جدول جو
جدول جو

معنی اسکندروس - جستجوی لغت در جدول جو

اسکندروس
سیر، ثوم
تصویری از اسکندروس
تصویر اسکندروس
فرهنگ فارسی عمید
اسکندروس
(اِ کَ دَ)
نام پسر اسکندر ذوالقرنین است که از روشنک دختر دارا بهم رسیده بود، و بعضی گویند نام مادر اسکندر است. (برهان). نام پسر اسکندر ذوالقرنین. (جهانگیری) (شرفنامۀ منیری). نام پسراسکندر که از دختر داراب بود. (سروری) :
همان پور اسکندر اسکندروس
همی آمد و خاک میداد بوس.
نظامی.
پس از مرگ اسکندر اسکندروس
بر آشوب (؟) شاهی نزد نیز کوس.
نظامی.
بفرمود تا عبرۀ (؟) روم و روس
نبشتند بر نام اسکندروس.
نظامی
لغت نامه دهخدا
اسکندروس
(اِ کَ دَ)
بلغت رومی سیر برادر پیاز را گویند. (برهان). نام رستنی که برای دفع بخره بکار برند و آنرا سکندر نیز گویند و چنان تسامع است که اسکندروس رومیان سیر را گویند. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء)
لغت نامه دهخدا
اسکندروس
یونانی سیر از گیاهان سیر
تصویری از اسکندروس
تصویر اسکندروس
فرهنگ لغت هوشیار
اسکندروس
((اِ کَ رُ))
سیر
تصویری از اسکندروس
تصویر اسکندروس
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اسکندر
تصویر اسکندر
(پسرانه)
یاری کننده مرد، نام پادشاه معروف یونان بنا به روایت شاهنامه فرزند داراب پسر بهمن و ناهید دختر فیلقوس قیصر روم
فرهنگ نامهای ایرانی
صمغی زرد رنگ و تلخ شبیه کهربا که از پوست درختی پیوسته سبز از تیرۀ مخروطیان به دست می آید و در طب و نقاشی به کار می رود، سندر، کنایه از زرد رنگ، برای مثال کمان را به زه کرد پس اشکبوس / تنی لرز لرزان رخی سندروس (فردوسی - ۳/۱۸۴)
فرهنگ فارسی عمید
(اِ کَ دَ سِ ؟)
طبیب. و او پیش ارجالینوس بود. او راست: کتاب العین و علاجاتها، و آنرا قدیماً به عربی نقل کرده اند. کتاب البرسام و آنرا ابن البطریق برای قحطبی نقل کرده. کتاب الصفار و الحیات والدیدان التی تتولد فی البطن، و آنرا در قدیم بعربی نقل کرده اند. (ابن الندیم). و او پیش از جالینوس بود. او راست: کتاب علل العین و علاجها سه مقاله بنقل قدیم، کتاب البرسام، نقل ابن البطریق للقحطبی، کتاب الضبان و الحیات التی تتولد فی البطن و الدیدان. (عیون الانباء ابن ابی اصیبعه ج 1 ص 36 و تاریخ الحکمای قفطی چ لیبسک ص 55). وی پزشکی یونانی است، مولد وی طرال واقع در لیدیا در مائۀ ششم میلادی است. وی در روم بطبابت اشتغال ورزید. و اورا یکی از بهترین اطبای بعد از بقراط بشمار آرند
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ دَ)
سال اسکندری، سالی است که از تشرین اول آغاز میشود
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ)
سرو کوهی. (یادداشت مؤلف) ، نوعی از ’تویا’ و درورنی و گلاساژ نوعی از کاغذ بکار است. زرنیخ احمر. از یونانی ’سندرش’ صمغ زردی که از درختی مخصوص در آفریقا جاری شود و نیز بنوعی از معدنیات اطلاق گردد. (از حاشیه برهان قاطع چ معین). سندر است که صمغی باشد شبیه به کاه ربا و روغن کمان را از آن پزند و فرق میان سندروس و کاه ربا این است که کاه ربا را چون در آتش نهند از آن بوی مصطکی آید و از سندروس بوی بغایت ناخوش آید. (غیاث) (برهان). صمغی است زرد که روغن کمان از آن گیرند. (انجمن آرای ناصری). صمغ زرد شفافی است که از هند آرند و بعضی گفته اند که صمغ ساج است و آن چون کهربا کاه را کشد، لیکن از کهربا در عمل جذب سست تر است و در طب بکار برند. (یادداشت مؤلف). صمغی است که برنگ زعفران زند و ابوعلی در قانون گوید: که صمغ درخت ساج است. (یادداشت مؤلف از مفردات قانون چ تهران ص 216). دزی آورده است که دو نوع است: هندی و سبتی. (از دزی ج 1 ص 693) :
مگر ایمنی از سرای فسوس
که گه سندروس است و گه آبنوس.
فردوسی.
دارد خجسته غالیه دانی ز سندروس
چون نیمه ای ز عنبر سارا بیا کنی.
منوچهری.
ز فریاد شیپور وآواز کوس
پدید آمد از سرخ گل سندروس.
نظامی.
، رنگ سرخ. (برهان) :
زمین تازه شد کوه چون سندروس
ز درگاه برخاست آوای کوس.
فردوسی.
تو گفتی که ابری برنگ آبنوس
بیامد ببارید از او سندروس.
فردوسی.
، مطلق زرد. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرا) :
رخ لاله رخ گشت چون سندروس
به پیش سپهبد زمین داد بوس.
فردوسی.
، سنگی است از سواحل دریای خزر. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ دَ)
مؤلف مؤیدالفضلاء گوید رستنی که برای دفع بخر کار بندند و آنرا اسکندروس نیز گویند و چنان تسامع است که رومیان اسکندروس سیر را گویند و آنهم بخر را دور میکند کذا فی الشرفنامه:
شبی خفته بد ماه [دختر فیلقوس] با شهریار
پر از گوهر و بوی و رنگ و نگار
همانا که برزد یکی تیز دم
شهنشاه از آن دم زدن شد دژم
بپیچید و در جامه سر زو بتافت
که از نکهتش بوی ناخوب یافت...
پزشکان داننده را خواندند
بنزدیک ناهید [دختر فیلقوس] بنشاندند
یکی مرد بینادل و نیک رای
پژوهید تا دارو آمد بجای
گیاهی که سوزندۀ کام بود
بروم اندر اسکندرش نام بود
بمالید بر کام او [ناهید] بر پزشک
ببارید چندی ز مژگان سرشک
بشد ناخوشی بوی، کامش بسوخت
بکردار دیبا رخش برفروخت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ دَ)
سد اسکندر، سدّ یأجوج و مأجوج. مؤلف مجمل التواریخ والقصص آرد: جایگاه آن ورای شهرهای خزرانست نزدیک مشرق الصیف، چنانک درشکل عالم ظاهر کرده شده است. و میان آن جایگاه و خزر هفتاد و دو روزه راه است و از سلام الترجمان روایت است که امیرالمؤمنین الواثق باﷲ در خواب چنان دید که سد یأجوج و مأجوج گشاده شده بودی. پس مرا فرمود تا برگ بسازم و آن جایگاه روم تا معاینه ببینم، و پنجاه مرد مرا داد و پنجاه هزار دینار و ده هزار درم دیت، و هر مردی را هزار درم فرمود، و یکساله روزی و دویست استر داد تا زاد کشند، و مرا نامه فرمود باسحاق بن اسماعیل صاحب ارمنیه و آنجا رفتیم، و اسحاق مرا نامه کرد بصاحب سریر و آنجا رسیدیم. او ساز کرد و دلیل ونامه فرستاد بملک الان و او ما را بفیلان شاه فرستاد و از آنجا ما را نامه نوشتند بملک طرخون و آنجا رفتیم و روزی و شبی بماندیم و پنجاه مرد با ما بفرستاد وساز کرد و بیست و پنج روز برفتیم تا بزمینی سیاه رسیدیم و بوی مردار و ناخوش می افتاد سخت عظیم و ما ساخته بودیم بویهای خوش دفع آنرا بهدایت خزریان و بیست و نه روز بر این صفت برفتیم و از آن حال و جایگاه پرسیدیم. گفتند درین زمین جماعتی بی قیاس مرده اند. بعد از آن بشهرهای خراب رسیدیم و بیست روزه راه برفتیم [و از آن شهرهای خراب پرسیدیم] ، گفتند اینهمه شهرها آنست که از یأجوج و مأجوج خراب گشته است از سالها باز، بعد از آن بحصن ها بسیار رسیدیم نزدیک [کوهی که] سدّ بر شعبی از آن [کوه بود] و آنجا قومی بودندمسلمان و قرآن خوان و مسجد و کتاب [داشتند] برعادت [دیگر مسلمانان] و به تازی و پارسی سخت فصیح [سخن گفتندی] . پس از ما احوال پرسیدند، ما گفتیم رسولان امیرالمؤمنین ایم. ایشان خیره شده بتعجب یکدیگر راهمی گفتند: امیرالمؤمنین ؟ پس گفتند جوانست یا پیر، و کجا باشد؟ گفتیم جوانست و بشهر سامره باشد از ناحیت عراق و گفتند ما هرگز نشنیده ایم. پس سوی دربند و کوه رفتیم. یافتیم کوهی املس بی هیچ نبات، سخت عظیم و کوهی بریده بوادئی عرض آن صد و پنجاه گز و برابر دو عضادۀ بنا کرده از هر دو روی وادی، عرض هر یکی آنچ پیدا بود بیست و پنج گز و ده رش بزیر اندر خارج برسان خوان، همه از خشت های آهنین و ملاط روی گداخته کرده، و پنجاه گز بالای آن، و دربندی آهنین ساخته و گوشهای آن برین [دو] عضاده نهاده درازا صد و بیست گز، برین عضاده ها بر سر هر یکی ازین دربند در مقدار ده رش اندر پنج، و بالای این دربند هم ازین خشت آهنین همچند دیوار بود بصر را بر ارتفاع تا سر اصل کوه، و شرفه ها بالای آن ساخته و قرنهای آهنین درهم گذاشته و دری از آهن بدو پاره بر وی آویخته، هر یکی از عرض پنجاه [گز] در پنجاه گز، و پنج گز ستبری آن [و] قایمها بر مقدار دربند، و برین در بر بالا [به] پانزده رش بر، قفلی نهاده هفت من و یک گز پیرامونش، و بالای این قفل [به] پنج رش حلقه ساخته درازتر از قفل و قفیرهای سخت عظیم بزرگ، و کلیدی یک گز و نیم با دوازده دندانه ساخته هر یکی چندانک دسته هاونی قوی تر اندر سلسلۀ هشت گز و چهار بدست دور آن آویخته اندر حلقۀبزرگتر از آن منجنیق در سلسله و آستانه در ده گز بطول اندر بسط صد گز راست میان هر دو عضاده، و آنچ پیدا بود [پنج گز بود و این] همه بذراع سواد [بود] و رئیس این حصنها هر آدینه بر نشستی با ده سوار و هریکی پتکی آهنین بوزن پنجاه من داشتندی و سه بار بر آن قفل زدندی سخت تا آن جماعت که بنزدیک دربند بودندی آواز بشنیدندی بدانستندی که آنرا هنوز نگاهبانان اند و [چون پتک بر قفل زدندی گوش بر در نهادندی و] آواز و غلبۀ ایشان شنیدندی و اندر نزدیک این کوه حصنی بزرگ بود ده فرسنگ در ده فرسنگ فضاء آن و بر حدّ این دربند [دو] حصن دیگر بود [فراخی هر یکی صد گزدر صد گز و بر در هر دو حصن دو درخت و اندر میان این دو حصن] چشمۀ آب و اندر یکی حصن بقیت آلت عمارت نهاده از عهد ذوالقرنین دیگهای بزرگ از جهت گداختن روی را [و بر هر دیگدانی چهار دیگ] مانند دیگ صابون و مغرفها از آهن، و خشتهای آهنین بملاط نحاس بر هم بسته هر خشتی یک گز و نیم بطول و همین قدر عرض و چندیک بدست سمک آن، بعد از آن پرسیدیم که شما کس را ازایشان دیده اید؟ گفتند وقتی بسیار بر سر شرفها آمدندهر شخصی چند بدستی و نیم بیش نبودند، بعد از آن بادی سیاه برآمد و بازپس افکندشان و نیز کس را ندیدم، چون ما را بر آن اطلاع افتاد قصد بازگشتن کردیم و ما را دلیلان دادند و زاد و بناحیت مشرق بر هفت فرسنگی سمرقند بیرون آمدیم و سوی عبداﷲ بن طاهر آمدیم مرا صدهزار درم داد و هر مردی را که با من بودند پانصد درم بداد، و از آنجا بسامره بازآمدیم پیش امیرالمؤمنین واین قصه بگفتیم و اندر آمدن و شدن ما بیست و هشت ماه روزگار گذشته بود و از این خبر نزدیک تر بدیدار سدّاسکندر هیچ روایت نیست، واﷲ اعلم. (مجمل التواریخ والقصص صص 490- 493). مراد از سدّ اسکندر را سد قفقازدانسته اند. رجوع بذوالقرنین در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ دَ)
از یونانی الکساندرس، مرکب از الکس بمعنی یاری کرد + آندرس و آنر بمعنی مرد، جمعاً یعنی یاور و یاری کننده مرد، اصل آن الکسندر است، عرب الف و لام آنرا تعریف شمرده الاسکندر گفته است. (تنقیح المقال ج 1 ص 124). جوالیقی گوید: و قرأت علی ابی زکریاء، یقال ’اسکندر’ و ’اسکندر’ بکسر الهمزه و فتحها و قال: هکذا ذکره ابوالعلاء فقال لی: هی کلمه اعجمیه، لیس لها فی کلام العرب مثال. (المعرب چ احمد محمد شاکر ص 41). نام گروهی از مردان یونانی و رومی و مسلمان
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
نام مردی بود و او مطلوبی داشت ’هارو’ (یا بهارو) نام، که در دریا در جزیره ای منزل داشت و هرشب در آن جزیره آتش می افروخت تا اندروس بفروغ آتش شناکنان بدانجا می آمد و به پیش هارو میرفت. اتفاقاً شبی بادی وزیدن گرفت و آتش را بکشت و اندروس در دریا غرق گردید. (از برهان قاطع) (از هفت قلزم) (از فرهنگ سروری) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). درقصۀ وامق و عذاری عنصری بدو تمثل شده:
نه من کمتر از اندروسم بمهر
نه باشد بهار و چو عذرا بچهر.
(لغت فرس اسدی چ اقبال ص 202).
و رجوع به هارو شود
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ دَ)
اسکندریه. رجوع باسکندریه شود:
که خاک سکندر باسکندریست
که کرد او بدان روزگاری که زیست.
فردوسی.
چو اسکندر آمد باسکندری
جهان را دگرگونه شد داوری.
فردوسی.
باسکندری کودک و مرد و زن
بتابوت او بر شدند انجمن.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ دَ)
عمر افندی. عضو وزارت معارف مصر. او راست: 1- تاریخ مصر الی الفتح العثمانی که آنرا بیاری مستر سندج تألیف کرده، و آن خلاصه ایست از تاریخ مصر در مدت هفت هزار سال، مزین بتصاویر بسیار. و درباب عرب و ادیان و آداب و علوم و جنگهای آنان سخن بسیار رانده است. این کتاب در مصر بسال 1915م. بطبع رسیده است. 2- تاریخ أوربا الحدیثه و آثار حضارتها و آنرا بیاری سلیم افندی حسن در دو جزء تألیف کرده که در مطبعهالمعارف بسال 1335-1338هجری قمری (1917- 1920م.) چاپ شده است. (معجم المطبوعات)
بطلمیوس. لقب بطلمیوس یازدهم و دوازدهم. (از مفاتیح العلوم خوارزمی)
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ دَ)
دهی از دهستان چرام، بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان، 3000 گزی جنوب چرام مرکز دهستان، 19000 گزی شمال شوسۀ آور به بهبهان، دشت، معتدل مالاریایی. سکنه 150 تن شیعی. زبان فارسی و لری. آب ازرودخانه. محصول آن غلات، میوه، حبوبات، برنج، لبنیات. شغل اهالی زراعت و حشم داری. صنایع دستی قالیچه و گلیم، جوال، و جاجیم بافی. راه آن مالرو است. ساکنین از طایفۀ چرام هستند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ دَ)
نوعی قماش. (مخترعات خاقانی). چون قماش اسکندری و دارای عقل از شکوه و شوکتش در مقام حیرانی. (نظام قاری ص 12) :
هم ز قاف قماش آن کشور
صورت خود نموده چون عنقا...
که ز اسکندری شده سلطان
که ز خارایی آمده دارا.
نظام قاری (دیوان صص 20- 21)
لغت نامه دهخدا
(اِ پِ)
نام یکی از اسیران روم که به قرطاجنه (کارتاژ) فرار کرد و در آنجا یکی ازرؤساء و پیشوایان بلوای تجار و اصناف که از 241 قبل از میلاد تا 238 ادامه داشت گردید و در سال 239 آمیلکار ویرا به چنگ آورده مصلوب ساخت. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(اِ کَدَ بَ)
نام اصلی وی جورج یا گئورک کاستریوتی است. پدر او یان کاستریوتی، در زمان فتوحات عثمانیان در روم ایلی، سمت پرنسی حوالی کرویا یعنی جهت آقچه حصار واقع در آرناؤدستان را داشت. جورج در سال 1414 میلادی تولد یافت و چون آوازۀ فتوحات سلطان مراد ثانی بگوش پدر جورج رسید بعرض اطاعت پیش آمد و پادشاه مزبور برای دوام و ثبات این اطاعت و تبعیت، چهار پسر او را بطور گروگان گرفته به ادرنه آورد. اسکندر کوچکتر از همه آنها بود ولی:
بالای سرش ز هوشمندی
می تافت ستارۀ بلندی.
و فهم و فراست بسیار داشت تا آنجا که منظور نظر پادشاه گردید و مظهر لطف و محبت بی اندازه گشت. توجه و نظرشاهانه جورج را مشابه ذوالقرنین تشخیص داده بایهام تشبیه و تشبه نام اسکندر را به وی عطا کرد و سپس او را با شهزاده سلطان محمدخان ثانی در یک جا تربیت کردند و چون بحد رشد و کمال رسید بسمت فرمانداری در صرب و شام و دیگر قطعات کشور عثمانی خدمات شایان توجه کرد و در محاربات جسارت و جرأت بسیار از وی به ظهور آمد و شجاعت و مهارت نظامی او بر همگان واضح و لایح گشت و نیز نیرومندی زیاده از حد ابراز میکرد، هر پهلوانی از هر نقطه ای می آمد مغلوب او می شد. پهلوانان بسیار در حضور شاهانه با وی درافتادند و عاقبت برافتادند، و او مغلوب احدی نشد، پس از وفات پدر وی کشور او را ضمیمۀ ممالک عثمانی ساختند و یک محافظ برای آقچه حصار تعیین شد، در این حال خود اسکندربک در سفر شام بود و بهنگام عودت خبر مرگ سه برادر را به وی دادند، از مشاهدۀ این اوضاع و احوال ملالت خاطری پیدا کرد زیرا که انتظار او غیر از اینها بود و چنین می پنداشت که پس از مرگ پدر یکی از برادران یا خود او وارث و پرنس ملک موروث خواهد شد، از یک طرف این خیال و از طرف دیگر گذشته شدن برادران او را بکلی مأیوس و دل افسرده کرد و منتظر و منتهز فرصت بود تا چاره ای بیندیشد. در خلال همین احوال بسال 1443 میلادی مأمور محاربۀ مراوه شد و تعداد اندکی از آرناؤدها با وی بودند با همین عده راه فرار پیش گرفته به اغفال محافظ آقچه حصار ملک موروث پدر را بدست آورد و پرنسها و ملوک الطوایف دیگر آرناؤدستان را باتفاق و اتحاد خواند و خود رئیس الرؤسا سراسر آرناؤدستان گردید. در این حال عساکر عثمانی رو به آن سو آوردند اسکندربک در سایۀ مهارت و اقتدار نظامی خود و استحکام طبیعی ملاذ و ملجاء خود مدت مدیدی در برابر عساکر دولت مقاومت کرد. دول مسیحی اروپا و علی الخصوص پاپ و سلطان مجارستان نیز بخیال ایجاد سدّی سدید در مقابل دولت عثمانی اسکندربک را تحریک و تشویق می کردند و اتحادی هم در این باره منعقد ساختند ولی از سطوت و هیبت دولت عثمانی مخالفان جرأت عملیات نداشتند، فقط اسکندربک را به آتش انداخته از دور تماشا میکردند در هر حال این مرد دلیر بمساعدت استواری و سرسختی استحکامات طبیعی و مهارت اصول حرب مخصوص بخود او که همیشه تنگه ها را اشغال کرده در جنگلها متواری میشد و ناگهان بحمله و هجوم می پرداخت و در مقابل عساکرکلی که در تحت فرمان خود سلطان مراد ثانی برای اخذ و گرفتاری وی آمده بودند مقاومت ورزید ولی بکشور و لشکر او خرابی بسیار وارد آوردند تا آنجا که خواهرزادۀ وی حمزه بک هم ضد او شد و دلیرترین رفقای او موسیس وی را ترک گفته مظهر الطاف پادشاه گردید و با فوجی از عساکر عثمانی به وی حمله آورد، این حال بر ملالت خاطر اسکندربک افزود و او را بسیار متأثر کرد ولی عاقبت هر دوی آنها را بچنگ انداخت. سلطان محمدخان ثانی نیز چندین بار برای گرفتاری و سرکوبی اسکندربک لشکر فرستاد تا آخرالامر بطلب صلح مجبور گشت و در سال 1461 میلادی معاهده ای منعقد ساختند. اسکندربک زمان این صلح را غنیمت شمرده خود را به کشور ایتالیا رسانید و در آن زمان شارل هفتم سلطان فرانسه به ناپل و صقلیه (سیسیل) تجاوز میکرد، اسکندربک بنای یاری و همدردی با فردیناند اول پادشاه ناپل و صقلیه را گذارد و کار بفتح و فیروزی خاتمه پیدا کرد، فردیناند برای پاداش حقوق این مودت عنوان و لقب دوک سان پطر را به اسکندر عطا کرد. بعد از عودت از این مسافرت در سال 1463 میلادی به تشویق و تحریک پاپ پی دوم نقض عهد کرده بنای محاربه با دولت عثمانی را گذارد و این بار سلطان محمدخان ثانی عساکر بسیار مأمور این کار کرد. اسکندربک پس از مطالعۀ اوضاع و احوال دانست که در این کرّت کاری از پیش بردن نمی تواند و مخصوصاً از آنجا که صحت وی هم مختل شده و اسکندربک پیش نبود پس به خیال استمداد همت از وندیکها بقصبۀ لش روانه شد و در آنجا بسال 1467 میلادی درگذشت و در همان قصبه او را به خاک سپردند. جسارت و دلاوری وی در مخیلۀ مردم چنان مؤثر واقع شده بود که میگفتند استخوان های او حکم حرز را دارد و هر که با خود همراه داشته باشد از اصابت گلوله مصون ماند پس بهمین خیال وی را از قبر درآورده استخوانهای وی را قطعه قطعه کردند و هر سلحشوری یک قطعه از آنرا به لباس خود نصب میکرد تا روئین تن شود. کودک خردسال وی با جمعی از رؤسا به وندیک فرار کرد و معلوم نشد که عاقبت بسرشان چه آمد، پس از گذشته شدن اسکندربک آقچه حصار تسلیم شد و تمام آرناؤدستان، تحت تسلط عثمانی درآمد. بارلسیو که یکی از معاصرین و دوستان اسکندربک بوده تاریخ او را بزبان لاتینی نگاشته است. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ دَ)
دهی جزء دهستان سربند سفلی بخش سربند شهرستان اراک 24000 گزی جنوب باختر استانه. کوهستان. سردسیر. سکنۀ آن 227 تن شیعه. زبان فارسی. آب آن از قنات و چشمه. محصول آن غلات، بنشن، پنبه. شغل اهالی زراعت، قالیچه بافی. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2 ص 13)
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ دَ نَ)
شهری است ازشام بر کران دریای روم و اندر وی مسلمانانند و شهری است با نعمت بسیار و کشت و برز و خواسته های بسیار. (حدودالعالم). رجوع به اسکندرون شود. شهریست در شرقی انطاکیه بر ساحل بحر شام، بین آن و بغراس چهار فرسنگ است و بین آن و انطاکیه هشت فرسنگ، و یاقوت گوید من در بعض تواریخ شام دیدم که اسکندرونه بین عکا و صور است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ دَ)
قصبۀ بزرگی است در انتهای شمالی ساحل سوریه و در ساحل شرقی خلیج اسکندرون، در 105 هزارگزی شمال غربی حلب، واقع بین 36 درجه و 35 دقیقه و 31 ثانیۀ عرض شمالی و 33 درجه و 55 دقیقه و 45 ثانیۀ طول شرقی و اسکلۀ ولایت حلب و دیار بکر و جزیره میباشد و بنابراین از لحاظ تجارت اهمیت بسیار دارد ولی بمناسبت موقع محلی هوای آن بسیار سنگین است زیرا در صحرایی پست و مردابی قرار دارد که از ابتدای خلیج مزبور بسوی جنوب شرقی امتداد یافته و جهت شمالی آن بکوهها مسدود است. در سوالف ایام این قصبه معرض تخریبات بسیار گردیده است و در عصر حاضر هم دو ضربۀ بزرگ به وی وارد گشته، یکی زلزلۀ بسیار شدید و دیگری حریق خانمانسوز، با وصف این حال لنگرگاهی زیباست و اهمیت تجاری آن روزافزون میباشد و هرروز کسب ترقی و معموریت می کند. اسکندرون ازجملۀ بناهای منسوب باسکندر ذوالقرنین است، تعدادی از شهرها را بنسبت نام آن جهانگیر آلکساندریا تسمیه کرده اند واین شهر را برای تفریق از آنها آلکساندریا مینور یعنی اسکندریۀ کوچک و الکساندریاآدایسوم یعنی اسکندریۀ آیاش نامیدند، بعداً اروپائیان این شهر را بصیغۀمصغر الکساندرت خواندند و مشرقیان بشکل اسکندرون یااسکندرونه درآوردند. اسکندر آن زمانی که در دشت آیاش دارا را مغلوب ساخت (333 قبل از میلاد) این شهر را بیاد این پیروزی بنا کرد. تا آن زمانها آیاش مرکز مهم تجارت بود، پس اسکندرون بجای آن اهمیت یافت و بمرور دهور آیاش رو بویرانی نهاد و شهر نو جانشین وی گشت و بر اهمیت و معموریت آن افزود. (از قاموس الاعلام ترکی). سکنۀ آن 25000 تن است. رجوع باسکندرون (قضا...) شود
قضای اسکندرون، قضائی است که از طرف شمال بقضای پیاس و از سوی مشرق و جنوب بقضای بیلان و از جانب مغرب بخلیج اسکندرون که ببحر سفید ملحق میشود، محدود است. و دارای 25 قریۀ ساحلی است و محصولات آن عبارت است از حبوبات متنوعه، پرتقال و لیمو. (از قاموس الاعلام ترکی). این قضا در اول متعلق بدولت عثمانی بود و سپس بسوریه ملحق شد و در 1939 میلادی مجدداً بترکیه تعلق گرفت
لغت نامه دهخدا
(اِ)
توفیق افندی. مدیر بخش کتب اروپائی در دارالکتب المصریه. او راست: نوابغ الاقباط و مشاهیرهم. وی در این کتاب تراجم نوابغ قبطیان رادر قرن نوزدهم در سیاست و علم و دین و ادب گرد آورده، جزء اول آن در مصر بسال 1910 میلادی بطبع رسیده و جزءدوم بسال 1914 میلادی (معجم المطبوعات ج 1 ستون 436) ، بی حرکت ساختن حرف را. (منتهی الارب). بی حرکت کردن حرف. ساکن خواندن و بی حرکت ادا کردن حرفی. ضدقلقله. عبارت است از سلب حرکت در مواردی که حرف موقوف ٌعلیه کسره یا فتحه یا ضمه داشته باشد، و حروف اسکان 23 است (یعنی همه حروف غیر از پنج حرف ج، د، ق، ط، ب) ، جای دادن کسی را در خانه. (منتهی الارب). در جای فروآوردن. (تاج المصادر بیهقی) : صلی الله علیه صلوه اسکنه بها فی جنات النعیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 300) ، مسکین گردانیدن، مسکین شدن. (منتهی الارب) ، آرامیدن. (زوزنی) (ترجمان القرآن جرجانی)
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ دَ)
مصحف اسکندروس. رجوع بمجمل التواریخ والقصص ص 125 و 126 متن و حاشیه و ص 138 متن وحاشیه و رجوع به اسکندربن اسکندر و اسکندروس شود، دهی میان حماه وحلب، شهری به مرو، شهری به صغد سمرقند، نام دیگر بلخ، دهی میان مکه و مدینه، دهی بر دجله نزدیک واسط، شهری در مجاری انهار بهند، شهری بارض بابل، شهری بکنار نهر اعظم، شهری ببلاد هند، و پنج شهر دیگر بدین اسم است. (منتهی الارب). اسکندریه شهریست (بمصر) از دو سوی با دریای روم و دریای تنیس پیوسته و اندر وی یکی مناره است که گویند دویست ارش است اندر میان آب نهاده بر سر سنگی و هر گه که باد آیدآن مناره بجنبد، چنانکه بتوان دید. (حدودالعالم).
شهر بزرگی است در مصر در جهت غربی دلتای مصر و در ساحل دریا، در 200 هزارگزی شمال غربی قاهره در 31 درجه و 12 دقیقۀ عرض شمالی و 27 درجه و 32 دقیقۀ طول شرقی. و بعد از قاهره بزرگترین شهر مملکت مصر است و آن در دماغۀ ممتدّ بجانب شمال از زبانۀ تنگی که بحیرۀ مربوط را از دریا جدا میکند، واقع شده درطرفین این دماغه دو لنگرگاه قدیم و جدید وجود دارد، در دهانۀ هر یک ازین دو یک فنار (مناره = فار) موجود است. این شهر از آراسته ترین شهرهای ممالک شرقی میباشد، مخصوصاً محلۀ فرنگیان آن که با زیباترین شهرهای اروپا همچشمی و رقابت میکند. کاخی بسیار باتکلف در رأس التین دارد که مخصوص خدیو است و همچنین چند عمارت عالی دیگر منسوب بخاندان خدیو در این محل وجود دارد. بورس مکمل، چندین مدرسه و چند جامع بزرگ بدانجاست. در لنگرگاه قدیم که در سمت مغرب واقع است یک دارالصنایع مجهز بحری و چند حوض بزرگ و برکه های متعدد هست. باغهای عمومی بسیار و نزهتگاههای دلکش و میدانهای وسیع و آراسته در این شهر دیده میشود. زیباترین این میدانها میدان محمدعلی است در منشیه که مرحوم محمدعلی پاشا بتزیین و تعمیر وی پرداخته و با حوضها و فواره ها و اشجار مزین کرده است و بعد مجسمۀ فلزی بزرگ وی را در وسط میدان مزبور نصب کرده اند و یک ستون اسطوانی الشکل موسوم به عمود سواری و یک میلۀ سنگی مسمی به مسلۀ فرعون نیز در همین میدان مشاهده میشود، درسوالف ایام این مسله جفت بوده بعداً یکی از آن دو سرنگون شده و در این اواخر آنرا بدولت انگلیس دادند وبلندن منتقل شد. تجارت آن بسیار رونق دارد و سفائن پی درپی در آمد و شد میباشد. صادرات عمده آن عبارت است از: پنبه، شکر و واردات آن امتعه ایست که از اروپابقصد تجارت بمصر و سودان حمل و نقل میشود. لنگرگاههای آن و مخصوصاً لنگرگاه قدیم که در جهت غربی واقع شده بسیار محکم و استوار است و در مدخلهای آن بعضی ازسنگلاخها و تخته سنگها هست که حکم سد محکمی را دارند و بهمین لحاظ بی رهنما و بلد دخول بدانها جایز نیست.محمدعلی پاشا جدولی از رود نیل باسکندریه حفر کرده و بنام سلطان محمود خان عثمانی محمودیه تسمیه کرده است. در نقاط نزدیک باسکندریه در طرفین این جدول بعض محلات و نزهتگاهها احداث شده و نیز در جهت غربی اسکندریه در مسافت سه ساعته محلی موسوم به محلهالرّمل است که آب و هوای بسیار معتدل و خوب دارد. توانگران ییلاقها و کاخهای رفیع در آنجا بنا کرده اند و در تابستان جمعی کثیر از اسکندریه برای تبدیل آب و هوا بآن موضعمیروند. شهر اسکندریه را در 331 قبل از میلاد اسکندر مقدونی بنا کرده و بطالسه که جانشینان وی در مصر بودند این شهر را پایتخت خود قرار داده و بترقی و توسعۀ وی پرداخته اند و از خرابه های بلاد قدیمه منف و مصر مسله هاو بدایع صنعت بسیار برای آرایش و تزیین باسکندریه بردند و در ازمنۀ اخیره بعض آن مسله ها را بقسطنطنیه و روم منتقل ساختند. اصل موضع قدیمی اسکندریه بر زبانه ای در بین دریا و برکۀ مربوطه قرار داشته و فقط نوک آن محلی که بسوی شمال بشکل دماغه ای امتداد یافته بصورت جزیره ای مشاهده میشد و فانوس دریایی مشهور اسکندریه که در ازمنۀ قدیمه یکی از عجائب سبعۀ عالم بشمار میرفته در همین جزیره بوده، بعدها بطلمیوس در بین جزیره فیلادلف و شهر رصیفی (ریختم) احداث کرده لنگرگاه را بدو قسمت منقسم ساخت و سدّی متحرّک در بین این دو قسمت برآورد که قابل بستن و باز کردن بود و بمرور دهور این رصیف در نتیجۀ تراکم رمل که بوسیلۀ رود نیل و تموّجات دریا آورده میشد توسع یافته و جزیره و قارّه بهم پیوسته و بشکل دماغه و یا شبه جزیره کوچکی درآمده و خود شهر هم باین شبه جزیره انتقال یافته امروز آن قسمت از شهر که بنام ’محلۀ ترک’ معروف شده کاملاً در این برزخ، و محلۀ فرنگ در طرف مشرق این ساحل واقع است.
اسکندریۀ قدیم بوسیلۀ دو خیابان وسیع که یکی از سوی شمال بجنوب و دیگری از جانب مشرق بمغرب امتداد یافته بود شهر را بچهار پاره تقسیم میکرد. بخش واقع در جهت مغرب را خوتیس میگفتند، اینجا اقامتگاه عامه بود و قسمت مشرقی را بروخیوم مینامیدند و بسکونت اعیان و اشراف اختصاص داشت و عبادتگاهی بغایت جسیم و باتکلف بنام سراپیوم در این شهر دیده میشد و نیز یک کتاب خانه مکمل و مربوط بهمین پرستشگاه و یک موزه موسوم به موزئوم که حکم دانشگاهی را داشت با کتاب خانه مخصوص بخود وجود داشت.
بعد از اسکندر اهمیت شهر آتن و دیگر بلاد یونان از بین رفت و اسکندریه مرکز تمدن یونانیان گشت، بطالسه با تشویق و حمایت، علما و حکمای اطراف و اکناف را بدینجا جلب میکردند. این شهر مرکز انتشار انوار علوم و فنون بعالم گردید و در آن زمانها عده نفوس اسکندریه از 000 ،600تن کمتر نبود و نظر بروایتی به 000 ،900 تن بالغ میشد. غلبه و ظفر رومیان بمعموریت و مدنیت اسکندریه ضربت مؤثری وارد آورد علی الخصوص محارباتی که در زمان کلئوپاتر در میان قیصر و آنطونیوس بروز کرد شهر را بویرانه مبدل ساخت، اکثر پرستشگاهها خراب شد، بزرگترین کتابخانه ها طعمه حریق گشت. در تعاقب این احوال ظهور نصرانیت بانقراض علم و حکمت پرداخت و اسکندریه مرکز تعصبات جاهلانه گردید. هرجا جسته گریخته یکی از ارباب علم و معرفت را میدیدند به ارتداد و بی دینی متهم ساخته تعقیب میکردند. با وصف این احوال اسکندریه باز مقام خود را بکلی از دست نداد و عظمت و احتشام قدیمی خود را تا اندازه ای حفظ می کرد. وقتی که در سال 20 هجری قمری جری عمرو بن العاص این شهر را فتح کرد نامه ای مشتمل بر اوصاف شهر بخلیفۀ دوم نوشت. در آنجا میگوید4000 حمام و 000 ،40 تن یهودی دارد و چیزهای دیگری نیز ازین قبیل ذکر میکند که دال ّ برکثرت سکنه و وسعت شهر است پس از آن بار دیگر رومیها باسکندریه دست یافته و با سؤرفتار با مردم آنان را نسبت بمسلمانان بنقض عهد وادار کردند و در خلال این احوال اکثر اهالی رومی راه فرار پیش گرفتند، در نتیجه شهر تنزل بسیار کرد و عمرو بن العاص سابقاً سور بلد را ویران کرده و برانداخته بود. پس از انتشار دین اسلام در این سرزمین اسکندریه بزمرۀ بلاد درجۀ دوم تدنی کرد و قاهره جای وی را گرفت و سمت شهر درجۀ اول را پیدا کرد، با این حال و با وجود اینکه بعض جاهای آن ویران شده بود در زمان مروان بن عبدالعزیز بموجب فرمان احصائیه ای ترتیب دادند و در نتیجه معلوم شد که 000 ،600 تن نفوس دراین شهر زندگی میکنند و بعدها در زمان جنگهای صلیب و مخصوصاً در دورۀ ممالیک و چرکسان اسکندریه عرصۀ تاخت و تاز و میدان فتنه و آشوب و بالمآل دچار انحطاط گشت و پس از کشف دماغۀ امید تجارت هند هم از این شهر مقطوع گشت و اهمیت تجاری آن نیز از بین رفت و حال قصبۀ کوچکی را پیدا کرد، سلطان سلیم خان در این حال آن را بتصرف درآورد و در زمانهای اخیر که تحت ادارۀ مرحوم محمد علی پاشا درآمد بیش از 6000 سکنه نداشت. این پاشا بتوسیع و تعمیر این شهر جدیت و کوشش وافی صرف کرد و اخلاف وی نیز شیوۀ مرضیۀ او را تعقیب و در تعمیر این شهر سعی و کوشش بلیغ کردند تا آنجا که عده نفوس آن بچهل برابر بالغ گشت و راه شکوه و رونق قدیمی خود را پیش گرفت. (از قاموس الاعلام ترکی). سکنۀ آن اکنون 600000 است. اسکندریه دارای کتاب خانه مهمی بود که اولین دفعه بامر قیصر طعمه حریق شد و مجدداً در 390م. نیز بآتش بیداد بسوخت و بقیۀ آن طبق روایتی بامر عمر خلیفۀ دوم در 641 میلادی از بین رفت. علی بن یوسف جمال الدین ابوالحسن قفطی صاحب تاریخ الحکماء متولد 568 هجری قمری و متوفی بسال 628 در شرح حال یحیی النحوی ظاهراً اول کس است که از سوختن کتب اسکندریه بدست عمرو بن العاص وامر عمر بن الخطاب خبر میدهد و در آخر میگوید ’فاسمعو اعجب !’.
- پس از او عبداللطیف متوفی بسال 1231 میلادی مطابق 628 هجری قمری و بعد از او ابوالفرج بن عبری در کتاب مختصر تاریخ الدول متولد 622 هجری قمری و متوفی 685 این معنی را گفته است ولی گفتۀ او لفظ بلفظ نقل گفتۀ تاریخ الحکماست، حتی کلمه فاسمع واعجب. و ابن خلدون سوختن کتب ایران را بعمر نسبت می کند. و مقریزی و حاجی خلیفه نیز می گویند که کتب خانه ها در اوایل اسلام سوخته شد. فرانسویان در سال 1798م. اسکندریه را تصرف کردند وانگلیسیها نیز در 1801 آنرا تسخیر کردند و در 1882 از طرف کشتیهای انگلیسی بمباران شد و اکنون از شهرهای عمده مملکت مستقل مصر است:
ز مقدونیه روی در راه کرد
باسکندریه گذرگاه کرد.
نظامی.
رجوع بفهرست الجماهر بیرونی و روضات الجنات ص 276و تاریخ مغول ص 573 و فهرست تاریخ الحکمای قفطی و قاموس کتاب مقدس و لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ج 1 ص 167 و فهرست غزالی نامه و فهرست مجمل التواریخ و القصص وضمیمۀ معجم البلدان ج 1 ص 256 و فهرست تاریخ گزیده و فهرست حلل السندسیه و ضحی الاسلام ج ث ص 8، 244 و سفرنامۀ ناصرخسرو چ برلین ص 56، 57 و تاریخ ایران باستان ص 91، 110، 1216، 1357، 1688، 1706، 1764، 1916، 1941، 1942، 2034، 2153، 2156، 2161، 2162، 2175، 2176، 2181، 2374، 2454، 2564 و فهرست نزههالقلوب ج 3 و فهرست التفهیم و فارسنامۀ ابن البلخی ص 104 و رجوع باسکندری شود
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ دَ ری یَ)
اسکندر در بازگشت از سفر هند بایران، در کنار اقیانوس جای مساعدی، در جوار بندری انتخاب وشهری بنا کرد که موسوم باسکندریه شد (این محل را کراچی کنونی میدانند). (ایران باستان ص 1857 و 1862)
اسکندریۀ ایسوس در کنار دریای مغرب، بناکردۀ آن تی گن اول، از سلسلۀ سلوکیان. (ایران باستان ص 2111)
لغت نامه دهخدا
یونانی تازی گشته جو رومی از گیاهان گیاهی است از تیره گندمیان که در زمینهای کم قوت و بدون کود کاشته میشود. این گیاه که گندم غلافی نیز نامیده میشود برخلاف گندم معمولی دارای جلد یا غلاف است و باسانی نیز از غلافش بیرون نمیاید و بمناسبت داشتن این غلاف آنرا جورومی نیز گویند خندراوس شعیر الرومی علس جو رومی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسکندر
تصویر اسکندر
سیر ثوم
فرهنگ لغت هوشیار
یونانی تازی گشته سرو کوهی، تبریزی، نارون سرو کوهی، صمغی که از گونه های سرو کوهی استخراج میشود و در طب قدیم مورد استعمال بوده ضمنا از آن جهت ساختن دانه تسبیح یا گردن بند استفاده میکردند از مخلوط سندروس و روغن بزرگ روغنی به نام روغن کمان حاصل میکرده اند که از آن جهت چرب کردن کمانها استفاده میشد حجرالسندروس، تبریزی، نارون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سندروس
تصویر سندروس
((سَ دَ))
سرو کوهی، صمغی که از گونه ای سرو کوهی استخراج می شود و در طب قدیم مورد استعمال بوده ضمناً از آن در ساختن دانه تسبیح یا گردن بند استفاده می کرده اند، از مخلوط سندروس و روغن بزرک روغنی به نام روغن کمان حاصل می کرده اند
فرهنگ فارسی معین