جدول جو
جدول جو

معنی اسفاران - جستجوی لغت در جدول جو

اسفاران
دهی جزءدهستان پائین طالقان، بخش طالقان شهرستان تهران، 74000 گزی باختر مرکز بخش. در کوهستان، سردسیر، سکنه 385 تن. آب آن از چشمه سار و رود خانه شاهرود، محصول آن غلات، انگور، گردو، عسل، صنایع دستی آن کرباس، گلیم، جاجیم بافی. شغل اهالی زراعت و عده ای جهت تأمین معاش به تهران و مازندران میروند. دو امامزاده از ابنیۀ قدیمه و چنار کهن سال دیده میشود. مزرعۀ لات آلا جزء این قریه است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1 ص 12)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اسکادران
تصویر اسکادران
در نیروی هوایی، واحدی شامل سه تا شش فروند هواپیما، واحدی در نیروی دریایی، ناوگروه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسفاناج
تصویر اسفاناج
اسفناج، گیاهی یک ساله با برگ های پهن، ساقه های سست و نازک و گل های ریز سبز رنگ که به عنوان سبزی خورده می شود، سپاناخ، اسپناج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسواران
تصویر اسواران
واحدی از سواره نظام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسفندان
تصویر اسفندان
خردل، سس یا چاشنی غلیظ و تندی که با مخلوط کردن دانه های گیاه خردل در آب یا سرکه تهیه می شود،
در علم زیست شناسی گیاهی از تیرۀ چلیپاییان با برگ هایی شبیه برگ ترب، گل های زرد رنگ، دانه های ریز و قهوه ای و طعم تند،
دانه های ساییده شدۀ این گیاه که به عنوان چاشنی استفاده می شود، آهوری، خردله، سپندان، سپندین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دستاران
تصویر دستاران
مزدی که پیش از کار کردن به مزدور بدهند،
شاگردانه، انعام و پولی که علاوه بر اجرت به شاگرد داده می شود، درستاران، بغیاز، برمغاز، میلاویه، فغیاز برای مثال بستی قصب اندر سر ای دوست به مشتی زر / سه بوسه بده ما را ای دوست به دستاران (عسجدی - ۵۱)
فرهنگ فارسی عمید
(اِ فَ یِ)
مهرجان. شهری بخراسان. (دمشقی). رجوع به اسفرائین و سبراین و اسپرائین و تاریخ جهانگشا ج 1 ص 115 و ایران باستان ص 2186 و فهرست لباب الالباب ج 1 و تاریخ بیهقی چ ادیب ص 558 و 456 و مجمل التواریخ ص 73 و فهرست ترجمه مجالس النفائس و فهرست نزهه القلوب و تاریخ مغول ص 166 و475 و روضات الجنات ص 46 و تاریخ سیستان ص 251 شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
یاقوت در ذیل ’اصبهان’ گوید: و قال حمزه بن الحسن، اصبهان اسم مشتق من الجندیه و ذلک ان لفظ اصبهان اذا ردّ الی اسمه بالفارسیه کان اسباهان و هی جمع اسباه و اسباه اسم للجند و الکلب و انما لزمهما هذان الاسمان و اشترکا فیهما لان افعالهما لفقت لاسمائهما فالکلب یسمی فی لغه سک و فی لغه اسباه و تخفف فیقال اسبه فعلی هذا جمعوا هذین الاسمین و سموا بهما بلدین کانا معدن الجند الاساوره فقالوا لاصبهان اسباهان و لسجستان سکان و سکستان
لغت نامه دهخدا
(اِ)
اصفهان. اسپهان. صفاهان. اسپاهان. اصبهان. اصباهان:
ز گنجه فتح خوزستان که کرده ست
ز عمان تا به اصفاهان که خورده ست.
نظامی.
با چنین آب و هوا اصفاهان خوشتر از مصر و حجاز و بغداد. (ترجمه محاسن اصفهان حسین آوی ص 132).
اثر عدل وزیر ملک است
که جهان جمله چو اصفاهان باد.
حسین آوی (از ترجمه محاسن اصفهان).
مبلغ مال کفایت در مال قمی خاصه غیر از مال منقول از اصفاهان که کفایت آن داخل آنست. (تاریخ قم ص 124). و رجوع به اصبهان و اصباهان و اسپهان و اصفهان و صفاهان شود
لغت نامه دهخدا
موضعی از رستاق فراهان. (تاریخ قم ص 119)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَسْ)
نام جدید بخشی است در شمال آذربایجان، استان سیم که شاخه های رود ارس از آن جاری شده به ارس میریزند و آنرا پیشتر قراجه داغ میگفتند
لغت نامه دهخدا
(اِ)
اصفهان. اسپهان. سپاهان. صفاهان. اصفاهان. مؤلف فرهنگ رشیدی گوید: و از اسپاه مأخوذ است اسپاهان، چه آن شهر همیشه موضع اقامت سپاه ایران بوده و در آن سگ نیز بسیار می بودچنانچه مؤلف تاریخ اصفهان علی بن حمزه گفته و الف ونون برای نسبت است. رجوع به اسپهان و اصفهان شود
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ / رِ)
جمع واژۀ استاره. نجوم. کواکب:
اگر ز هیبت تو آتشی برافروزند
بر آسمان بر، استارگان شوند شوی.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(مَ دُ شِ /شُ مَ / مُ)
توانستن کاری را.
لغت نامه دهخدا
(بِ)
جماعت. مردم. (آنندراج). جماعت مردمان و مردمان انبوه. (ناظم الاطباء). کسان بسیار:
دارم آن سر که سری در قدمت اندازم
وین خیالیست که اندر سر بسیاران است.
سلمان (از آنندراج).
بهر آنکه بسیاران خواسته اند که بنویسند داستانها که بدان خبیر بودیم. (دیاتسارون ص 6). و بسیاران در زایدن شادناک شوند. (ایضاً ص 8). و بسیاران از بنی اسرائیل پیش خدای خود بازگرداند. (ایضاً ص 8)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
رجوع به اسفاناج شود: غذا، کشکاب گندم و اسفاناخ... و ماش مقشر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و طعام او مزورۀ بکشک جو باشد... و ماش پوست کنده و اسفاناخ بروغن بادام. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
موضعی در مغرب فولادنجه (ساحل جنوب شرقی بحر خزر)
لغت نامه دهخدا
(اَسْ)
جمع واژۀ اسوار. سواران.
لغت نامه دهخدا
(اِ فَ)
ده کوچکی است از دهستان رامجرد بخش اردکان شهرستان شیراز، واقع در 74 هزارگزی جنوب خاوری اردکان، سه هزارگزی راه فرعی اردکان به بیضا. سکنه 19 تن. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دستاران
تصویر دستاران
مزدی که پیش از کار کردن بمزدور دهند، شاگردانه، مژدگانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسواران
تصویر اسواران
سواران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استارین
تصویر استارین
سپندر در ساختن سپندار شمع به کارمی رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استقران
تصویر استقران
پر خونی، توانایی، همتاجویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسیاران
تصویر بسیاران
جماعت، مردمان، انبوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسفاناج
تصویر اسفاناج
اسفناج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسفاناخ
تصویر اسفاناخ
اسفناج
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی شده اسپهان سپاهان ز آذربایگان وری و گیلان ز خوزستان و استخر و سپاهان (ویس و رامین)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسفاهان
تصویر اسفاهان
اسپاهان، اصفهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسفندان
تصویر اسفندان
خردل، افرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستاران
تصویر دستاران
((دَ))
مزدی که پیش از کار کردن به مزدور دهند، شاگردانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسفندان
تصویر اسفندان
((اِ فَ))
خردل، افرا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسکادران
تصویر اسکادران
((اِ))
یگان تاکتیکی نیروی هوایی تقریباً معادل گردان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استواران
تصویر استواران
((اُ تُ))
جمع استوار، معتمدان، امینان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسواران
تصویر اسواران
جمع اسوار، برندگان اسب، فارسان، مقابل پیادگان، سپاهیان سواره (در زمان ساسانیان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسپاهان
تصویر اسپاهان
اصفهان
فرهنگ واژه فارسی سره