جدول جو
جدول جو

معنی اسپاس - جستجوی لغت در جدول جو

اسپاس
سپاس، حمد، ثنا، درود، ستایش، شکر، لطف، شفقت، منت،
تصویری از اسپاس
تصویر اسپاس
فرهنگ فارسی عمید
اسپاس
موضعی قرب اوزکند که اکثر مردم آنجا بدست سپاهیان جوجی کشته شدند. (حبیب السیر جزو 1 از ج 3 ص 10)
لغت نامه دهخدا
اسپاس
صورتی از سپاس، حمد وثنا
تصویری از اسپاس
تصویر اسپاس
فرهنگ لغت هوشیار
اسپاس
((اِ))
ستایش، شکر، سپاس
تصویری از اسپاس
تصویر اسپاس
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اسپرس
تصویر اسپرس
گیاهی علفی از خانوادۀ باقلا با ساقه های نازک و گل های صورتی به شکل پروانه که به عنوان خوراک دام مصرف می شود، یونجه، سپست، سبیس، اسپست، آسپست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسپاسم
تصویر اسپاسم
انقباض ناگهانی یک یا چند عضله توام با درد و اختلال کار آن ها
فرهنگ فارسی عمید
کسی که احسان و نیکویی و خدمتی را که دربارۀ او می کنند منظور نداشته باشد و قدر نداند، حق نشناس، برای مثال گر انصاف خواهی سگ حق شناس / به سیرت به از مردم ناسپاس (سعدی۱ - ۱۲۵)
فرهنگ فارسی عمید
ابن کنعان. مؤلف مجمل التواریخ و القصص گوید: حناور از بعد اس پاس بن کنعان (ملک) کنعان مستولی (شد) - انتهی. و ظاهراً کلمه مصحف یایین ناقش بن کنعان است و از مدت پادشاهی وی که با قول حمزه و طبری مطابق است نیز این حدس تأیید میشود. رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 141 متن و حاشیه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ اَ)
کلمه ایست که گوسپندان را بدان زجر کنند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
یا اسناش یا اشناس. در نسخۀ خطی تاریخ سیستان متعلق به مرحوم بهار یک جا اسناش و جای دیگر اشناس، در وفیات الاعیان ابن خلکان (چ مصر ج 2 ص 479) اشناس و گردیزی (زین الاخبار چ برلن ص 19) هم با سین مهمله ضبط کرده. ابن خلکان از قول سلامی که تاریخ ولات خراسان را جمع کرده آرد که: اسماعیل بن احمد، عمرو لیث را بگرفت و او را بسمرقند فرستاد. در این وقت از طرف معتضد، عبدالله بن الفتح با عهد خراسان و تاج و لواء و خلعتها نزد اسماعیل آمد و اشناس با وی بود برای بردن عمرو لیث به بغداد، و اسماعیل عمرو را به وی تسلیم کرد و اشناس او را ببغداد برد و این در سنۀ ثمان و ثمانین و مأتین (288 هجری قمری) بود. و باز ابن خلکان در ذیل این روایت از قول ابن ابی طاهر آورده است که وقتی اسماعیل عمرو را به فرستادگان خلیفه سپرد، او را مقید کردند و یکی از اصحاب اسماعیل با تیغ کشیده، پهلوی عمرو براه افتاد و او را گفت که هرگاه برای خلاص تو حرکتی از کسی مشاهده شود گردنت را بزنیم و سرت را بسوی آنان اندازیم و بدین سبب کسی جنبش نکرد تا عمرو وارد نهروان شد... (ص 480). و در زین الاخبار هم خبر آمدن عبدالله بن الفتح و اسناس بسمرقند و آوردن عهد و لوا و بردن عمرو را مطابق روایت فوق ضبط کرده اند. (ص 19). و روایات فوق خاصه روایت ابن ابی طاهر که ابن خلکان نقل کرده است با خبر کتاب تاریخ سیستان و مواضعۀ اسماعیل با عمرو و بیانات اشناس با عمرو لیث منافات دارد، چه اشناس که یکی از معاریف خدّام درگاه خلافت است و به بردن عمرو لیث از نزد خلیفه مأمور شده مشکل است که زیر بار مواضعۀ اسماعیل و عمرو در استخلاص وی و فرار از بین راه برود، تا چه رسد که خود اشناس هم با این مواضعه بصورت همراه باشد. (تاریخ سیستان ص 261 ح). مؤلف تاریخ سیستان (صص 260-261) آرد: ’... نامۀ معتضد آمد نزدیک اسماعیل بن احمد که عمرو را بفرست. او را چاره نبود از فرمان نگاه داشتن و فرستادن عمرو، و عمرو را گفت مرا نبایست که تو بر دست من گرفته شوی، و چون گرفته شدی نبایست کانجا فرستم، و نخواهم که زوال دولت شما بر دست من باشد، اکنون فرمان او نگاه دارم و ترا بر راه سیستان بفرستم با سی سوار، جهد کن تا کسی بیاید و ترا بستاند، تا مرا عذرباشد و تا زیان ندارد. پس او را بر دست اسناش خادم بفرستاد و بیامد سی روز به نه ببود و هیچکس اندر همه خراسان و سیستان نگفت که عمرو خود هست. آخر اشناس خادم گفت ای امیر، در همه عالم کسی ترا خواستار نیست ؟ گفت ای استاد، من بر سر پادشاهان چون استاد بودم بر سر کودکان، چون کودکان از دست استاد رها یابند، کی خواهند که باز آنجا باید نشست، پس او را ببغداد برد...’. و رجوع به رودکی تألیف نفیسی ج 1 ص 312 شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ناحیۀ کوچکی است در آرناؤدستان در سنجاق دبره، بین ایلبصان و اوخری. اراضی آن کوهستانی و مردم آن جسور و دلیرند. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
قسمی معروف از ماهیهای حرام گوشت
لغت نامه دهخدا
(اَ)
خیل: و از جملۀ آن (یعنی کواکب شجاع) هشت (ستاره) که ایشان را اسپان خوانند و کرگان با ایشانند. (التفهیم بیرونی) ، (خلیج...) خلیجی است در سواحل شرقی ایتالیا و آن از جنوب شرقی بسوی شمال غربی امتداد یابد و 4 لنگرگاه بسیار محکم و استوار دارد. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
رجوع به اسپریس شود
لغت نامه دهخدا
(اِ پِ رِ)
قسمی گیاه برای علیق ستور و آن غیر یونجه است، نیست شده. معدوم گردیده. معدوم. (رشیدی). ناچیز. منقرض. مرده:
کم و بیش دهر چونکه بخواهد شد اسپری
تا کی امید بیشی و تا کی غم کمی ؟
ناصرخسرو.
آنکه قوم نوح را از تندباد لاتذر
در دو دم کرد از زمین آسیب قهرش اسپری...
انوری.
، عبور کردن، نیست گردانیدن. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
شاعر لاطینی، مولد ناپل. وی مؤلف ’تبائید’ و ’سیلوها’ است. سبک اودقیق و روشن ولی غالباً مصنوع است. (40- 96 میلادی) ، سیخ که در تون حمام و تنور نانوائی بکار برند، کفچۀ آتشدان، بیلچه. مقحاه. مسحاه. مجرفه. خاک انداز. خیسه. چمچه. کمچه
ژان سروه. کیمیاوی بلژیکی، مولد لوون. وی را با دوما درباره گاز کربنیک و اوزان آتمی تحقیقات و تتبعاتیست. (1813- 1891 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
صاحب شتران سدس شدن.
لغت نامه دهخدا
(سِ)
کافرنعمت. (آنندراج). ناشکر. (انجمن آرا). ناشکر. حق ناشناس. نمک بحرام. بی وفا. ناپسند. بی تمیز. (ناظم الاطباء). کنود. (ترجمان القرآن). کافر. کفور. کفار. کناد. کنود. (منتهی الارب). ناحقگزار. حق ناگزار. نمک نشناس. که سپاسگزار نیست. که سپاسگزاری نکند:
خرد نیست با مردم ناسپاس
نه آن را که او نیست یزدان شناس.
فردوسی.
ستاننده گر ناسپاس است نیز
سزد گر ندارد کس او را بچیز.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که ای ناسپاس !
نگوید چنین مرد یزدان شناس.
فردوسی.
ز هرکس پشیمان تر آن را شناس
که نیکی کند با کس ناسپاس.
اسدی.
با ناسپاسان نیکی کردن از خیرگی باشد.
(قابوسنامه).
نبوم ناسپاس ازاو که ستور
سوی فرزانه بهتر از نسپاس.
ناصرخسرو.
ناسپاس را بخود راه مده.
(خواجه عبداﷲ انصاری).
سپاس خدا کن که بر ناسپاس
نگوید ثنا مرد یزدان شناس.
نظامی (از آنندراج).
همه در خرام و خورش ناسپاس
نبینی در ایشان کس ایزدشناس.
نظامی.
قیمت این خاک بواجب شناس
خاک سپاسی بکن ای ناسپاس.
نظامی.
وگر بر دروغ افکنی این اساس
سر و مال بستانم از ناسپاس.
نظامی.
حسن یوسف را حسد بردند مشتی ناسپاس
قول احمد را خطا گفتند جمعی ناسزا.
خاقانی.
عادت آن ناسپاسان در تو رست
نایدت هر بار دلو از چه درست.
مولوی.
گر انصاف خواهی سگ حق شناس
به از آدمیزادۀ ناسپاس.
سعدی.
و باتفاق خردمندان سگ حق شناس به که آدمی ناسپاس. (گلستان سعدی).
که زائل شود نعمت ناسپاس.
سعدی
لغت نامه دهخدا
سپاه سپه لشکر لشکرانبوه جیش، (در اصطلاح نظام) واحدی از نظامیان که شامل چند لشکر باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسپاک
تصویر اسپاک
قسمتی معروف از ماهی های حرام گوشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناسپاس
تصویر ناسپاس
حق ناشناش، بی وفا، ناپسند، بی تمیز، کافر، نمک نشناس، نمک بحرام
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی از دسته اسپرس ها از تیره پروانه واران. ساقه ایست بارتفاع 30 تا 60 سانتی متر و برگهایش جفت جفت و دراز و نوک تیزند. گلهایش صورتی کم رنگ و دارای خطوط ارغوانی است. میوه اش محتوی یک تخم است و در اراضی آهکی خوب میروید. این گیاه مصرف علیق دارد اسپست عرن انوبروخیس اونوبروخیس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نسپاس
تصویر نسپاس
ناشکرحق ناشناس: (باتفاق خردمندان سگ حق شناس به که آدمی ناسپاس) (گلستان لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسپراس
تصویر اسپراس
اسپریس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسپاش
تصویر اسپاش
فضا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسپان
تصویر اسپان
شجاع، یکی از صور فلکی جنوبی که دارای هشت ستاره می باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اس اس
تصویر اس اس
((اِ. اِ))
مخفف شوتز اشتانل، عنوان سازمان مخوف هیتلری. پس از پایان جنگ جهانی دوم دادگاه نورنبرگ این سازمان را سازمانی جنایت کار خواند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسداس
تصویر اسداس
جمع سدس
اسداس در اخماس زدن: شش در پنج زدن، قمار کردن، حیله کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسپاه
تصویر اسپاه
((اِ))
سپاه، لشکر
فرهنگ فارسی معین
((اِ پِ رِ))
گیاهیست از دسته پروانه پرها با ساقه های نازک و برگ هایی که از سه برگچه تشکیل می شود. برای خوراک دام از آن استفاده می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناسپاس
تصویر ناسپاس
((س))
ناشکر، حق ناشناس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسپاسم
تصویر اسپاسم
((اِ))
انقباض ناگهانی یک یا چند عضله که با درد شدیدی همراه است، تنجش، گرفت (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نسپاس
تصویر نسپاس
((نَ))
ناسپاس، ناشکر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسپاش
تصویر اسپاش
فضا
فرهنگ واژه فارسی سره
حق ناشناس، کفور، ناشکر، نمک بحرام، نمک نشناس
متضاد: سپاسگزار
فرهنگ واژه مترادف متضاد