جدول جو
جدول جو

معنی استنصال - جستجوی لغت در جدول جو

استنصال(مُ عَ فَ)
بیرون آوردن: استنصله، بیرون آورد آن را.
لغت نامه دهخدا
استنصال
برون افکندن بیرون آوردن
تصویری از استنصال
تصویر استنصال
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از استنزال
تصویر استنزال
فرود آوردن، پایین آوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استحصال
تصویر استحصال
بهره برداری از محصولی که دارای قابلیت تجاری و اقتصادی است، حاصل کردن، به دست آوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استیصال
تصویر استیصال
از بیخ و بن کندن، ریشه کن کردن، برانداختن، درمانده و بیچاره شدن، درماندگی مثلاً با حالت استیصال پرسید مثلاً حالا چه کار کنم؟
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استنصار
تصویر استنصار
کمک خواستن، یاری خواستن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ رَ کَ / مَ رِ کِ)
طلب خموشی و سکوت کردن، فراهم آمدن آب باستادن در جای. (تاج المصادر بیهقی). فراهم آمدن و ایستادن، چنانکه آب در غدیر: استنقع الماء فی الغدیر. (منتهی الارب). استادن آب در جای. (تاج المصادر بیهقی) ، گردیدن رنگ. برگردیدن گونۀ کسی: استنقع لونه (مجهولاً). (منتهی الارب) ، در آب تر نهادن چیزی را استنقع الشی ٔ فی الماء (مجهولاً). (منتهی الارب) ، بلند شدن آواز درفریاد. (منتهی الارب). بانگ برآمدن. (تاج المصادر بیهقی) ، زرد و متغیر شدن آب، بیرون آمدن روح، یا بدهان رسیدن آن. (منتهی الارب) ، نقوع گرفتن، یعنی بعض از میوۀ خشک را در آب تر کرده از دست مالیده آب آن گرفتن. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ / قِ پَ رَ)
تمام حق خود گرفتن. همه حق ّ خود را گرفتن: استنصف منه، دریافتن خواستن امری را که نمیشناسی آنرا. (منتهی الارب) ، انکار کردن.
- یاء استنکار، یایی که دال بر نکره است: مردی دیدم
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ / قِ)
یاری خواستن. (زوزنی) (غیاث) ، آرامیدن با زن. (از منتهی الارب). آرامیدن با زن خواستن
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ کَ / مَ رِ کِ)
از کسی نصیحت خواستن، فهمیدن خواستن، پرسیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ شِ کَ)
فرودآوردن. فروفرستادن، کوشش و توان خود را درباختن. (منتهی الارب). تمام توانائی خود را بکار بستن. درباختن کوشش و توان خود را. تمام کار بستن توانائی خویش. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(مُ خوَرْ / خُرْ)
عقوبت کردن: شیخ جلیل احمد بن الحسن بهرات رسید و روعت حکم و هیبت امر او ظلم را دست بربست و رایت ظلمه نگونسار کرد، هر آنچه در ایام هرج و مرج از دخل و خرج اندوخته بودند و باختذال و استنکال فراهم آورده، از ایشان بستد بلطف و عنف. (ترجمه تاریخ یمینی ص 365 و 366)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
شهری به آلمان، خطۀ پروس در 60 هزارگزی شمال شرقی ماگدبورگ در ساحل رود اوشت، دارای 20600 تن سکنه و کارخانه های مخصوص منسوجات پنبه و پشم
لغت نامه دهخدا
(اِ تَ)
استاندال. هانری بیل. نویسندۀ فرانسوی، مولد گرنبل بسال 1783 میلادی و وفات در پاریس 1842 میلادی وی در آغاز سپاهی بود و بعدها به نقاشی و آنگاه بتجارت پرداخت و چندین بار بسیاحت ایتالیا رفت و چند سیاحت نامه نوشت و عاقبت داستان نویسی را پیشه کرد و داستانهای بسیار منتشر کرد. او راست: لاشارترز دپارم، سرخ و سیاه. وی روانشناسی صریح و دارای روح تخیلی و احساساتی است
لغت نامه دهخدا
(شِ)
بیخ برآوردن. (غیاث). از بن برکندن. (تاج المصادر بیهقی) (غیاث). از بیخ برکندن. ریشه کن کردن. بیخ کند کردن. از بن برانداختن. از بن برافکندن. برکندن. برانداختن. اجتیاح . اصطلام. اخترام. ابتیاض. استباحه. دوع: اگر پس از این خیانتی ظاهر گردد استیصال خاندانش باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 520). اگر ما دبیری را فرمائیم که چیزی نویس اگرچه استیصال او در آن باشد زهره دارد که ننویسد. (تاریخ بیهقی ص 26). و چون... خواستی که حشمت و سطوت براند که اندر آن ریختن خونها و استیصال خاندانها باشد ایشان (خردمندان) آنرا دریافتندی. (تاریخ بیهقی ص 100). و زن وکودکان را ببرده بیاورد و جهودان را استیصال کرد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 6). و خاندانهای بزرگ را استیصال کردی و با این همه عیب ها بخیل بودی (یزدجرد) . (فارسنامۀ ابن البلخی ص 74). قصد خاندانهای قدیم و دودمان های کریم نامبارک باشد، و اقدام بر استیصال و اجتیاح پادشاهان منکر و ملوم. (ترجمه تاریخ یمینی ص 240). عزیمت استیصال او مصمم فرمود... (جهانگشای جوینی)، فربه شدن شتران. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ حَ)
بسیار زهاب شدن زمین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
در پیش شدن. (زوزنی). پیش آمدن از صف: استنتل الرجل من القوم.
لغت نامه دهخدا
(مُ / مِ)
برگزیدۀ مال گرفتن. (منتهی الارب) ، طلب مباشرت زن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
عطا و غنیمت خواستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). بخشش و غنیمت خواستن
لغت نامه دهخدا
(مَ سَرْ رَ اَ)
شکم راندن دارو. (منتهی الارب). کار کردن کارکن
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
رجوع به استیصال شود
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ وَ)
حاصل کردن، استحمال بر، حمل حوائج و امور خویش به: استحمله نفسه، خواست خود که بردارد نیازها و کارهای او را
لغت نامه دهخدا
به دست آوردن، بازیافت خواستن بازیابی برداشت حاصل خواستن طلب حصول نتیجه گرفتن،جمع استحصالات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استنصاح
تصویر استنصاح
پند خواهی، اندرز خواهی، اندرز نیوشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استنصار
تصویر استنصار
یاوری خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استنصاف
تصویر استنصاف
هده خواهی (هده حق)، دادمندی، خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
فرود آمدن فرود افتادن، فرود کشیدن، فرود خواستن فرو آوردن فرو فرستادن، فرود آمدن خواستن فرود آمدن، از مرتبه خود فرو افتادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استیصال
تصویر استیصال
در مانده وبی چیز شدن
فرهنگ لغت هوشیار
از ریشه کندن برکندن، برکنده گشتن برکندگی، درماندگی بیچارگی، بی چیزشدن بی چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استیصال
تصویر استیصال
((اِ))
از ریشه کندن، کنده شدن، درمانده و بیچاره شدن، درماندگی، بیچارگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استنزال
تصویر استنزال
((اِ تِ))
فرو آوردن، فرو فرستادن، درخواست فرود آمدن، از مرتبه خود فرو افتادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استیصال
تصویر استیصال
بی چارگی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از استحصال
تصویر استحصال
برداشت
فرهنگ واژه فارسی سره
اضطرار، پریشانی، تهیدستی، درماندگی، عجز، فقر، فلاکت، لاعلاجی، ناچاری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
استثمار
دیکشنری اردو به فارسی