جدول جو
جدول جو

معنی استیبال - جستجوی لغت در جدول جو

استیبال
(مُ طِ / طَ)
ناگوارد شمردن جای را. (منتهی الارب) : استوبل فلان الارض، استوخمها و لم توافقه فی بدنه و ان کان محبّاً لها. (اقرب الموارد). ناموافق آمدن هوای جایی باکسی. (زوزنی). ناموافق آمدن هوا و هرچه باشد. ناموافق یافتن.
لغت نامه دهخدا
استیبال
گشتن خواهی گوسپند، ناستوده دانستن جای
تصویری از استیبال
تصویر استیبال
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از استیکال
تصویر استیکال
لقمه خواستن، مال مردم ضعیف را گرفتن و خوردن
استیکال ضعفا: خوردن مال ضعیفان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استقبال
تصویر استقبال
پیشنهاد یا مطلبی را با رضایت خاطر پذیرفتن، پیش آمدن، پیشواز رفتن، پیش رفتن، پذیره شدن، در دستور زبان علوم ادبی زمان آینده، در علوم ادبی سرودن شعری به وزن و قافیۀ شعر شاعر دیگر مانند این شعر، برای مثال گل در بر و می در کف و معشوقه به کام است / سلطان جهانم به چنین روز غلام است (حافظ - ۱۱۰)، در استقبال از این غزل، برای مثال بر من که صبوحی زده ام خرقه حرام است / ای مجلسیان راه خرابات کدام است؟ (سعدی - ۳۴۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استیصال
تصویر استیصال
از بیخ و بن کندن، ریشه کن کردن، برانداختن، درمانده و بیچاره شدن، درماندگی مثلاً با حالت استیصال پرسید مثلاً حالا چه کار کنم؟
فرهنگ فارسی عمید
(مَ کُ)
پیش آمدن. (منتهی الارب). ضدّ استدبار. روی آوردن. پیش فراشدن. پیش واشدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). پیش رفتن. روی کردن به، درشت یافتن خوابگاه فلان. (تاج المصادر بیهقی). درشت آمدن
لغت نامه دهخدا
(مِنَ)
استئهال. سزاوار و شایستۀ چیزی شدن: استأهل الشی ٔ، استوجبه فهو مستأهل له، و انکره بعضهم، و فی الاساس و سمعت اهل الحجاز یستعملونه استعمالاً واسعاً. (اقرب الموارد) : مناصب اعمال در نصاب استحقاق واستیهال مقرّر گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 365) ، اسجهرار سراب، نمودن و ناپدید شدن. (از منتهی الارب). سپید نمودن سراب در بیابان، اسجهرار باد، پیش آمدن آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
بیخ برآوردن. (غیاث). از بن برکندن. (تاج المصادر بیهقی) (غیاث). از بیخ برکندن. ریشه کن کردن. بیخ کند کردن. از بن برانداختن. از بن برافکندن. برکندن. برانداختن. اجتیاح . اصطلام. اخترام. ابتیاض. استباحه. دوع: اگر پس از این خیانتی ظاهر گردد استیصال خاندانش باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 520). اگر ما دبیری را فرمائیم که چیزی نویس اگرچه استیصال او در آن باشد زهره دارد که ننویسد. (تاریخ بیهقی ص 26). و چون... خواستی که حشمت و سطوت براند که اندر آن ریختن خونها و استیصال خاندانها باشد ایشان (خردمندان) آنرا دریافتندی. (تاریخ بیهقی ص 100). و زن وکودکان را ببرده بیاورد و جهودان را استیصال کرد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 6). و خاندانهای بزرگ را استیصال کردی و با این همه عیب ها بخیل بودی (یزدجرد) . (فارسنامۀ ابن البلخی ص 74). قصد خاندانهای قدیم و دودمان های کریم نامبارک باشد، و اقدام بر استیصال و اجتیاح پادشاهان منکر و ملوم. (ترجمه تاریخ یمینی ص 240). عزیمت استیصال او مصمم فرمود... (جهانگشای جوینی)، فربه شدن شتران. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ / لِ کَ)
گلناک شدن جای. (منتهی الارب). باوحل شدن جای. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(مُ سِ)
مهلت خواستن. (منتهی الارب). وقفه خواستن. زمان خواستن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ سِ)
هلاک شدن، درنگ کردن
لغت نامه دهخدا
(مِ)
استئکال. مال کسی ستاندن و خوردن آن خواستن. مال کسی را ستدن و خوردن. مال کسی بستدن و بخوردن. (تاج المصادر بیهقی) : استیکال ضعفا، خوردن مال آنان.
لغت نامه دهخدا
(مَ / مُو پَ رَ)
پناه بردن بکسی: استوعل الیه. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(مُ سِ)
کندن مغاک تنگ دهانه وشکم فراخ. چاهی کندن که سرش تنگ و شکمش فراخ باشد، مالک شدن چیزی را
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ / زِ یَ دَ / دِ)
گران و ناگوار شدن طعام.
لغت نامه دهخدا
(مُ / مِ)
برگزیدۀ مال گرفتن. (منتهی الارب) ، طلب مباشرت زن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(گُ هََ پَ وَ)
بعاریت خواستن، چنانکه شتری ماده را از کسی. طلب الاخبال. (تاج المصادر بیهقی) : استخبلنی ناقه، ماده شتری از من بعاریت خواست. (منتهی الارب) ، نام جانوریست غیرمعلوم. (مؤید الفضلاء) (برهان). شاید سی پیا (؟).
، هسته. استه. نواه. حب. تخم. دانۀ میوه ها. استۀ خرما. (برهان). هستۀ خرما و غیر آن. (مؤید الفضلاء). تخم خرما و انگور و انار و مانند آن. هسته های بی مغز پاره ای میوه ها. هستۀ سنجد، استخوان انگور، تکج و هستۀ آن. تخم درون حب آن. تکس، استخوان انگور بود. (فرهنگ اسدی نخجوانی). تگژ، استخوان انگور. (فرهنگ اسدی چ طهران ص 179). استخوان خرما، بفارسی اسم نوی التمر است. (تحفۀ حکیم مؤمن) : و گروهی گفته اند نشانش (نشان تمام رسیدن انگور) آنست که چون بفشاری استخوانش بیرون جهد... (یواقیت العلوم). یک سال تجارت کردی و منفعت خویش بر اصحاب تفرقه کردی و درویشان را خرما دادی و استخوان خرما بشمردی، هرکه بیشترخوردی بهر استخوانی درمی بدادی. (تذکره الاولیاء عطار). بعضی آن باشد (از انواع شفتالو) که با استخوان چسبیده باشد. (فلاحت نامه). درخت از استخوان میوه برآرد و استخوان میوه از درخت. (تفسیر ابوالفتوح).
خاصگان مریم از نخل کهن خرمای تر
خورده اند و بر جهودان استخوان افشانده اند.
خاقانی.
گه از نطفه ای نیک بختی دهی
گه از استخوانی درختی دهی.
نظامی.
رطب بی استخوان آبی ندارد
چو مه بی شب بود تابی ندارد.
نظامی.
ز کارآشوبی مریم برآسود
رطب بی استخوان شد شمع بیدود.
نظامی.
چو خرما بشیرینی اندوده پوست
چو بازش کنی استخوانی دروست.
سعدی.
، اسدی در فرهنگ خویش ’سفال’ را استخوان جوز و فندق و مانند آن آورده. (فرهنگ اسدی چ طهران ص 18). و سفال، پوست گردکان وپسته و بادام و فندق و پوست انار خشک شده و امثال آنرا نیز گویند. (برهان)، نسل. نژاد: از اوردوی قوتوی خاتون از استخوان و او را دوپسرند. (جامع التواریخ رشیدی). نام او ایل ایکاجی از استخوان قنقرات. (جامع التواریخ رشیدی). نام او بقاجین ایکجی از استخوان ختایان. (جامع التواریخ رشیدی). نام او هیجین خواهر اقرابیکی از استخوان کورلوت. (جامع التواریخ رشیدی). دیگر کویک خاتون از استخوان پادشاهان اقوام اویرات دختر تورالجی کورکان. (جامع التواریخ رشیدی). خاتون دیگر قوتوی خاتون دختر... از استخوان پادشاهان اقوام... (جامع التواریخ رشیدی). اولجای خاتون دختر بورالجی کورکان از استخوان پادشاهان اقوام اویرات. (جامع التواریخ رشیدی)، نوعی از سلاح زنگیان. (غیاث از شرح سکندرنامه). نام سلاحی از اسلحۀ جنگ. (مؤید الفضلاء) (برهان). ارۀ پشت نهنگ که آلتی است اهل زنگ را برای جنگ. (آنندراج) :
درآمدچو پیل استخوانی بدست
کزو پیل را استخوان می شکست.
نظامی.
، پایه و بنیان عمارت.
- استخوان بزرگ، کنایه از شخصی است که او را اصالت و نجابت و نسب عالی بوده باشد. (برهان) (مؤید الفضلاء) (انجمن آرا). و امروز استخوان دار گویند.
- استخوان بزرگ داشتن، کنایه از اصیل و نجیب بودن. (آنندراج).
، عظام بالیه، صاحبان اعتبار قدیم که امروز بواسطۀ تغییر اوضاع و یا فقر آنان بچیزی نیستند.
- استخوان ترکاندن و ترکانیدن، بالا کشیدن. بلند شدن قد (بیشتر در دختران). فربه و بلند گشتن جوان و نوبالغ.
- استخوان خرد کردن، رنج بسیار در علمی یا هنری و مانند آن بردن.
- استخوان دررفتن، از جای بشدن استخوان.
- استخوان در گلو گرفتن، کنایه از رنج و محنت کشیدن باشد. (برهان) (رشیدی).
- استخوان در ناف گرفتن، بند شدن استخوان در ناف:
توان بحلق فروبردن استخوان درشت
ولی شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف.
سعدی.
- استخوان سبک کردن، کاستن گناهان بوسیلۀ زیارت اعتاب مقدسه.
- استخوان سنگین داشتن، بحملۀ صرعی و نوعی امراض عصبی مبتلا بودن.
- استخوان (کسی) سنگین شدن،دیوزد شدن. جنی شدن.
- استخوان شکستن، کسر عظم.
- استخوان شکستن در آموختن فنّی یا علمی، سخت رنج بردن در آن. دود چراغ خوردن.
- بااستخوان، صاحب نفوذ کلمه و نفاذ امر و قدر و منزلت.
- کارد به استخوان رسیدن، به نهایت درجۀ سختی و عسرت و شدت بکاری رسیدن.
- گرد از مغز استخوان کسی برآوردن، دمار از کسی برآوردن:
چو بریان شد از هم بکند و بخورد
ز مغز استخوانش برآورد گرد.
(شاهنامه چ بروخیم ص 435).
- مثل استخوان، سخت. صلب.
- یک پوست و یک استخوان شدن، سخت لاغر و نزار گشتن
لغت نامه دهخدا
(گُ خوا / خا)
تمام گرفتن: یقال استجبل ما عنده، تمام گرفت آنچه نزد او بود. (منتهی الارب) ، شرم داشتن از کسی. استحیاء
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ)
کش ها و بغلهای تن را شستن. بغل شستن. (منتهی الارب) : استوغل الرجل، غسل مغابنه و بواطن اعضائه. (اقرب الموارد) ، بخل کردن ببخشیدن. یقال: سأله فاستوکح، ای امسک و لم یعط. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
از ریشه کندن برکندن، برکنده گشتن برکندگی، درماندگی بیچارگی، بی چیزشدن بی چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استئحال
تصویر استئحال
درنگی خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استیباء
تصویر استیباء
بیمناک یافتن، ناگوارا گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استیجال
تصویر استیجال
مهلت گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استیصال
تصویر استیصال
در مانده وبی چیز شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استیهال
تصویر استیهال
سزاوار و شایسته چیزی شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استقبال
تصویر استقبال
به پیشواز کسی رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استئباط
تصویر استئباط
مغاک کندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استیصال
تصویر استیصال
((اِ))
از ریشه کندن، کنده شدن، درمانده و بیچاره شدن، درماندگی، بیچارگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استیکال
تصویر استیکال
((اِ))
به کسی اعتماد و تکیه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استقبال
تصویر استقبال
((اِ تِ))
به پیشواز کسی رفتن، پیشواز، پذیره، آینده، روبروی هم قرار گرفتن دو ستاره، اینکه شاعری شعر در وزن و قافیه شعر شاعر دیگری بگوید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استیصال
تصویر استیصال
بی چارگی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از استقبال
تصویر استقبال
پذیرفتاری، پیشباز، پذیره، پیشواز
فرهنگ واژه فارسی سره
اضطرار، پریشانی، تهیدستی، درماندگی، عجز، فقر، فلاکت، لاعلاجی، ناچاری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پذیرایی، پیشواز، خوش آمد، پذیره، ابرازعلاقه، التفات، توجه
متضاد: بدرقه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پذیرش، پذیرایی
دیکشنری اردو به فارسی