جدول جو
جدول جو

معنی اشتافته - جستجوی لغت در جدول جو

اشتافته(اِ تَ / تِ)
شتافته. عجله کرده:
پیش از اندیشه شفای عاجل
سوی بالین تو اشتافته شد.
سوزنی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تافته
تصویر تافته
(دخترانه)
نوعی پارچه ابریشمی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اشتافتن
تصویر اشتافتن
شتافتن، شتاب کردن، عجله کردن، شتابیدن، تند رفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تافته
تصویر تافته
پیچیده، تاب داده، نوعی پارچۀ ابریشمی دست بافت، کنایه از افسرده، ناراحت
گداخته، تفته، حرارت دیده، تابناک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکافته
تصویر شکافته
چاک خورده، دریده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شتافتن
تصویر شتافتن
شتاب کردن، عجله کردن، شتابیدن، تند رفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برتافته
تصویر برتافته
برگردیده، برگشته، پیچیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشکافتن
تصویر اشکافتن
شکافتن، چاک دادن، چاک کردن، پاره کردن، دریدن، شکاف خوردن، چاک شدن، چاک خوردن، دریده شدن
فرهنگ فارسی عمید
(اِ تَ)
شتافتنی. قابل شتافتن. رجوع به شتافتنی شود، (اصطلاح عروض) شمس قیس رازی آرد: شتر جمع است میان قبض و خرم و چون از مفاعیلن منشعب باشد آنرا اشتر خوانند و شتر عیب و نقصان باشد، و اشتر پلک چشم نوردیده بود و بحکم آنکه وتد و سبب این جزو بدین زحاف ناقص شد آنرا اشتر خواندند. (المعجم چ مدرس رضوی ص 36).
با یارم درد دل همی گفتم دوش
مفعولن فاعلن مفاعیلن فاع
اخرم اشتر سالم ازل ّ.
(از همان کتاب ص 89)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
شتابیدن. عجله کردن. به شتاب رفتن. تیزی کردن در رفتن. تعجیل. تاختن.عجله. ارقداد. استکاره. اعثیجاج. اکراب. اکعاب. انصاف. انکداد. ایحاف. ایخاف. ایفاد. ایفاض.تعجﱡل. تعجیل. تقهوس. تکدﱡس. تمرﱡغ. تنزﱡع. تنزّی. تنقﱡث. تنقیث. توهﱡس. تهییک. خذم. ذمیان. رمع. رمع. رمعان. طهق. عجرمه.عجل. عجله. قطور. قهوسه. کور. کهف. لعط. مرط. مغاوله. مغر. منکظه. نکظ. نکظ. نکظه. وشق. وشک. هبص. (منتهی الارب) :
کبت نادان بوی نیلوفر بیافت
خوشش آمد سوی نیلوفر شتافت.
رودکی.
وز آنجا دلاور به هامون شتافت
بکشت ازتگینان کسی را که یافت.
فردوسی.
که چندین به گفتار بشتافتم
ز گوینده پاسخ فزون یافتم.
فردوسی.
از آن چون بزرگان خبر یافتند
به پیش سیاووش بشتافتند.
فردوسی.
اعیان و روزگار دولت وی [عبداﷲ بن محمد بن طاهر] به یعقوب تقرب کردند و قاصدان مسرع فرستادند با نامه هاکه زودتر بباید شتافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 248) .امیر برفت و غزو سومنات کرد و به سلامت بازآمد و از راه نامه فرمود به حسنک که به خدمت باید شتافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 208). چون دانست [آلتونتاش] که در آن ثغر بزرگ خللی خواهد افتاد... بشتافت تا بزودی بر سرکار رسد. (تاریخ بیهقی).
کس از دانش و دین او سر نتافت
رهی دید روشن بدان ره شتافت.
نظامی.
اجفال، شتافتن شترمرغ. (از منتهی الارب) .استعمال، شتافتن خواستن. (ترجمان القرآن). امراط، شتافتن شترماده. (منتهی الارب). تعجیل، شتافتن در کاری. (ترجمان القرآن). حفد، شتافتن در خدمت. (ترجمان القرآن). عتل، سوی بدی شتافتن. قدیان، شتافتن اسب. هذب، شتافتن مردم و جزآن. (منتهی الارب). و رجوع به اشتافتن و شتابیدن شود، بیقراری کردن. بی صبری کردن، مستعد و سرگرم شدن. (از آنندراج) :
پری چهره هر پنج بشتافتند
چو با ماه جای سخن یافتند.
فردوسی.
، روی آوردن: خشمی و دلتنگی سوی من شتافت چنانکه خوی از من [احمد بن ابی داود] بشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 172)، حمله بردن. تاخت بردن:
اگر بر جفاپیشه بشتافتی
کی از دست قهرش امان یافتی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
نشکفته. از هم باز ناشده. نشکافیده. ناشکافته. ناشکفته. مقابل شکافته. رجوع به شکافته شود
لغت نامه دهخدا
(کَ سَ جَ)
نشتافتن. مقابل شتافتن. رجوع به شتافتن شود
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ دَ / دِ)
نتافته. نتابیده. مقابل تافته. رجوع به تافته شود
لغت نامه دهخدا
(لَقْ قی دَ / دِ)
نشکافته. ناشکفته. رجوع به ناشکفته شود
لغت نامه دهخدا
(کَ تَ)
شکافتن. رجوع به شکافتن شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ خوا / خا تَ)
شتافتن. عجله کردن. تعجل. (تاج المصادر بیهقی). تسرع. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تمطر. اهراع. (تاج المصادر بیهقی). سرعت نمودن. عصف. عصوف. (منتهی الارب) : استعجال، بشتافتن خواستن. (از تاج المصادر بیهقی) :
که ما در بیابان خبر یافتیم
بدان آگهی نیز بشتافتیم.
فردوسی.
من بشتافتم تا ملک را خبر کنم. (کلیله و دمنه). و رجوع به شتافتن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ خُ کَ دَ)
شتافتن. عجله کردن. بسرعت رفتن. شتاب کردن:
برگها چون شاخها بشکافتند
تا به بالای درخت اشتافتند.
مولوی.
بعد سه روز و سه شب کاشتافتند
یک ابوبکر نزاری یافتند.
مولوی.
کارد آوردند قوم اشتافتند
بسته دندانهاش را بشکافتند.
مولوی.
و رجوع به شتافتن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ / تِ)
نعت مفعولی مرکب از برتافتن. رجوع به برتافتن و تافتن شود: عقلاء، شتر مادۀ برتافته پای. (منتهی الارب).
- برتافته شدن، خشمگین شدن. رجوع به تافته شدن شود
لغت نامه دهخدا
(شِ تَ)
اشتافته. عجله کرده. شتاب کرده. شتابیده. (از ناظم الاطباء). رجوع به اشتافته شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شتافته
تصویر شتافته
عجله کرده شتاب کرده، تند رفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتافتن
تصویر اشتافتن
عجله کردن، بسرعت رفتن، شتافتن، شتاب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناتافته
تصویر ناتافته
نتابیده ناتابیده مقابل تافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شتافتن
تصویر شتافتن
عجله کردن، شتاب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
چاک خورده رخنه یافته، پاره شده دریده، شکسته، نشات یافته پدید آمده، منتج حاصل شده، استشاق یافته مشتق
فرهنگ لغت هوشیار
برگشته برگردیده، برگردانیده، پیچیده، سوراخ کرده سفته، تحمل کرده تاب آورده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشافت
تصویر اشافت
آگاهی یافتن، ترسیدن، بالاتربودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکافتن
تصویر اشکافتن
شکافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشافه
تصویر اشافه
آگاهی یافتن، ترسیدن، بالاتر بودن
فرهنگ لغت هوشیار
جمع شت، پراکنده ها پراکندن: تاسگی پریشانی، جمع شت پراکندگان متفرقها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکافته
تصویر شکافته
((ش تَ تِ))
چاک خورده، پاره شده، شکسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شتافتن
تصویر شتافتن
((ش تَ))
عجله کردن، تند رفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برتافته
تصویر برتافته
((~. تِ))
برگشته، پیچیده، تاب آورده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشتات
تصویر اشتات
جمع شت، پراکندگان
فرهنگ فارسی معین
رفتن، عازم شدن، عزیمت کردن، شتاب کردن، عجله کردن
متضاد: ماندن، درنگ کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
عطسه
فرهنگ گویش مازندرانی