، اذا امتلأ غضباً. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اقلیم
تصویر اقلیم
مملکت، کشور، در علم جغرافیا ناحیه ای از کرۀ زمین که وضعیت آب و هوایی مشخصی داشته باشد، در علم جغرافیا وضعیت آب و هوایی هر ناحیه، در علم جغرافیا هر یک از هفت قسمت خشکی های عالم که طول بلندترین روز در هر کدام از آن ها با هم نیم ساعت اختلاف دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الیم
تصویر الیم
دردناک، دردآورنده، بسیار دردناک
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
هفت یک ربع مسکون. (منتهی الارب). کشور و مملکت و ولایت. (ناظم الاطباء). کشور. (مهذب الاسماء). هفت یک بهرۀ ربع مسکون چه باعتقاد متقدمین یک ربع از چهار ربع کرۀ ارض مسکون است و سه ربع دیگر را آب گرفته و این ربع را که ربع مسکون نامند از شمال تا خط استواء بر هفت قسمت کرده و هر قسمتی را اقلیم نامیده اند. ج، اقالیم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (کشاف اصطلاحات الفنون). بخشی از زمین. یاقوت گوید: مردم اندلس (اسپانیا) هر قریۀ کبیرۀ جامعه را اقلیم خوانند و آنگاه که اندلسی گوید من از مردم فلان اقلیم باشم مراد او بلده یا رستاقی است. رجوع به معجم البلدان شود. از لغت یونانی کلیما و اصلا بمعنی خمیدگی و انحناو انحراف بوده و اصطلاحاً بمعنی تمایل و انحراف ناحیه ای از زمین نسبت به آفتاب است. هر اقلیم منسوب به یکی از سبعۀ سیاره است و در بعضی کتب اسمای هفت اقلیم و مناسبت هر یکی بسیاره ای نوشته اند چنانکه صاحب مؤیدالفضلا نوشته است که هندوستان بزحل و چین بمشتری وترکستان بمریخ و خراسان یعنی ایران بشمس و ماوراءالنهر یعنی توران بزهره و روم بعطارد و بلخ بقمر منسوب است و اطلاق اسم اقلیم بر این فلکهای مذکور مخالف قرارداد حکماست. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
کجا رفت اسکندر نامور
کزو گشت اقلیم زیر و زبر.
فردوسی.
شاد گشتم بدانکه حج کردی
چون تو کس نیست اندر این اقلیم.
ناصرخسرو.
بود در احکام خسرو کز پی سی ودو سال
خسف آب و باد خواهد بود در اقلیم ما.
خاقانی.
از سیم اقلیم چون رفت آیتی
پنجم اقلیم آیتی دیگر بزاد.
خاقانی.
سنجر کاقلیم خراسان گرفت
کرد زیان کاین سخن آسان گرفت.
نظامی.
بی چو گل آرایش اقلیم شد
جام چو نرگس زر در سیم شد.
نظامی.
سرافراز این خاک فرخنده بوم
ز عدلت بر اقلیم ایران و روم.
سعدی.
آنکه هفت اقلیم عالم را نهاد
هرکسی را آنچه لایق بود داد.
سعدی.
دو پادشاه در اقلیمی نگنجند. (گلستان سعدی).
- اقلیم ابد، کنایه از عالم لاهوت است. (انجمن آرا).
- اقلیم ازل، کنایه است از عالم لاهوت. اقلیم ابد. (انجمن آرا).
- اقلیم امان و فراغ، کنایه از عزلت و درویشی. (انجمن آرا).
- اقلیم اول، هندوستان.
- اقلیم بخش، ملک بخش. کشوربخش:
اقلیم بخش و تاج ستان ملوک عصر
شاهی که عید عصر ملوک است مخبرش.
خاقانی.
شاه ملایک شعار شیر ممالک شکار
خسرو اقلیم بخش رستم توران ستان.
خاقانی.
- اقلیم بقا، کنایه از آن جهان است. (انجمن آرای ناصری).
- اقلیم پنجم، روم و صقلاب.
- هفت اقلیم، اقالیم سبعه:
فراختم علم فتنه را بهفت فلک
بگستریدم فرش ستم بهفت اقلیم.
سوزنی.
هفت اقلیم ار بگیرد پادشاه
همچنان در بند اقلیمی دگر.
سعدی.
- اقلیم ثالث، اقلیم سوم. مصر و شام.
- اقلیم ثانی، اقلیم دوم. عرب و حبشستان. یکی از اقالیم هفتگانه.
- اقلیم چهارم، ایران. ایرانشهر.
- اقلیم خامس، اقلیم پنجم.
- اقلیم رؤیت، عبارت است از فلک البروج. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- اقلیم سابع، هفتم. چین و ماچین.
- اقلیم سادس، اقلیم ششم. ترک و یأجوج.
- اقلیم ستان، اقلیم ستاننده. کشورگشاینده:
بادب زی که بشمشیر ادب
عرب اقلیم ستان عجم است.
خاقانی.
- اقلیم فنا، اقلیم عدم، کنایه از این جهان است. (انجمن آرای ناصری).
- اقلیم گیر، اقلیم ستان:
بر یاد خاقان کبیر ار می خوری جان بخشدت
بل کان شه اقلیم گیر اقلیم توران بخشدت.
خاقانی.
کلک تو چون نام تو اقلیم گیر
عمر تو چون عقل تو جاویدمان.
خاقانی.
خبر دادندش آن فرزانه پیران
ز نزهتگاه آن اقلیم گیران.
نظامی.
- اقلیم گیری، اقلیم ستانی:
بتعلیم اقلیم گیری ملک را
ملک شاه طفل دبستان نماید.
خاقانی.
- اقلیم ناسوت، کنایه از مقام انسانی است. (انجمن آرای ناصری).
و رجوع به هفت اقلیم در غیاث اللغات و آنندراج و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دردگین. (منتهی الارب). الم ناک. دردناک. دردآور. موجع. مانند سمیع بمعنی مسمع. (از اقرب الموارد).
- عذاب الیم، عذابی که دردرسانی آن بغایت رسیده باشد، بطریق مبالغه است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ هَِ)
ابن شقیق بن ثور. معاصر عبیدالله بن زیاد بن ظبیان بود که مصعب بن زبیر را کشت. اشیم به عبیدالله گفت: تو که سر مصعب بن زبیر را نزد عبدالملک بن مروان بردی در روز رستاخیز به خدا چه پاسخ خواهی داد؟ عبیدالله گفت: خاموش باش، چه اگر خوارج در رستاخیز سخن بگویند تو از صعصعه بن صوحان خطیب تر خواهی بود. رجوع به البیان والتبیین ج 1 ص 260 شود
ابن اسحاق از عبدالله بن ابی بکر از عبدالله بن مکنف حارثی آورده است که وی در زمرۀ کسانی بود که عمر بن خطاب برای آنان از وادی القری سهمی تعیین کرد. رجوع به الاصابه ج 1 ص 25 شود
لغت نامه دهخدا
(اَشْ یَ)
جایی است. و این بجز اشیم است که تثنیۀ آن اشیمان بود. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَشْ یَ)
باخال. ج، شیم. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه نشان مادرزاد دارد. خالدار. مؤنث: شیماء.
لغت نامه دهخدا
صفت برای برگها، صاحب زغب. کرکین. باردار. پرزدار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کرک دار
لغت نامه دهخدا
موضعی در مغرب چشمه بید، در حدود جنوبی مروالرود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
عنبر.
لغت نامه دهخدا
یا اشلیشا. در تداول هیأت قدیم هندیان، یکی از منازل ستارگان بود که ذوالذنب و ستارگان دیگری بر آن منزل تولد یافت. عدد کواکب آن 6 بود. رجوع به تحقیق ماللهند ص 146 و 243 و 245 و 246 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اشیم
تصویر اشیم
خالدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الیم
تصویر الیم
درد آور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقلیم
تصویر اقلیم
ماخوذ از یونانی، مملکت، کشور، ناحیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتیم
تصویر اشتیم
چرک و فسادی که در جراحت است اشتم استیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسلیم
تصویر اسلیم
اسلام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتیم
تصویر اشتیم
((اِ))
ستم، ظلم، استم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اقلیم
تصویر اقلیم
کشور، مملکت، ولایت، جمع اقالیم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشیم
تصویر اشیم
((اَ یَ))
آن که نشان مادرزادی دارد، خال دار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الیم
تصویر الیم
دردناک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اقلیم
تصویر اقلیم
آب و هوا
فرهنگ واژه فارسی سره
هوا، بوم وبر، حوزه، زمین، سرزمین، کشور، مرزوبوم، مملکت، ولایت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دردانگیز، دردناک، مولم
فرهنگ واژه مترادف متضاد