جدول جو
جدول جو

معنی استنبال - جستجوی لغت در جدول جو

استنبال
(مُ / مِ)
برگزیدۀ مال گرفتن. (منتهی الارب) ، طلب مباشرت زن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از استنباط
تصویر استنباط
درک کردن مطلبی از مطلب دیگر، دریافتن امری به قوۀ فهم و اجتهاد خود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استقبال
تصویر استقبال
پیشنهاد یا مطلبی را با رضایت خاطر پذیرفتن، پیش آمدن، پیشواز رفتن، پیش رفتن، پذیره شدن، در دستور زبان علوم ادبی زمان آینده، در علوم ادبی سرودن شعری به وزن و قافیۀ شعر شاعر دیگر مانند این شعر، برای مثال گل در بر و می در کف و معشوقه به کام است / سلطان جهانم به چنین روز غلام است (حافظ - ۱۱۰)، در استقبال از این غزل، برای مثال بر من که صبوحی زده ام خرقه حرام است / ای مجلسیان راه خرابات کدام است؟ (سعدی - ۳۴۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استنزال
تصویر استنزال
فرود آوردن، پایین آوردن
فرهنگ فارسی عمید
(اِ تِ)
شهری به آلمان، خطۀ پروس در 60 هزارگزی شمال شرقی ماگدبورگ در ساحل رود اوشت، دارای 20600 تن سکنه و کارخانه های مخصوص منسوجات پنبه و پشم
لغت نامه دهخدا
(اِ تَ)
استاندال. هانری بیل. نویسندۀ فرانسوی، مولد گرنبل بسال 1783 میلادی و وفات در پاریس 1842 میلادی وی در آغاز سپاهی بود و بعدها به نقاشی و آنگاه بتجارت پرداخت و چندین بار بسیاحت ایتالیا رفت و چند سیاحت نامه نوشت و عاقبت داستان نویسی را پیشه کرد و داستانهای بسیار منتشر کرد. او راست: لاشارترز دپارم، سرخ و سیاه. وی روانشناسی صریح و دارای روح تخیلی و احساساتی است
لغت نامه دهخدا
(مَ کُ)
پیش آمدن. (منتهی الارب). ضدّ استدبار. روی آوردن. پیش فراشدن. پیش واشدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). پیش رفتن. روی کردن به، درشت یافتن خوابگاه فلان. (تاج المصادر بیهقی). درشت آمدن
لغت نامه دهخدا
(مُ طِ / طَ)
ناگوارد شمردن جای را. (منتهی الارب) : استوبل فلان الارض، استوخمها و لم توافقه فی بدنه و ان کان محبّاً لها. (اقرب الموارد). ناموافق آمدن هوای جایی باکسی. (زوزنی). ناموافق آمدن هوا و هرچه باشد. ناموافق یافتن.
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ حَ)
بسیار زهاب شدن زمین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ فَ)
بیرون آوردن: استنصله، بیرون آورد آن را.
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
در پیش شدن. (زوزنی). پیش آمدن از صف: استنتل الرجل من القوم.
لغت نامه دهخدا
(مُ کِ پَ سَ)
آگاهی جستن. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
به آب رسیدن چاه کن. آب برآوردن. (منتهی الارب). بیرون آوردن آب. (تاج المصادر بیهقی). الاستنباط، استخراج الماء من العین، من قولهم نبط الماء، اذا خرج من منبعه. (تعریفات جرجانی).
لغت نامه دهخدا
(مُ / مِ)
بانگ کردن خواستن سگ را. (منتهی الارب). ببانگ آوردن سگ. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ / مُ فَ)
بازکاویدن. تفتیش کردن خبر را. (منتهی الارب). خبر خواستن. (زوزنی). خبر پرسیدن
لغت نامه دهخدا
(گُ هََ پَ وَ)
بعاریت خواستن، چنانکه شتری ماده را از کسی. طلب الاخبال. (تاج المصادر بیهقی) : استخبلنی ناقه، ماده شتری از من بعاریت خواست. (منتهی الارب) ، نام جانوریست غیرمعلوم. (مؤید الفضلاء) (برهان). شاید سی پیا (؟).
، هسته. استه. نواه. حب. تخم. دانۀ میوه ها. استۀ خرما. (برهان). هستۀ خرما و غیر آن. (مؤید الفضلاء). تخم خرما و انگور و انار و مانند آن. هسته های بی مغز پاره ای میوه ها. هستۀ سنجد، استخوان انگور، تکج و هستۀ آن. تخم درون حب آن. تکس، استخوان انگور بود. (فرهنگ اسدی نخجوانی). تگژ، استخوان انگور. (فرهنگ اسدی چ طهران ص 179). استخوان خرما، بفارسی اسم نوی التمر است. (تحفۀ حکیم مؤمن) : و گروهی گفته اند نشانش (نشان تمام رسیدن انگور) آنست که چون بفشاری استخوانش بیرون جهد... (یواقیت العلوم). یک سال تجارت کردی و منفعت خویش بر اصحاب تفرقه کردی و درویشان را خرما دادی و استخوان خرما بشمردی، هرکه بیشترخوردی بهر استخوانی درمی بدادی. (تذکره الاولیاء عطار). بعضی آن باشد (از انواع شفتالو) که با استخوان چسبیده باشد. (فلاحت نامه). درخت از استخوان میوه برآرد و استخوان میوه از درخت. (تفسیر ابوالفتوح).
خاصگان مریم از نخل کهن خرمای تر
خورده اند و بر جهودان استخوان افشانده اند.
خاقانی.
گه از نطفه ای نیک بختی دهی
گه از استخوانی درختی دهی.
نظامی.
رطب بی استخوان آبی ندارد
چو مه بی شب بود تابی ندارد.
نظامی.
ز کارآشوبی مریم برآسود
رطب بی استخوان شد شمع بیدود.
نظامی.
چو خرما بشیرینی اندوده پوست
چو بازش کنی استخوانی دروست.
سعدی.
، اسدی در فرهنگ خویش ’سفال’ را استخوان جوز و فندق و مانند آن آورده. (فرهنگ اسدی چ طهران ص 18). و سفال، پوست گردکان وپسته و بادام و فندق و پوست انار خشک شده و امثال آنرا نیز گویند. (برهان)، نسل. نژاد: از اوردوی قوتوی خاتون از استخوان و او را دوپسرند. (جامع التواریخ رشیدی). نام او ایل ایکاجی از استخوان قنقرات. (جامع التواریخ رشیدی). نام او بقاجین ایکجی از استخوان ختایان. (جامع التواریخ رشیدی). نام او هیجین خواهر اقرابیکی از استخوان کورلوت. (جامع التواریخ رشیدی). دیگر کویک خاتون از استخوان پادشاهان اقوام اویرات دختر تورالجی کورکان. (جامع التواریخ رشیدی). خاتون دیگر قوتوی خاتون دختر... از استخوان پادشاهان اقوام... (جامع التواریخ رشیدی). اولجای خاتون دختر بورالجی کورکان از استخوان پادشاهان اقوام اویرات. (جامع التواریخ رشیدی)، نوعی از سلاح زنگیان. (غیاث از شرح سکندرنامه). نام سلاحی از اسلحۀ جنگ. (مؤید الفضلاء) (برهان). ارۀ پشت نهنگ که آلتی است اهل زنگ را برای جنگ. (آنندراج) :
درآمدچو پیل استخوانی بدست
کزو پیل را استخوان می شکست.
نظامی.
، پایه و بنیان عمارت.
- استخوان بزرگ، کنایه از شخصی است که او را اصالت و نجابت و نسب عالی بوده باشد. (برهان) (مؤید الفضلاء) (انجمن آرا). و امروز استخوان دار گویند.
- استخوان بزرگ داشتن، کنایه از اصیل و نجیب بودن. (آنندراج).
، عظام بالیه، صاحبان اعتبار قدیم که امروز بواسطۀ تغییر اوضاع و یا فقر آنان بچیزی نیستند.
- استخوان ترکاندن و ترکانیدن، بالا کشیدن. بلند شدن قد (بیشتر در دختران). فربه و بلند گشتن جوان و نوبالغ.
- استخوان خرد کردن، رنج بسیار در علمی یا هنری و مانند آن بردن.
- استخوان دررفتن، از جای بشدن استخوان.
- استخوان در گلو گرفتن، کنایه از رنج و محنت کشیدن باشد. (برهان) (رشیدی).
- استخوان در ناف گرفتن، بند شدن استخوان در ناف:
توان بحلق فروبردن استخوان درشت
ولی شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف.
سعدی.
- استخوان سبک کردن، کاستن گناهان بوسیلۀ زیارت اعتاب مقدسه.
- استخوان سنگین داشتن، بحملۀ صرعی و نوعی امراض عصبی مبتلا بودن.
- استخوان (کسی) سنگین شدن،دیوزد شدن. جنی شدن.
- استخوان شکستن، کسر عظم.
- استخوان شکستن در آموختن فنّی یا علمی، سخت رنج بردن در آن. دود چراغ خوردن.
- بااستخوان، صاحب نفوذ کلمه و نفاذ امر و قدر و منزلت.
- کارد به استخوان رسیدن، به نهایت درجۀ سختی و عسرت و شدت بکاری رسیدن.
- گرد از مغز استخوان کسی برآوردن، دمار از کسی برآوردن:
چو بریان شد از هم بکند و بخورد
ز مغز استخوانش برآورد گرد.
(شاهنامه چ بروخیم ص 435).
- مثل استخوان، سخت. صلب.
- یک پوست و یک استخوان شدن، سخت لاغر و نزار گشتن
لغت نامه دهخدا
(گُ خوا / خا)
تمام گرفتن: یقال استجبل ما عنده، تمام گرفت آنچه نزد او بود. (منتهی الارب) ، شرم داشتن از کسی. استحیاء
لغت نامه دهخدا
(مُ شِ کَ)
فرودآوردن. فروفرستادن، کوشش و توان خود را درباختن. (منتهی الارب). تمام توانائی خود را بکار بستن. درباختن کوشش و توان خود را. تمام کار بستن توانائی خویش. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(مُ خوَرْ / خُرْ)
عقوبت کردن: شیخ جلیل احمد بن الحسن بهرات رسید و روعت حکم و هیبت امر او ظلم را دست بربست و رایت ظلمه نگونسار کرد، هر آنچه در ایام هرج و مرج از دخل و خرج اندوخته بودند و باختذال و استنکال فراهم آورده، از ایشان بستد بلطف و عنف. (ترجمه تاریخ یمینی ص 365 و 366)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
عطا و غنیمت خواستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). بخشش و غنیمت خواستن
لغت نامه دهخدا
تصویری از استقبال
تصویر استقبال
به پیشواز کسی رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استنصال
تصویر استنصال
برون افکندن بیرون آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استیبال
تصویر استیبال
گشتن خواهی گوسپند، ناستوده دانستن جای
فرهنگ لغت هوشیار
آگاهی یافتن، پیام خواستن باز کاوی خبر جستن در جستجوی خبر بر آمدن خبر پرسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
دریافت، پی بردن، بیرون کشیدن بیرون آوردن چیزی را درآوردن، دریافت معنی و مفهوم چیزی بر اثر دقت و تیزهوشی، جمع استنباطات. یا قوه استنباط. قوه استخراج حقایق و مطالب
فرهنگ لغت هوشیار
فرود آمدن فرود افتادن، فرود کشیدن، فرود خواستن فرو آوردن فرو فرستادن، فرود آمدن خواستن فرود آمدن، از مرتبه خود فرو افتادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استقبال
تصویر استقبال
((اِ تِ))
به پیشواز کسی رفتن، پیشواز، پذیره، آینده، روبروی هم قرار گرفتن دو ستاره، اینکه شاعری شعر در وزن و قافیه شعر شاعر دیگری بگوید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استنباء
تصویر استنباء
((اِ تِ))
خبر جستن، در جستجوی خبر برآمدن، خبر پرسیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استنباط
تصویر استنباط
((اِ تِ))
بیرون آوردن چیزی، ادراک و دریافت معنی و مفهوم چیزی بر اثر دقت و تیزهوشی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استنزال
تصویر استنزال
((اِ تِ))
فرو آوردن، فرو فرستادن، درخواست فرود آمدن، از مرتبه خود فرو افتادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استقبال
تصویر استقبال
پذیرفتاری، پیشباز، پذیره، پیشواز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از استنباط
تصویر استنباط
برداشت، اندریافت، برداشت کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
برداشت، درک، دریافت، فهم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پذیرایی، پیشواز، خوش آمد، پذیره، ابرازعلاقه، التفات، توجه
متضاد: بدرقه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پذیرش، پذیرایی
دیکشنری اردو به فارسی