وشاح. (منتهی الارب). حمائل. حمیل. (منتهی الارب). حمیل مروارید و جز آن. آنچه در بر افکنند. (مهذب الاسماء). حمایل و زیور که زنان در گردن اندازند. حمایل مرصع بزیور که زنان در بر اندازند
وشاح. (منتهی الارب). حمائل. حمیل. (منتهی الارب). حمیل مروارید و جز آن. آنچه در بر افکنند. (مهذب الاسماء). حمایل و زیور که زنان در گردن اندازند. حمایل مرصع بزیور که زنان در بر اندازند
یکی از پسران دوح بن یهودابن یعقوب که در مصر دعوت دین ابراهیم کردند. (تاریخ گزیده چ لندن ج 1 ص 66) ، سیراب گردانیدن، رنگ سیر خورانیدن جامه را. (منتهی الارب)، و فی الدعاء: لااشبع اﷲ بطنک، ای ویل لک. (منتهی الارب)، گشاده کردن. گشاده گردانیدن، بسیار و وافر کردن. (از منتهی الارب). پری. کمال به تفصیل. تطویل: این اخبار بدین اشباع که می نویسم، ازآن است که در آن روزگار معتمد بودم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 566). تا هر باب که افتتاح کردند بتمامت اشباع برسانیدند. (کلیله و دمنه). چون کسری این مثال بدین اشباع فرمود، برزویه سجدۀ شکر گزارد. (کلیله و دمنه). و از اشباع و اطناب مستغنی گردانیدی. (کلیله ودمنه). و حال علو همت و کمال بسطت ملک او از آن شایعتر است که در شرح آن به اشباع حاجت افتد. (کلیله و دمنه). که بی اشباع در تقریر آن معیوب نماید. (کلیله و دمنه). و در بسط سخن و کشف اشارات آن اشباعی رود. (کلیله و دمنه). و شرح آنچه بعد ازین حالت میان خلف و حسین بن طاهر حادث شد در موضع خویش به اشباع رسد. (ترجمه تاریخ یمینی). حال هر دو شار به اشباع انها کردم. (ترجمه تاریخ یمینی). و این حال به اشباع در ذکر ایدی قوت مسطور شده است. (جهانگشای جوینی)، پر خواندن حرکات را. (منتهی الارب). اشباع، حرکت دخیل است و بحکم آنک از جملۀ حروف قافیت آنچ پیش (حرف) روی می افتد جز تأسیس و دخیل و ردف نیست و تأسیس و ردف هر دو ساکن اند و لازم و دخیل متحرک است و متبدل، پس چون مخالف صواحب خویش آمده است، حرکت آنرا به اشباع خواندند، یعنی بر حروف ساکن مزیتی دارد و حرکت دخیل را در قوافی موصول اشباع خوانند و در قوافی مقید توجیه گویند چنانک بعد ازین بگویم. (المعجم شمس قیس چ مدرس رضوی ص 203). اشباع با باء موحده نزد اهل قوافی عبارت است از حرکت دخیل مطلقاً و آن اکثر کسره است، و گاهی فتحه باشد چنانکه در باور و داور، و گاهی ضمه چنانکه در تجاهل و تساهل و این تعریف به اعتبار مشهور است و اختلاف حرکت دخیل در قوافی که بر حرف وصل مشتمل نیستند، جایز نیست، اما در قوافی موصله یعنی مشتمل بر حرف جائز داشته اند. و مخفی نیست که این تعریف منقوص میشودبه کسرۀ همزه، مثل مائل و زائل که این کسره را توجیه گویند نه اشباع. پس اولی آن است که تخصیص کنند اشباع را به حرکت دخیل در قوافی موصله یعنی مشتمل بر حرف وصل، مانند کسرۀ همزۀ مائلی و زائلی، و تخصیص کنند توجیه را به حرکت ماقبل روی ساکن که آن حرکت اشباع نیست. اگرچه در مشهور هر دو را بلاتخصیص تعریف کرده اند و مؤید است به این آنچه شمس قیس در حدائق العجم (کذا) گفته که حرکت دخیل را در قوافی موصله اشباع خوانند و در قوافی مقیده توجیه. کذا فی منتخب تکمیل الصناعه. و در نزد ارباب قوافی از تازیان نیز چنین است، چنانکه در بعض رسائل و عنوان الشرف آمده است که حرکت دخیل در روی مطلق اشباع نامیده میشود، و حرکت حرفی که پیش از روی مقید واقع است توجیه نامیده شود - انتهی. چه روی مطلق نزد علمای قوافی از تازیان روی متحرک و روی ساکن روی مقید خوانده شوند. (کشاف اصطلاحات الفنون). قال الاخفش: الاشباع حرکه الحرف الذی بین التأسیس و الروی المطلق.الاشباع فی القوافی حرکه الدخیل و هو الحرف الذی بعد التأسیس. و قیل هو اختلاف تلک الحرکه اذا کان الروی مقیداً. اشباع، سیر کردن و به اصطلاح، پر خواندن فتحه یا ضمه یا کسره را بطرزی که حرفی از حروف علت که مناسب آن باشد بظهور آید و به اصطلاح قافیه حرکت بعد الف تأسیس را گویند چنانچه کسرۀ صاد در حاصل و فتح واو در یاور. (غیاث اللغات)، (اصطلاح شیمی) حد اشباع، اندازه ای از ماده را گویند که در ترکیب بیشتر از آن محتاج نباشد، مثلاً در ساختن سیترات سودگویند محلول غلیظ کربنات سود را بواسطۀ محلول اسیدسیتریک اشباع کنند یعنی بقدری که در حصول ملح اسید لازم است بریزند، بنحوی که در محصول کاغذ تورنسل تغییر نکند و رنگ آن قرمز نشود، (اصطلاح طب) اندازۀ تحمل بدن، مر دوا را اشباع گویند که زیاده از آن مقدار بدن تحمل آنرا نمیکند. (ناظم الاطباء)
یکی از پسران دوح بن یهودابن یعقوب که در مصر دعوت دین ابراهیم کردند. (تاریخ گزیده چ لندن ج 1 ص 66) ، سیراب گردانیدن، رنگ سیر خورانیدن جامه را. (منتهی الارب)، و فی الدعاء: لااشبع اﷲ بطنک، ای ویل لک. (منتهی الارب)، گشاده کردن. گشاده گردانیدن، بسیار و وافر کردن. (از منتهی الارب). پُری. کمال به تفصیل. تطویل: این اخبار بدین اشباع که می نویسم، ازآن است که در آن روزگار معتمد بودم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 566). تا هر باب که افتتاح کردند بتمامت اشباع برسانیدند. (کلیله و دمنه). چون کسری این مثال بدین اشباع فرمود، برزویه سجدۀ شکر گزارد. (کلیله و دمنه). و از اشباع و اطناب مستغنی گردانیدی. (کلیله ودمنه). و حال علو همت و کمال بسطت ملک او از آن شایعتر است که در شرح آن به اشباع حاجت افتد. (کلیله و دمنه). که بی اشباع در تقریر آن معیوب نماید. (کلیله و دمنه). و در بسط سخن و کشف اشارات آن اشباعی رود. (کلیله و دمنه). و شرح آنچه بعد ازین حالت میان خلف و حسین بن طاهر حادث شد در موضع خویش به اشباع رسد. (ترجمه تاریخ یمینی). حال هر دو شار به اشباع انها کردم. (ترجمه تاریخ یمینی). و این حال به اشباع در ذکر ایدی قوت مسطور شده است. (جهانگشای جوینی)، پر خواندن حرکات را. (منتهی الارب). اشباع، حرکت دخیل است و بحکم آنک از جملۀ حروف قافیت آنچ پیش (حرف) روی می افتد جز تأسیس و دخیل و ردف نیست و تأسیس و ردف هر دو ساکن اند و لازم و دخیل متحرک است و متبدل، پس چون مخالف صواحب خویش آمده است، حرکت آنرا به اشباع خواندند، یعنی بر حروف ساکن مزیتی دارد و حرکت دخیل را در قوافی موصول اشباع خوانند و در قوافی مقید توجیه گویند چنانک بعد ازین بگویم. (المعجم شمس قیس چ مدرس رضوی ص 203). اشباع با باء موحده نزد اهل قوافی عبارت است از حرکت دخیل مطلقاً و آن اکثر کسره است، و گاهی فتحه باشد چنانکه در باور و داور، و گاهی ضمه چنانکه در تجاهل و تساهل و این تعریف به اعتبار مشهور است و اختلاف حرکت دخیل در قوافی که بر حرف وصل مشتمل نیستند، جایز نیست، اما در قوافی موصله یعنی مشتمل بر حرف جائز داشته اند. و مخفی نیست که این تعریف منقوص میشودبه کسرۀ همزه، مثل مائل و زائل که این کسره را توجیه گویند نه اشباع. پس اولی آن است که تخصیص کنند اشباع را به حرکت دخیل در قوافی موصله یعنی مشتمل بر حرف وصل، مانند کسرۀ همزۀ مائلی و زائلی، و تخصیص کنند توجیه را به حرکت ماقبل روی ساکن که آن حرکت اشباع نیست. اگرچه در مشهور هر دو را بلاتخصیص تعریف کرده اند و مؤید است به این آنچه شمس قیس در حدائق العجم (کذا) گفته که حرکت دخیل را در قوافی موصله اشباع خوانند و در قوافی مقیده توجیه. کذا فی منتخب تکمیل الصناعه. و در نزد ارباب قوافی از تازیان نیز چنین است، چنانکه در بعض رسائل و عنوان الشرف آمده است که حرکت دخیل در روی مطلق اشباع نامیده میشود، و حرکت حرفی که پیش از روی مقید واقع است توجیه نامیده شود - انتهی. چه روی مطلق نزد علمای قوافی از تازیان روی متحرک و روی ساکن روی مقید خوانده شوند. (کشاف اصطلاحات الفنون). قال الاخفش: الاشباع حرکه الحرف الذی بین التأسیس و الروی المطلق.الاشباع فی القوافی حرکه الدخیل و هو الحرف الذی بعد التأسیس. و قیل هو اختلاف تلک الحرکه اذا کان الروی مقیداً. اشباع، سیر کردن و به اصطلاح، پر خواندن فتحه یا ضمه یا کسره را بطرزی که حرفی از حروف علت که مناسب آن باشد بظهور آید و به اصطلاح قافیه حرکت بعد الف تأسیس را گویند چنانچه کسرۀ صاد در حاصل و فتح واو در یاور. (غیاث اللغات)، (اصطلاح شیمی) حد اشباع، اندازه ای از ماده را گویند که در ترکیب بیشتر از آن محتاج نباشد، مثلاً در ساختن سیترات سودگویند محلول غلیظ کربنات سود را بواسطۀ محلول اسیدسیتریک اشباع کنند یعنی بقدری که در حصول ملح اسید لازم است بریزند، بنحوی که در محصول کاغذ تورنسل تغییر نکند و رنگ آن قرمز نشود، (اصطلاح طب) اندازۀ تحمل بدن، مر دوا را اشباع گویند که زیاده از آن مقدار بدن تحمل آنرا نمیکند. (ناظم الاطباء)
قلعه ایست به یمن. (منتهی الارب). قلعۀبلند محکمی است در کوههای یمن. (مراصد). دژ استواری بود در یمن در قلۀ کوهی بسیار بلند. (از قاموس الاعلام ترکی). نام حصن بسیار بلندیست در یمن... (معجم البلدان). و رجوع به همان کتاب (چ مصر ج 1 ص 263) شود
قلعه ایست به یمن. (منتهی الارب). قلعۀبلند محکمی است در کوههای یمن. (مراصد). دژ استواری بود در یمن در قلۀ کوهی بسیار بلند. (از قاموس الاعلام ترکی). نام حصن بسیار بلندیست در یمن... (معجم البلدان). و رجوع به همان کتاب (چ مصر ج 1 ص 263) شود
فراخ از هر چیزی. (منتهی الارب). الواسع من کل شی ٔ. (اقرب الموارد). فراخ لب. (مهذب الاسماء) ، بستن خریطه را. (منتهی الارب). اشرج الخریطه، داخل بین اشراجها و شدها، اشرج صدره علی کذا، ضمّه علیه و کتمه کأنما اشرج الخریطه علی ما فیها. (اقرب الموارد)
فراخ از هر چیزی. (منتهی الارب). الواسع من کل شی ٔ. (اقرب الموارد). فراخ لب. (مهذب الاسماء) ، بستن خریطه را. (منتهی الارب). اشرج الخریطهَ، داخل بین اَشراجها و شدها، اَشْرَج َ صدره علی کذا، ضمّه علیه و کتمه کأنما اشرج الخریطهَ علی ما فیها. (اقرب الموارد)
خشک و سخت شدن سال. گویند: امشحت السنه، وقتی که قحط سالی شود و سال سخت گردد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، بچه افکندن زن که هنوز مضغه باشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کودک بیفگندن زن در آن حال که مضغه باشد. (تاج المصادر بیهقی) ، دوشیدن شبان گوسفند را و همه شیر پستان دوشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). همه شیر پستان دوشیدن شبان گوسفند را. (آنندراج). تمام شیر پستان گوسفند را دوشیدن. (از اقرب الموارد)
خشک و سخت شدن سال. گویند: امشحت السنه، وقتی که قحط سالی شود و سال سخت گردد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، بچه افکندن زن که هنوز مضغه باشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کودک بیفگندن زن در آن حال که مضغه باشد. (تاج المصادر بیهقی) ، دوشیدن شبان گوسفند را و همه شیر پستان دوشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). همه شیر پستان دوشیدن شبان گوسفند را. (آنندراج). تمام شیر پستان گوسفند را دوشیدن. (از اقرب الموارد)
خوراک بقدر حاجت باشد که به عربی قوت لایموت گویند. (برهان) (هفت قلزم). آشام: پناه سوی قناعت همی برم زین قوم که اهل خانه خود را اشام می ندهند. کمال اسماعیل. ، سایه ها، سیاهی ها که از دور دیده میشود، سیاهی و هیأتی که از دور بنظر آید: نقد عشق از سرای ارواح است نه ز اشخاص و شکل و اشباح است. سنائی. و از ضرب رماح دوسر، و طعن گرز و شمشیر ارواح از اشباح دوری جسته خاک معرکه با خون دلیران می آمیخت. (روضه الصفا ج 2). همیشه تا بود افلاک مرکز انجم همیشه تا بود ارواح قوت اشباح. ؟ ، اسماء اشباح. رجوع به شبح شود، مواشی
خوراک بقدر حاجت باشد که به عربی قوت لایموت گویند. (برهان) (هفت قلزم). آشام: پناه سوی قناعت همی برم زین قوم که اهل خانه خود را اشام می ندهند. کمال اسماعیل. ، سایه ها، سیاهی ها که از دور دیده میشود، سیاهی و هیأتی که از دور بنظر آید: نقد عشق از سرای ارواح است نه ز اشخاص و شکل و اشباح است. سنائی. و از ضرب رماح دوسر، و طعن گرز و شمشیر ارواح از اشباح دوری جسته خاک معرکه با خون دلیران می آمیخت. (روضه الصفا ج 2). همیشه تا بود افلاک مرکز انجم همیشه تا بود ارواح قوت اشباح. ؟ ، اسماء اشباح. رجوع به شبح شود، مواشی
شمشیر، کمان دو شاویز بر دوشه دوالی پهن ومرصع بجواهر رنگارنگ که زنان آنرا از دوش تا بهنگام اندازند و یا دو رشته منظوم از مروارید و جواهر رنگارنگ که آنها را بر یکدیگر پیچیده حمایل کنند: (تاقلاده جید وجود اهل زمان و تمیمه و شاح عروسان دوران گردد) (وشاح انعام ایشان متحلی - بدان مقرون گردانیده شد)
شمشیر، کمان دو شاویز بر دوشه دوالی پهن ومرصع بجواهر رنگارنگ که زنان آنرا از دوش تا بهنگام اندازند و یا دو رشته منظوم از مروارید و جواهر رنگارنگ که آنها را بر یکدیگر پیچیده حمایل کنند: (تاقلاده جید وجود اهل زمان و تمیمه و شاح عروسان دوران گردد) (وشاح انعام ایشان متحلی - بدان مقرون گردانیده شد)