جدول جو
جدول جو

معنی استحجار - جستجوی لغت در جدول جو

استحجار(شَ / شِ)
حجره ساختن.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از استیجار
تصویر استیجار
اجاره کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استحضار
تصویر استحضار
آگاهی، حاضر کردن، احضار کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استحقار
تصویر استحقار
حقیر دانستن، کوچک شمردن، خوار کردن
فرهنگ فارسی عمید
(خوا / خا)
استحار دیک، بانگ کردن خروس سحرگاهان. (ازمنتهی الارب). بانگ کردن خروز در سحر. (زوزنی) ، جامۀ کهنه پوشیدن. (منتهی الارب). تحشﱡف
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
بوی ناک شدن گوشت بسبب بیماری: استحجی اللحم. (منتهی الارب) ، یاد گرفتن چیزی را. (از منتهی الارب). حفظ کردن. یاد گرفتن خواستن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). طلب حفظ کردن، نگاهداری خواستن. نگاهبانی کردن. نگاهداری کردن
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ گُ)
به دربانی گرفتن کسی را. حجابت از او خواستن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ اَ)
استحرار قتل، یا استحرار موت، بسیار شدن و سخت شدن کشتار و خون. بسیار شدن مرگ. (از منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
مانده شدن. (زوزنی) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ)
بخود بازآمدن. (منتهی الارب) ، غسل کردن به آب گرم، و سپس بمعنی غسل کردن آمده است به هرآب که باشد. خود را به آب گرم شستن. خویشتن را به آب گرم بشستن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). بحمام غسل کردن. (غیاث). اغتسال بماء حمیم، خوی کردن. عرق کردن. خوی گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، خوی بشستن. (تاج المصادر بیهقی) ، بخار گرم از چیزی گرفتن. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ پَ سَ)
استحفار نهر،سزاوار کندن شدن جوی. (از منتهی الارب). بکندن آمدن جوی. (تاج المصادر بیهقی). فرو کندن. (زوزنی). فروکندن چاه و جوی خواستن. بهنگام کندن آمدن جوی و چاه
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ طَ)
استئجار. به مزد گرفتن مزدور را. بمزد فاستدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). به مزدوری گرفتن. به مزد خواستن کسی را: استأجرته، به مزد خواستم او را، استیر (استاتر) در عهد ساسانی ارزش چهار درهم داشته است. (ایران در زمان ساسانیان تألیف کریستنسن ترجمه رشید یاسمی ص 28). و این کلمه اصل سیر امروز است که معادل با شانزده مثقال است
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
رجوع به استیجار شود
لغت نامه دهخدا
(گَ/ گُو هََ خَ)
خوار داشتن. (غیاث). خرد شمردن. احتقار. (منتهی الارب). استخفاف. استهانت. خردو خوار شمردن. (منتهی الارب). حقیر داشتن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). حقیر پنداشتن. (مؤید الفضلاء). سبکداشت. کوچک و سهل و حقیر شمردن: پادشاهی بدیدۀ استحقار در طایفۀ درویشان نظر کرد. (گلستان). باری پدر بکراهت و استحقار در او نظر همی کرد. (گلستان) ، زندگی خواستن، زنده گذاشتن. (زوزنی). استبقاء. زنده داشتن. واگذاشتن. زنده و باقی گذاشتن. (منتهی الارب) : فلما جأهم بالحق من عندنا قالوا اقتلوا ابناءالذین آمنوا معه و استحیوا نسأهم و ما کیدالکافرین الا فی ضلال. (قرآن 25/40)
لغت نامه دهخدا
تصویری از استحصاء
تصویر استحصاء
شمار خواست آمار خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استحفاء
تصویر استحفاء
خبر پرسیدن، سوال از کسی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استحصاف
تصویر استحصاف
سخت روزگاری ترش زمانی
فرهنگ لغت هوشیار
به مزد گرفتن مزدوری گرفتن، سلاک کردن، سلاک داری اجیر کردن بمزد گرفتن مزدور را، اجاره کردن (خانه دکان و جز آنرا) توضیح استعمال بجای (استیجار) نادرست است
فرهنگ لغت هوشیار
به دست آوردن، بازیافت خواستن بازیابی برداشت حاصل خواستن طلب حصول نتیجه گرفتن،جمع استحصالات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استحجاب
تصویر استحجاب
دربان گماردن، دربانی خواستن، در پرده خواهی پوشیده خواهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استحرار
تصویر استحرار
پر بار شدن کشت پر بار خواستن کشت، افزونی خون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استحسار
تصویر استحسار
مانده شدن ماندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استحضار
تصویر استحضار
بخود بار آمدن، یاد داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استحفار
تصویر استحفار
کندن خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استحطاط
تصویر استحطاط
گم خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استحار
تصویر استحار
پگه خوانی خواندن خروس در پگاه (سحر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استحقار
تصویر استحقار
خوار وکوچک شمردن
فرهنگ لغت هوشیار
بر صنعتگران از نجار و کفش دوز و یا کارگران فنی که در کار خبره و استاد باشند اطلاق میشود و زیر دستان آنان را شاگرد مینامند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استئثار
تصویر استئثار
نیکو خواست به خواست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استحفاظ
تصویر استحفاظ
نگه داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استیجار
تصویر استیجار
((اِ))
اجاره کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استحضار
تصویر استحضار
((اِ تِ))
به حضور خواستن، یادآوری کردن، یاد آوردن، آگاهی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استحقار
تصویر استحقار
((اِ تِ))
خوار شمردن، خواری، مفرد استحقارات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استحضار
تصویر استحضار
آگاهی، پیدایش
فرهنگ واژه فارسی سره
تحقیر، تصغیر، خواری، کوچک شماری
فرهنگ واژه مترادف متضاد