جدول جو
جدول جو

معنی استمصال - جستجوی لغت در جدول جو

استمصال
(مَ سَرْ رَ اَ)
شکم راندن دارو. (منتهی الارب). کار کردن کارکن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از استحصال
تصویر استحصال
بهره برداری از محصولی که دارای قابلیت تجاری و اقتصادی است، حاصل کردن، به دست آوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استمهال
تصویر استمهال
مهلت خواستن، طلب مهلت کردن، زمان خواستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استیصال
تصویر استیصال
از بیخ و بن کندن، ریشه کن کردن، برانداختن، درمانده و بیچاره شدن، درماندگی مثلاً با حالت استیصال پرسید مثلاً حالا چه کار کنم؟
فرهنگ فارسی عمید
(مُ دَ / دِ رَ / رِ)
کور کردن چشم کسی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ وَ)
حاصل کردن، استحمال بر، حمل حوائج و امور خویش به: استحمله نفسه، خواست خود که بردارد نیازها و کارهای او را
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ سَ)
استمکال مراءه، بزنی آوردن او را. (از منتهی الارب) ، عطا خواستن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ)
املال. (زوزنی). بستوه آمدن. (منتهی الارب) ، مدد خواستن به شعاع و روشنی جستن. یقال: استنار به، اذا استمد شعاعه، دور داشتن زن را از تهمت. (منتهی الارب) ، فیروزی یافتن. پیروزی یافتن. یقال: استنار علیه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ فُ زَ دَ / دِ)
مهلت خواستن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). زمان خواستن. درنگی خواستن. طلب مهلت کردن. زمان طلبیدن. استنظار.
- استمهال کردن، مهلت خواستن. زمان طلبیدن. مدت خواستن.
، خویشتن را خوابیده نمودن. (منتهی الارب). خود را بخواب زدن. خواب کردن
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ فَ)
بیرون آوردن: استنصله، بیرون آورد آن را.
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
رجوع به استیصال شود
لغت نامه دهخدا
(شِ)
بیخ برآوردن. (غیاث). از بن برکندن. (تاج المصادر بیهقی) (غیاث). از بیخ برکندن. ریشه کن کردن. بیخ کند کردن. از بن برانداختن. از بن برافکندن. برکندن. برانداختن. اجتیاح . اصطلام. اخترام. ابتیاض. استباحه. دوع: اگر پس از این خیانتی ظاهر گردد استیصال خاندانش باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 520). اگر ما دبیری را فرمائیم که چیزی نویس اگرچه استیصال او در آن باشد زهره دارد که ننویسد. (تاریخ بیهقی ص 26). و چون... خواستی که حشمت و سطوت براند که اندر آن ریختن خونها و استیصال خاندانها باشد ایشان (خردمندان) آنرا دریافتندی. (تاریخ بیهقی ص 100). و زن وکودکان را ببرده بیاورد و جهودان را استیصال کرد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 6). و خاندانهای بزرگ را استیصال کردی و با این همه عیب ها بخیل بودی (یزدجرد) . (فارسنامۀ ابن البلخی ص 74). قصد خاندانهای قدیم و دودمان های کریم نامبارک باشد، و اقدام بر استیصال و اجتیاح پادشاهان منکر و ملوم. (ترجمه تاریخ یمینی ص 240). عزیمت استیصال او مصمم فرمود... (جهانگشای جوینی)، فربه شدن شتران. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از استحصاء
تصویر استحصاء
شمار خواست آمار خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استسلال
تصویر استسلال
بر کشیدن شمشیروجزآن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استحصاف
تصویر استحصاف
سخت روزگاری ترش زمانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استرحال
تصویر استرحال
فراروی جا به جایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استرذال
تصویر استرذال
ناکس یافتن فرومایه یافتن زبون بینی
فرهنگ لغت هوشیار
از ریشه کندن برکندن، برکنده گشتن برکندگی، درماندگی بیچارگی، بی چیزشدن بی چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
به دست آوردن، بازیافت خواستن بازیابی برداشت حاصل خواستن طلب حصول نتیجه گرفتن،جمع استحصالات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استنصال
تصویر استنصال
برون افکندن بیرون آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استملال
تصویر استملال
به ستوه آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
مولش خواهی (مولش مهلت) زمان خواستن درنگ جستن زمان خواستن مهلت خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استرسال
تصویر استرسال
فروهشتن گیسو، خوگرشدن، گستاخ شدن، گستاخی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استرعال
تصویر استرعال
پیشرو گله شدن دنبال هم رفتن گوسپندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استزلال
تصویر استزلال
لغزیدن، لغزیدن خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استیصال
تصویر استیصال
در مانده وبی چیز شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استئحال
تصویر استئحال
درنگی خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استمهال
تصویر استمهال
((اِ تِ))
مهلت خواستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استیصال
تصویر استیصال
((اِ))
از ریشه کندن، کنده شدن، درمانده و بیچاره شدن، درماندگی، بیچارگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استحصال
تصویر استحصال
برداشت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از استیصال
تصویر استیصال
بی چارگی
فرهنگ واژه فارسی سره
استخراج، حصول، دستیابی، کسب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اضطرار، پریشانی، تهیدستی، درماندگی، عجز، فقر، فلاکت، لاعلاجی، ناچاری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فرجه، مهلت، مهلت خواهی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
استثمار
دیکشنری اردو به فارسی