جدول جو
جدول جو

معنی اسلیح - جستجوی لغت در جدول جو

اسلیح
اسلنج، گیاهی با شاخه های دراز و زرد رنگ، برگ های باریک و ریشۀ سرخ رنگ که در گذشته مصرف دارویی داشته
تصویری از اسلیح
تصویر اسلیح
فرهنگ فارسی عمید
اسلیح
(اِ)
گیاهیست که ستور از خوردن آن شیرناک شود. (منتهی الارب). اسلیخ. رجوع باسلیخ شود
لغت نامه دهخدا
اسلیح
از گیاهان اسپرگ اسپرک
تصویری از اسلیح
تصویر اسلیح
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سلیح
تصویر سلیح
آلت جنگ، افزار جنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تسلیح
تصویر تسلیح
سلاح دادن، سلاح پوشاندن، مسلح ساختن
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
اسلیح. گیاهی است. (منتهی الارب). نوعی درخت. (ربنجنی). لیرون. طفشون. بلیخاء. ابن البیطار گوید: اسلیخ، بقول ابوحنیفه گیاهی است درازقصب، در رنگ آن زردی است ومنبت وی ریگستان است و آن شبیه بجرجیرغافقی است و اسلیخ همان لیرون است که صباغان بکار برند و آن نباتی است معروف. چون برگ آن در سنگهای تفسیده بپزند و بدان ضماد کنند اورام بلغمیه را نرم و تحلیل کند. و چون در آب پخته شود و با آرد جو بیاشورند و ضماد کنند حمره را نفع کند، و آن محلل و منضج است. نوعی از آن بری است، برگ آن بسیار کوچکتر از برگ قسم اول است و دارای ساقه ایست پرشاخه که بروی زمین کشیده شود و رنگ آن خاکستری است و در اطراف شاخه ها غلاف های بسیاری است که بر روی یکدیگر قرار دارند، و شبیه بغلافهای بنج ولی کوتاهتر و نرمتر است، در داخل آنها بزرهای بسیار باریک و سیاه رنگ است و دارای ریشه هایی است بضخامت یک انگشت، رنگ آن بین سرخی و زردی است، بسیار تندطعم و زبانگز است و در ریگستان و بیاض کوهها روید و در لاطینی ریبال نامند، و چون آنرا بکوبند و بیاشامند درد جوف را مداوا کند و بادها بیرون کند و قولنج ریحی را نفع دهد و گزیدگی عقرب و سموم قاتله را سود دهد. (ابن البیطار چ مصر ج 1 ص 27). و رجوع به اسلنج شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
سلاح و ساز جنگ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
سلحشور است که مستعد قتال و جدال و شخص سلاح بسته و مقدمهالجیش باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) ، اماله سلاح. (آنندراج) (غیاث). عربی ممال سلاح به معنی ابزار جنگ است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). آلت جنگ:
خروشان و کفک افکنان و سلیحش
همه ماردی گشته و خنگش اشقر.
خسروی.
که هر کو سلحیش بدشمن دهد
همی خویشتن را بکشتن دهد.
فردوسی.
سلیح برادر بپوشید زن
نشست از بر بارۀ گام زن.
فردوسی.
سلیح و لشکر و پیلش جدا کرد
غرضها بود سلطان را در این کار.
فرخی.
همی شدند و همی ریخت آن سپاه سلیح
چنانکه وقت خزان برگ ریزد از اشجار.
فرخی.
حذرت باید کردن همیشه زین دو سلیح
که تن ز فرج و گلو در بسوی سر دارد.
ناصرخسرو.
همی تاخت هر کس در آن جنگ و شور
یکی زی سلیح و یکی زی ستور.
اسدی.
بهر صدسواری درفشی دگر
دگرگونه ساز و سلیح و سپر.
اسدی.
تا دشمن تو سلیح پوشد
شمشیر تو به که بازکوشد.
نظامی.
به یک گز مقنعه تا چند کوشم
سلیح مردمی تا چند پوشم ؟
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اَ سَ لی ی)
منسوب باسله. کسی که بنوک زبان تکلم میکند
لغت نامه دهخدا
مؤلف مجمل التواریخ و القصص (در ذکر پادشاهان هندوان و نسب آنان) گوید: پس فارک بر سان عم پادشاهی کرد سی سال، ازبعد او پسرش اسقیح بنشست مردی باسیاست و عدل بیست سال. چون وی سپری گشت پسرش شهدانیق، پادشاه شد. (مجمل التواریخ ص 115، 116) ، بقایای هر چیزی، روزهای معتدل پس گرما. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ گُ)
سرگین افکندن دواب.
لغت نامه دهخدا
(اَ سَ لی یَ)
منسوب به اسله. رجوع به اسله شود.
- حروف اسلیه، زاء و سین و صاد است
لغت نامه دهخدا
من بطون هواره (قبیله من البریر). (صبح الاعشی ج 1 ص 364)
لغت نامه دهخدا
موضعی در مغرب چشمه بید، در حدود جنوبی مروالرود
لغت نامه دهخدا
(اِ فِ)
رب سلح را بر خیک روغن مالیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، شمشیر را سلاح کسی گردانیدن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن اللغه) ، سلاح پوشانیدن کسی را. (از المنجد) ، به ریخ زدن انداختن گیاه تر، شتر را. (از متن اللغه). به ریستن واداشتن شتر یا حیوان دیگر را. (از متن اللغه) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
نعت تفضیلی از سلح. سرگین اندازنده تر.
- امثال:
اسلح من حباری.
اسلح من دجاجه، الحباری تسلح ساعهالخوف و الدجاجه ساعهالامن. (مجمعالامثال میدانی) : و هم ترکوک اسلح من حباری رأت صقراً و اشرد من نعام. (حیاهالحیوان ج 1 ص 205 س 3)
لغت نامه دهخدا
زینه فرستاده پیامبر آلتی که بدان جنگ کنند آلت جنگ ساز جنگ. یا سلاح سرد. سلاحی است که آتش نشود مانند کارد شمشیر خنجر زوبین و غیره. یا سلاح گرم. سلاحی آتشین ماند تفنگ توپ و مانند آن یا سلاح باز کردن، دور کردن سلاح ها از خویشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسلح
تصویر اسلح
پیسه دار کفیده پای کوژپشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسلیح
تصویر تسلیح
زینش زینه دادن سلاح دادن سلاح پوشانیدن، جمع تسلیحات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسلیم
تصویر اسلیم
اسلام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلیح
تصویر سلیح
((س))
سلاح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تسلیح
تصویر تسلیح
((تَ))
سلاح پوشانیدن، سلاح دادن
فرهنگ فارسی معین
سلاح پوشانیدن، مسلح کردن
متضاد: خلع سلاح کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اشک
فرهنگ گویش مازندرانی