اندیشیدن، فکر کردن، پنداشتن، رای زدن، اسگالیدن، اسگالش، تفکیر، تأمّل، برای مثال کدام چاره سگالم که با تو درگیرد / کجا روم که دل من دل از تو برگیرد (سعدی۲ - ۳۹۸)، کس بند خدایی به سگالش نگشاید / با بند خدایی ره بیهوده بمسگال (ناصرخسرو - ۲۵۵)
اندیشیدن، فکر کردن، پنداشتن، رای زدن، اِسگالیدن، اِسگالِش، تَفکیر، تَأمُّل، برای مِثال کدام چاره سگالم که با تو درگیرد / کجا روم که دل من دل از تو برگیرد (سعدی۲ - ۳۹۸)، کس بند خدایی به سگالش نگشاید / با بند خدایی ره بیهوده بمسگال (ناصرخسرو - ۲۵۵)
ژزف جوگاشویلی. سیاستمدار و پیشوای روسیه (اتحاد جماهیر شوروی سابق). مولد گرجستان بسال 1879 میلادی وی از زعمای انقلاب روسیه و از همکاران لنین است. در سال 1923 رئیس کمیساریاها بود و در جنگ جهانگیر دوم ملت شوروی را در مقاومت با سپاهیان آلمان هدایت کرد و فاتح شد. مرگ او بسال 1953 میلادی بود
ژزف جوگاشویلی. سیاستمدار و پیشوای روسیه (اتحاد جماهیر شوروی سابق). مولد گرجستان بسال 1879 میلادی وی از زعمای انقلاب روسیه و از همکاران لنین است. در سال 1923 رئیس کمیساریاها بود و در جنگ جهانگیر دوم ملت شوروی را در مقاومت با سپاهیان آلمان هدایت کرد و فاتح شد. مرگ او بسال 1953 میلادی بود
از: نا (نفی، سلب) + سگالیده (اسم مفعول از سگالیدن). (حاشیه برهان قاطع چ معین). بی فکرو اندیشه و بی تأمل، چه سگالش به معنی فکر و اندیشه است. (برهان قاطع). قول یا فعل که بی تأمل و اندیشه کنند. (آنندراج). بی تأمل. بی فکر. بی اندیشه. (ناظم الاطباء). نیندیشیده: این سخن نااندیشیده گفتم و این تدبیر ناسگالیده کردم. (سندبادنامه ص 71). گر نه ای ایمن از سپهر کهن ناسگالیده هیچ کار مکن. ؟ (از آنندراج)
از: نا (نفی، سلب) + سگالیده (اسم مفعول از سگالیدن). (حاشیه برهان قاطع چ معین). بی فکرو اندیشه و بی تأمل، چه سگالش به معنی فکر و اندیشه است. (برهان قاطع). قول یا فعل که بی تأمل و اندیشه کنند. (آنندراج). بی تأمل. بی فکر. بی اندیشه. (ناظم الاطباء). نیندیشیده: این سخن نااندیشیده گفتم و این تدبیر ناسگالیده کردم. (سندبادنامه ص 71). گر نه ای ایمن از سپهر کهن ناسگالیده هیچ کار مکن. ؟ (از آنندراج)
تصور کردن و پنداشتن و گمان بردن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اندیشه بردن. (ناظم الاطباء) : عاشقی خواهی که تا پایان بری پس بباید ساخت با هر ناپسند زشت باید دید و انگارید خوب زهر باید خوردو انگارید قند. رابعۀبنت کعب قزداری (از آنندراج). ، نوعی از مردم فرنگ هم هست. (برهان قاطع). مراد انگلیس است و انگریز از زبان پرتغالی در هندوستان معمول شده و از آنجا بدیگر ممالک اسلامی رسیده است. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
تصور کردن و پنداشتن و گمان بردن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اندیشه بردن. (ناظم الاطباء) : عاشقی خواهی که تا پایان بری پس بباید ساخت با هر ناپسند زشت باید دید و انگارید خوب زهر باید خوردو انگارید قند. رابعۀبنت کعب قزداری (از آنندراج). ، نوعی از مردم فرنگ هم هست. (برهان قاطع). مراد انگلیس است و انگریز از زبان پرتغالی در هندوستان معمول شده و از آنجا بدیگر ممالک اسلامی رسیده است. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
اندیشه و فکر کردن. (برهان). مشاوره. (دهار) : باقصای جهان از فزع تیغش هر روز همی صلح سکالد دل هر جنگ سکالی. فرخی. ای فرخی ار نام نکو خواهی جستن گرد در او گرد و جز آن خدمت مسکال. فرخی. سکالید با ویژگان سرای همه تیغ و جوشن بزیر قبای. اسدی. سوی رزم ایرانیان باشتاب شبیخون سکالید و بگذشت از آب. اسدی. کاری که نه کار تست مسکال راهی که نه راه تست مسپر. ناصرخسرو. پس دیگر سال حرب دیگر سکالیدند. (قصص الانبیاء). شاعران کار و اندیشه شعر را بشب سکالند. (تفسیر ابوالفتوح). و... کار سکالیدن باشد بشب و شبیخون را و غارت شب را تبیت خوانند برای آنکه بشب سکالیده باشد و حیاتی گفت کاری باشد که در خانه بسکالند. (تفسیر ابوالفتوح). آنجا که فسانه ای سکالی از قدس خدانباش خالی. نظامی. با خود غزلی همی سکالید گه نوحه نمود و گاه نالید. نظامی
اندیشه و فکر کردن. (برهان). مشاوره. (دهار) : باقصای جهان از فزع تیغش هر روز همی صلح سکالد دل هر جنگ سکالی. فرخی. ای فرخی ار نام نکو خواهی جستن گرد در او گرد و جز آن خدمت مسکال. فرخی. سکالید با ویژگان سرای همه تیغ و جوشن بزیر قبای. اسدی. سوی رزم ایرانیان باشتاب شبیخون سکالید و بگذشت از آب. اسدی. کاری که نه کار تست مسکال راهی که نه راه تست مسپر. ناصرخسرو. پس دیگر سال حرب دیگر سکالیدند. (قصص الانبیاء). شاعران کار و اندیشه شعر را بشب سکالند. (تفسیر ابوالفتوح). و... کار سکالیدن باشد بشب و شبیخون را و غارت شب را تبیت خوانند برای آنکه بشب سکالیده باشد و حیاتی گفت کاری باشد که در خانه بسکالند. (تفسیر ابوالفتوح). آنجا که فسانه ای سکالی از قدس خدانباش خالی. نظامی. با خود غزلی همی سکالید گه نوحه نمود و گاه نالید. نظامی
مرکّب از: سگال + یدن، پسوند مصدری، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، به معنی سگالش که دشمنی و خصومت کردن. (برهان) : این مسخره با زن بسگالید و برفتند تا جایگه قاضی با بانگ علا لا. نجیبی. ، اندیشه نمودن. (برهان)، اندیشه کردن. (غیاث)، اندیشیدن. (آنندراج) : اشموئیل بمرد طالوت آهنگ کشتن داود کردو بسگالید که نیمشب برود و داود را بکشد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)، نشست و سگالید از هر دری ببخشید هرکار بر هر سری. دقیقی. بشاهراه نیاز اندرون سفرمسگال که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت. کسایی. چو آمد به لشکرگه خویش باز شبیخون سگالید گردنفراز. فردوسی. همه بد سگالید و با کس نساخت بکژی و نامردمی سر فراخت. فردوسی. کسی کو بود شهریار زمین نه بازی است با او سگالید کین. فردوسی. همه سگالد کز نام تو بلند کند جمال و زینت دنیا و رتبت منبر. فرخی. درسگالیدن آن باشی دایم که کنی کار ویران شدۀ خلق جهان آبادان. فرخی. چرا از یار بدعشرت سگالی زمدح شاه نیک اختر سگالا. عنصری. بد نسگالد بخلق، به نبود هرگزش آنکه بدی کرد هست عاقبتش برندم. منوچهری. دانی که جهان بر تو همی درد سگالد او درد سگالید و تو درمان نسگالی که زشت از خوب و نیک از بد بدانی بدل کاری سگالی کش تو دانی. (ویس و رامین)، مرا گویند بیهوده چه نالی چرا چندین ز بدمهری سگالی. (ویس و رامین)، و بدانند که پدر چه میسگالید و خدای عزوجل چه خواسته است. (تاریخ بیهقی)، به امید هزار دوست یک دشمن مکن زیرا که آن هزار دوست از نگاه داشتن تو غافل شوند و آن دشمن از بد سگالیدن تو غافل نشود. (قابوسنامه)، مر ترا نیکی سگالد یار تو چون مر او را تو شوی نیکوسگال. ناصرخسرو. آنچه شیر برای تو میسگالد از این معانی که برشمردی... نیست. (کلیله و دمنه)، قومی که چو روبه بتو بر حیله سگالند پیراسته بادند چو سنجاب و چو قاقم. سوزنی. گردون نسگالد بجز از نیک تو زیرا اندر دل تو نیست بجز نیک سگالی. سوزنی. وگر قیصر سگالد راز زردشت کنم زنده رسوم زند و استا. خاقانی. بر فرزند من چنین عذری سگالیدی و چنین جریمه ارتکاب نمودی. (سندبادنامه)، با خود غزلی همی سگالید گه نوحه نمود و گاه نالید. نظامی. ، رای زدن. مشورت کردن: پس این دوتن بیچاره شدند و هیچ چیز نمانده بود ایشان را بسگالیدند و به خانه عم آمدند و او را از خانه بیرون خواندند و به حیله بکشتند برآنکه میراث او بردارند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)، همه کار با مرد دانا سگال برنج تن از پادشاهی منال. فردوسی. سگالیده ام دوش باپنج یار که از تارک او برآرم دمار. فردوسی. گر نهمتی سگالی و اندیشه ای کنی گیتی همان سگالد گردون همان کند. مسعودسعد. پیش از این با مهتران شهرها سگالیده بود که هرکس بجای خویش حبشیان را بکشد. (مجمل التواریخ)، ، دعوی کردن: تویی رانده چو از ده روستایی که آن ده را سگالد کدخدایی. (ویس و رامین)، ، قصد کردن. (غیاث) ، سخن بد گفتن. (برهان)
مُرَکَّب اَز: سگال + یدن، پسوند مصدری، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، به معنی سگالش که دشمنی و خصومت کردن. (برهان) : این مسخره با زن بسگالید و برفتند تا جایگه قاضی با بانگ علا لا. نجیبی. ، اندیشه نمودن. (برهان)، اندیشه کردن. (غیاث)، اندیشیدن. (آنندراج) : اشموئیل بمرد طالوت آهنگ کشتن داود کردو بسگالید که نیمشب برود و داود را بکشد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)، نشست و سگالید از هر دری ببخشید هرکار بر هر سری. دقیقی. بشاهراه نیاز اندرون سفرمسگال که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت. کسایی. چو آمد به لشکرگه خویش باز شبیخون سگالید گردنفراز. فردوسی. همه بد سگالید و با کس نساخت بکژی و نامردمی سر فراخت. فردوسی. کسی کو بود شهریار زمین نه بازی است با او سگالید کین. فردوسی. همه سگالد کز نام تو بلند کند جمال و زینت دنیا و رتبت منبر. فرخی. درسگالیدن آن باشی دایم که کنی کار ویران شدۀ خلق جهان آبادان. فرخی. چرا از یار بدعشرت سگالی زمدح شاه نیک اختر سگالا. عنصری. بد نسگالد بخلق، به نبود هرگزش آنکه بدی کرد هست عاقبتش برندم. منوچهری. دانی که جهان بر تو همی درد سگالد او درد سگالید و تو درمان نسگالی که زشت از خوب و نیک از بد بدانی بدل کاری سگالی کش تو دانی. (ویس و رامین)، مرا گویند بیهوده چه نالی چرا چندین ز بدمهری سگالی. (ویس و رامین)، و بدانند که پدر چه میسگالید و خدای عزوجل چه خواسته است. (تاریخ بیهقی)، به امید هزار دوست یک دشمن مکن زیرا که آن هزار دوست از نگاه داشتن تو غافل شوند و آن دشمن از بد سگالیدن تو غافل نشود. (قابوسنامه)، مر ترا نیکی سگالد یار تو چون مر او را تو شوی نیکوسگال. ناصرخسرو. آنچه شیر برای تو میسگالد از این معانی که برشمردی... نیست. (کلیله و دمنه)، قومی که چو روبه بتو بر حیله سگالند پیراسته بادند چو سنجاب و چو قاقم. سوزنی. گردون نسگالد بجز از نیک تو زیرا اندر دل تو نیست بجز نیک سگالی. سوزنی. وگر قیصر سگالد راز زردشت کنم زنده رسوم زند و استا. خاقانی. بر فرزند من چنین عذری سگالیدی و چنین جریمه ارتکاب نمودی. (سندبادنامه)، با خود غزلی همی سگالید گه نوحه نمود و گاه نالید. نظامی. ، رای زدن. مشورت کردن: پس این دوتن بیچاره شدند و هیچ چیز نمانده بود ایشان را بسگالیدند و به خانه عم آمدند و او را از خانه بیرون خواندند و به حیله بکشتند برآنکه میراث او بردارند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)، همه کار با مرد دانا سگال برنج تن از پادشاهی منال. فردوسی. سگالیده ام دوش باپنج یار که از تارک او برآرم دمار. فردوسی. گر نهمتی سگالی و اندیشه ای کنی گیتی همان سگالد گردون همان کند. مسعودسعد. پیش از این با مهتران شهرها سگالیده بود که هرکس بجای خویش حبشیان را بکشد. (مجمل التواریخ)، ، دعوی کردن: تویی رانده چو از ده روستایی که آن ده را سگالد کدخدایی. (ویس و رامین)، ، قصد کردن. (غیاث) ، سخن بد گفتن. (برهان)