جدول جو
جدول جو

معنی استنقاه - جستجوی لغت در جدول جو

استنقاه
(مُ لَ)
فهمیدن کلام را، مدهوش ساختن، نیکو نمودن عشق رابر کسی. (منتهی الارب). منه قوله تعالی: کالذی استهوته الشیاطین فی الارض حیران. (قرآن 71/6)
لغت نامه دهخدا
استنقاه
سخن دریافتن سخن شناختن
تصویری از استنقاه
تصویر استنقاه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از استحقار
تصویر استحقار
حقیر دانستن، کوچک شمردن، خوار کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استحقاق
تصویر استحقاق
شایستگی، سزاواری، نیازمندی
فرهنگ فارسی عمید
(مِ فَ شِ)
بها کم کردن خواستن مشتری. (منتهی الارب). کم کردن خواستن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). چیزی کم کردن خواستن. استحطاط
لغت نامه دهخدا
(مُ کِ پَ سَ)
آگاهی جستن. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(مِ اَ)
بندگی و فرمانبرداری کردن. (منتهی الارب). طاعت داشتن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شنیدن بوی دهان. شنیدن بوی دهن کس را تا معلوم کند که چه خورده است. دریافتن بوی دهن کسی خواستن. هه کردن فرمودن کسی را. (منتهی الارب). ها کردن فرمودن کسی را تا بوی دهان او بداند. هه کردن خواستن. (تاج المصادر بیهقی) ، شیفته گردانیدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(مِ فَ)
فرودآمدن در غدیر و غسل کردن مانند کسی که خنک شدن خواهد. (از منتهی الارب). استنقع فی الغدیر، اذا نزل فیه و اغتسل کأنه ثبت فیه لیتبرّد. (تاج العروس).
لغت نامه دهخدا
(مَ)
برهانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). برهانیدن کسی را از کسی. (منتهی الارب). رهانیدن کسی را. رهاندن. انقاذ. تخلیص.
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بیرون کردن مغز از استخوان. جدا کردن هسته. پوست باز کردن: قال بعضهم هو (ای علس) حبه سوداء تؤکل فی الجدب و قیل هو مثل البرّ الا انه عسرالاستنقاء. (مجمع البحرین: علس). قیل هو (ای علس) طعام اهل صنعاء، قال ابوحنیفه رحمه اﷲ تعالی غیر انه عسیرالاستنقاء. (تاج العروس: علس)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آرام کردن. (منتهی الارب) ، مانده شده. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(مُ شِ کَ)
راست و مستقیم شدن کار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از استحقاق
تصویر استحقاق
سزاوار شدن، شایستگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استحقار
تصویر استحقار
خوار وکوچک شمردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استرقاق
تصویر استرقاق
تنک شدن، بنده خواستن، به بندگی گرفتن بنده گرفتن بنده شمردن
فرهنگ لغت هوشیار
گران داشتن سنگین شدن گران خواستن گرانسنگی گرانبارگی سنگین شمردن گران داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استدقاق
تصویر استدقاق
باریک شدن خرده جویی خرده سنجی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استرقاء
تصویر استرقاء
افسون خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
روشنی خواستن، روشن گردانیدن، پیروزی یافتن روشن شدن، مدد خواستن بشعاع روشنی جستن
فرهنگ لغت هوشیار
آب خواستن، باران خواستن، خشکامار: از بیماریهایست که بیمار از تشنگی نمی رهد (لغت فرس) باران خواستن، آب خواستن، نام مرضی که بیمار آب بسیار خواهد حبن. یا استسقاء بطن. مرضی که موجب شود آب در انساج شکم جمع شود استسقاء بطنی
فرهنگ لغت هوشیار
جانشین خواستن، جانشین گزیدن، نمایندگی به دادگاه دیگر دادن بنیابت خواستن کسی را
فرهنگ لغت هوشیار
بخشایش خواستن، ستردن، برهمزدن، برانداختن، دست کشیدن از کار فسخ بیع را خواستار شدن پایان گرفتن معامله را خواستن، خواستار عفو و بخشایش شدن
فرهنگ لغت هوشیار
پاداری راست گروی، راستی و درستی، پایمردی، ایستادگی پافشاری، استواری توش راست ایستادن راست شدن، درست شدن، درستی، ایستادگی پایداری پافشاری ثبات، بها کردن قیمت کردن، در مسابقه دوچرقه سواری دو و میدانی اسکی شنا اگر طول مسیر زیادتر از حد معینی باشد بان استقامت اطلاق شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استنقاص
تصویر استنقاص
ارزان خواستن کاهش بها خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
فرو رفتن در چاه، فریاد زدن، گشتن آب: دگرگونی آب، سیراب کردن، شستن شست و شو، ایستادن آب گرد آمدن آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استنکاه
تصویر استنکاه
بوی دهان آزمودن بوییدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استیقاه
تصویر استیقاه
بندگی کردن، فرمان بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استحقاق
تصویر استحقاق
((اِ تِ))
شایسته بودن، شایستگی، لیاقت، مفرد استحقاقات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استحقار
تصویر استحقار
((اِ تِ))
خوار شمردن، خواری، مفرد استحقارات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استثقال
تصویر استثقال
((اِ تِ))
سنگین شمردن، گران داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استبقاء
تصویر استبقاء
((اِ ت ِ))
زنده نگه داشتن، باقی گذاشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استناره
تصویر استناره
((اِ تِ رِ))
روشن شدن، مدد خواستن به شعاع، روشنی جستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استلقاء
تصویر استلقاء
((اِ تِ))
بر پشت خوابیدن، طاق باز خوابیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استحقاق
تصویر استحقاق
شایستگی، سزاواری
فرهنگ واژه فارسی سره