جدول جو
جدول جو

معنی اسطاره - جستجوی لغت در جدول جو

اسطاره
(اِ رَ)
سخن باطل.
لغت نامه دهخدا
اسطاره
یونانی تازی شده سخن پریشان، انگاره افسانه، اندار: تلخ می آید تو را گفتار من خواب می آرد تو را اندار من میتخت (مقدم جستار مهر و ناهید
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از استاره
تصویر استاره
ستاره، هر یک از نقطه های درخشان که شب در آسمان دیده می شود، نجم، کوکبه، نجمه، کوکب، تارا، اختر، جرم، نیّر، ستار
سه تار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سطاره
تصویر سطاره
آلت چوبی یا فلزی که به وسیلۀ آن خط مستقیم رسم می کنند، خط کش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسطوره
تصویر اسطوره
قصه ها و حکایت های بازمانده از دوران باستان دربارۀ خدایان، قهرمانان و به وجود آمدن اشیا و حوادث
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسطار
تصویر اسطار
سطرها، خطوطی از نوشته، خط ها، رده ها، جمع واژۀ سطر
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
جمع واژۀ سطر، بمعنی خط و رستۀ هر چیز
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سخن پریشان و بیهوده.
لغت نامه دهخدا
(پَ)
درگذشتن از سطری: اسطر اسمی، درگذشت از سطری که در آن نام من است. (از منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(تَ)
اسارت. راندن. (منتهی الارب) ، افسانه های باطل. (غیاث اللغات). اباطیل و اکاذیب. احادیث بی سامان. قصه های دروغ:
که اساطیراست و افسانه نژند
نیست تعمیقی و تحقیقی بلند.
مولوی.
، جج سطر
رجوع به اساره شود
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ)
رجوع به اطار شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پرانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی). رماندن و پرانیدن. (از اقرب الموارد). بپرانیدن. (زوزنی). پراندن.
رجوع به اطاره شود
لغت نامه دهخدا
(مِ / مُ رَ)
به معنی مسطار است. (از اقرب الموارد). رجوع به مسطار شود
لغت نامه دهخدا
(اُ رَ)
اسطور. اسطاره. سخن پریشان و بیهوده. سخن باطل. (غیاث).
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ)
اسطیر
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ / رِ)
گیاهی است خاردار.
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ)
بلوکی است از مضافات لاهیجان گیلان. (جهانگیری) (برهان). شاید این نام مصحف آستانه باشد، چه بدین نام در لاهیجان محلّی شنیده نشده است. رجوع به آستانه شود.
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ)
پوشش. پرده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ حارْ رَ / اِ حارْ رَ)
رجوع به اسحارّ شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ / رِ)
بلغت رومی دوایی است که آن را تودری خوانند و آن چهار نوع می باشد: زرد و سفید و سرخ و گلگون، و بهترین آن زرد باشد، سرطان را نافع است. (برهان). اسحار. اشجاره. و رجوع به اسحار شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
پراکنده شدن. متفرّق گشتن. پرکنده شدن. (تاج المصادر بیهقی)، قوی پشت شدن به کسی یا امری. پشت گرمی. تکیه کردن بیاری کسی. پشت قوی کردن: و این بنده را بدان قوت دل و استظهار... حاصل آمد. (کلیله و دمنه).
بموالات این دو رکن شریف
هم تمسّک کنم هم استظهار.
خاقانی.
بمردان کار و فیلان پیکار در حفظ اطراف و حواشی آن استظهاررفته. (ترجمه تاریخ یمینی ص 285). ابوعلی بدان سبب دل از مقام جرجان برگرفت چه استظهار او بمکان صاحب کافی بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 143). کسی را جرأت آن نبود که از محلّهای دوردست که از واسطۀ شهر دور بودی تردد کند مگر به استظهار جمعی با ساز و سلاح. (ترجمه تاریخ یمینی ص 327).
مریز آب خود از بهر نان که هر روزی
تمام هست ترا یک دو گرده استظهار.
عطار.
تهمتی بر بنده شه را عار نیست
جز مزید حلم و استظهار نیست.
مولوی.
عذر تقصیر خدمت آوردم
که ندارم بطاعت استظهار.
(گلستان).
و همگنان را امداد استبشار روی مینمود و مواد استظهار می افزود. (رشیدی).
بیار می که چو حافظ ندارم استظهار
بگریۀ سحری و نیاز نیم شبی.
حافظ.
، آماده ساختن شتر را برای حاجت، طلب امنیّت کردن، از بر بکردن. (تاج المصادر بیهقی). از بر کردن. (زوزنی). یاد گرفتن و از بر خواندن کتاب را و ظاهر خواندن آنرا. (منتهی الارب)، تأیید: پس مسعدی را گفت پیش از این چیزی نبشته ای ؟ گفت نوشته ام واین استظهار آنرا فرستادم. (تاریخ بیهقی ص 321)، قرار. قرارداد: و او (شاپور ذوالاکتاف) رااصحاب اخبار نهانی بودندی، مردمانی مردم زاده با دانش و فضل و راست گوی، و با هر یک استظهاری کرده بودی تا آنچ نمایند جز از سر راستی ننمایند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 72)، مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اعلم ان ّ الاطباء یأمرون بالاستظهار و ان لم یکن الاخلاط زائده زیاده شدیده توجب الاستفراغ. ولکن زیاده ما یستحب ّ فیه الاستفراغ لیحصل امن من حصول امتلاءالقوی الموجب للامراض دفعهً و فجاءهً. و الفرق بین الاستظهار و التقدّم بالحفظ ان ّ الاستفراغ فی الاستظهار یکون خارجاً عن غیر حدّ الاعتدال و فی التقدّم بالحفظلایکون خارجاً عنه بل یکون الی حدّ یقطع السّبب فقط من ان ینقل البدن الی السته المضاده، و کلاهما یکون لمن یعتاده مرض قبل حدوثه به. کذا قال النّفیسی. و قال الاّقسرائی: الفرق بین الاستظهار و التقدّم بالحفظ ان ّ الاول فی غیرالمعتاد و الثّانی فی حق ّ المعتاد. کذا فی بحرالجواهر
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ / رِ)
ستاره. کوکب. (برهان) (مؤید الفضلاء) :
دوش من پیغام دادم سوی تو استاره را
گفتمش خدمت رسان از من تو آن مهپاره را.
مولوی.
بیمار شود عاشق امّا بنمی میرد
ماه ارچه شود لاغر استاره نخواهد شد.
مولوی.
لغت نامه دهخدا
تصویری از اسواره
تصویر اسواره
از پارسی اسوار پیشوای پارس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استاره
تصویر استاره
چادر پشه بند پرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسطوره
تصویر اسطوره
قصه وحکایت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسحاره
تصویر اسحاره
رومی از داروها تودری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استطاره
تصویر استطاره
پراکنده خواستن، گرم شدن بازار، شتابان راندن، ترسایندگی
فرهنگ لغت هوشیار
چارخانکش رده کش افزار جدول کشان و آن آلتی است پولادی یا چوبی یا استخوانی راست و مستقیم (معمولا به طول 20 تا 50 سانتیمتر و به عرض 3 تا 5 ساتنیمتر) که بدان خط مستقیم کشند مسطر. توضیح: همین کلمه است که به صورت ستاره (مشدد و مخفف) تحریف شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسطار
تصویر اسطار
در خواندن سطر اشتباه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
پروندش بردگی گرفتاری این واژه در تازی تنها برابراست با: راندن فرستادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سطاره
تصویر سطاره
((سَ طّ رِ یا رَ))
افزار جدول کشان، مسطر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استاره
تصویر استاره
((اِ رِ))
ستاره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسطوره
تصویر اسطوره
((اُ طُ رِ))
افسانه، قصه، سخن بیهوده و پریشان، مفرد اساطیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسطوره
تصویر اسطوره
افسانه، داستان، استوره
فرهنگ واژه فارسی سره
افسانه، داستان، قصه
متضاد: تاریخ
فرهنگ واژه مترادف متضاد