جدول جو
جدول جو

معنی استان - جستجوی لغت در جدول جو

استان
بزرگ ترین واحد تقسیمات کشور ایران که شامل چند شهرستان است و به وسیلۀ یک استاندار اداره می شود
فرهنگ فارسی عمید
استان(اَ)
بیخ درخت پوسیده. استن. (منتهی الارب) ، نام قضائی که عبارت است از جزیره استانکوی و جزیره انجیرلی (نیسیروس) که در جهت جنوبی همین جزیره واقع است. در اطراف و حوالی این جزیره سه جزیره بایر و موسوم به چلبی، اوراک و کراطه است. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
استان(اَ)
جای خواب و آرامگه را گویند که بمعنی آستانه باشد. (جهانگیری).
لغت نامه دهخدا
استان(اُ)
سومین پسر داریوش دوم بقول پلوتارک. (کتاب اردشیر بند 1). رجوع به ایران باستان ص 991، 995، 1121، 1122، 1449 شود
لغت نامه دهخدا
استان(اُ)
چهار کوره اند ببغداد: عالی و اعلی و اوسط و اسفل، و هبه الله استانی بن عبدالصّمد منسوب به یکی از آنهاست. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
استان(اِ)
مزید مقدّم بعض امکنه، مانند: استان البهقباذ الاسفل. استان البهقباذ الاعلی. استان البهقباذ الاوسط. استان سو. استان العال. (معجم البلدان). آقای پورداود در نامۀ فرهنگستان آورده اند: و آن در پارسی باستان و در اوستا ستانه و در سانسکریت ستهانه یعنی جایگاه و پایگاه آمده، بهمین معنی در پارسی باستان جداگانه بکار رفته و یک بار در کتیبۀ خشیارشاه در وان دیده میشود. در اوستا چندین بار با واژه های دیگر ترکیب یافته چون اسپوستانه، اشتروستانه، گئوستانه که مطابق است با اوستهانه و اشترستهانه و گستهانه در سانسکریت یعنی اسبستان و اشترستان و گاوستان. ستانه از مصدر ستا آمده که در پارسی باستان و اوستا بمعنی ستادن و ایستادن است. در زبان پهلوی غالباً بنامهای سرزمینها و کشورها پیوسته است، چون چینستان و سورستان (سوریه) و زاولستان و جز اینها. (نامۀ فرهنگستان سال اول شمارۀ اول ’کلمه فرهنگستان’ بقلم پورداود).
لغت نامه دهخدا
استان(اِ)
مخفّف استاننده. گیرنده:
من زکوهاستان و او در قحطسال
هم بصاعی باد می پیمود و بس.
خاقانی.
لغت نامه دهخدا
استان(اِ / اُ)
کوره. رستاق. روستا. در عهد ساسانیان، ایالات را به أجزائی چند تقسیم کرده هر یک را یک استان می گفته اند (پاذکستپان) ظاهراً در اصل عنوان نایب الحکومۀ یک استان بوده است. (ایران در زمان ساسانیان تألیف کریستنسن ترجمه یاسمی ص 86). قال یزید بن عمر الفارسی، کانت ملوک فارس تعدّ السواد اثناعشر استاناً و تحسبه ستین طسوجاً و تفسیرالأستان اجاره و ترجمه الطسوج ناحیه. (معجم البلدان در کلمه سواد). قال العسکری مالاستان مثل الرستاق. (معجم البلدان ذیل الاستان العال). مقاسمه. (مفاتیح العلوم، در مواضعات دیوان خراج).
لغت نامه دهخدا
استان(گُ اَ)
بسال قحط درآمدن. در سال قحط درآمدن. (منتهی الارب). اسنات. اجداب
لغت نامه دهخدا
استان((اِ))
به پشت خوابیده
تصویری از استان
تصویر استان
فرهنگ فارسی معین
استان((اُ))
بخشی از کشور که شامل چندین شهرستان می شود
تصویری از استان
تصویر استان
فرهنگ فارسی معین
استان((اَ))
جای خواب، آرامگاه
تصویری از استان
تصویر استان
فرهنگ فارسی معین
استان
ایالت
تصویری از استان
تصویر استان
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(اُ نِ)
فرزند داریوش دوم، و داریوش سوم نبیرۀ استانس بود. (ایران باستان ص 990 و 1187)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
منسوب به یکی از چهار استان بغداد. رجوع به استان شود. و هبه الله استانی بن عبدالصمد به یکی از آن چهار استان منسوب است. (از منتهی الارب) ، آزمودن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
منسوب به استان، یکی از قرای سمرقند در سه فرسنگی آن. (انساب سمعانی) ، مباح یافتن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). حلال یافتن، از بن برکندن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). از بیخ کندن. ریشه کن کردن. استیصال: استباحهم، از بن برکند آنان را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ نُ)
جیمز کنت د. فرمانده قشون و سیاستمدار انگلیسی، مولد پاریس 1673 و وفات 1721 میلادی
لغت نامه دهخدا
(اُ)
شهری در بلژیک (فلاندر غربی) ، واقع در ساحل دریای شمال، دارای 45000 تن سکنه و صدف های مشهور و کنسروسازی
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ / نِ)
به معنی استان است که جای خواب و آرامگاه باشد. (برهان) (جهانگیری) :
گوئی از توبه بسازم خانه ای
در زمستان باشدم استانه ای.
مولوی.
لغت نامه دهخدا
(اِ نَ)
ناحیه ای بخراسان و یاقوت گوید گمان برم از نواحی بلخ است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
جمع ستر، پرده ها جمع ستر سترها پرده ها. یا استار کعبهء. پرده های کعبه. یا هتک استار. پرده دریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استاج
تصویر استاج
پارسی تازی گشته استاگ از ابزارها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استاخ
تصویر استاخ
بی پروا و نترس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استاد
تصویر استاد
ماهر، با مهارت، حاذق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استکان
تصویر استکان
ظرفی که در آن چای میاشامند، پیاله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسطان
تصویر اسطان
آوند رویین آوند مسین
فرهنگ لغت هوشیار
ایستادن قیام کردن برخاستن، مقاومت کردن، پایدار ماندن در خدمت ایستادن دیری خدمت ماندن در خدمت ایستاد ن دیری خدمت کردن، اقامت کردن ماندن، مصمم شدن عزم کردن قصد کردن، توقف کردن، یا استادن به کاری. مشغول شدن به آن و ورزیدن آن
فرهنگ لغت هوشیار
معرب استاد، هنرمند، کسیکه به کاری مشغول باشد که قریحه و دست هر دو در آن دخالت داشته باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسخان
تصویر اسخان
گرم کردن، گریانیدن گرم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استاژ
تصویر استاژ
کارآموزی
فرهنگ لغت هوشیار
آتش کاو آهنین محش محشه سیخی که در تون حمام و تنور نانوایی بکار میرود کفچه آتشدان چمچه کمچه آتش کش بیلچه خاک انداز. زین و یراق اسب ساز و برگ اسب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احتان
تصویر احتان
جمع حتن، برابران، همتایان، هماوردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اختان
تصویر اختان
جمع ختن، دامادان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استانه
تصویر استانه
((اَ نِ))
جای خواب و آرام، آرامگاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استانش
تصویر استانش
اثبات
فرهنگ واژه فارسی سره