جدول جو
جدول جو

معنی ازیریس - جستجوی لغت در جدول جو

ازیریس(اُ)
شکل یونانی اسم ازیری که مصریان قدیم بیکی از خدایان عمده خویش میدادند. وی خدای آفتاب غروب کننده و حامی اموات، شوهر ایزیس و پدر هروس بود. و رجوع بفرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ص 137 و ایران باستان تألیف پیرنیا ص 84 و 943 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اریدیس
تصویر اریدیس
(دخترانه)
نام همسر ارفاوس، شاعر و موسیقی دان ترکیه، در افسانه ها آمده است که اریدیس فرشته ای بود که معشوقه ارفاوس بود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از امیتیس
تصویر امیتیس
(دخترانه)
آمیتیس، نام دختر خشایار پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اخیروس
تصویر اخیروس
گیاهی بیابانی و خودرو شبیه ارزن، با گل های سفید و دانه های ریز و سیاه که در گذشته مصرف دارویی داشته، گندم دشتی، گندم بیابانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ازیراک
تصویر ازیراک
زیراکه، برای اینکه، ازاین روکه، ازاین جهت که، برای مثال طاعت پیش آر و علم جوی ازیراک / طاعت و علم است بند و فند زمانه (ناصرخسرو - ۳۸۲)
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
جوز رومی است. (اختیارات بدیعی از نسخ خطی کتاب خانه لغت نامه). در نسخۀ دیگر اغیرس آمده است. رجوع به اغیرس شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ ری یَ)
یکی از فرق نه گانه فرقۀ ثالثۀ شیعه از غلات. ایشان گویند علی که پدر حسنین است علی امام نیست بلکه مردی است که او را علی الأزدری گویند و آن علی که امام است او را فرزند نباشد. (بیان الادیان) ، جامه و پارچه پیچیدن
لغت نامه دهخدا
(اِ)
منسوب به ازمیر
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نام محله ای به اصفهان که میدانی منسوب بدانست ونیز محمد بن محمد بن عبدالرحمن بن عبدالوهاب المدینی المیدانی از آنجاست. (از ابوموسی از تاج العروس).
لغت نامه دهخدا
بیونانی به معنی ارض است. (فهرست مخزن الادویه) ، دویدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دویدن اسب: افاج الفرس، عدا. (از اقرب الموارد) ، جوق جوق فرستادن شتران را بر آب و حوض. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دسته دسته فرستادن شتران را بر آب حوض. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
کزیری، خاورشناس اسپانیائی که در کتب و آثار اسلامی اطلاعات بسیار فراهم کرد و فهرست کتاب خانه عربی ’اسکوریال’ را در مادرید از 1760 تا 1770 تنظیم کردو در دو مجلد به چاپ رسانید، کازیری از کتب یعقوب بن اسحاق کندی که در قرن 9 میلادی بوده در حدود 200 کتاب نام برده و فهرستی ترتیب داده و چاپ کرده است، او در دو کتاب: الحلل المرقومه و اللمحه البدریه فی دوله النصریه ابن خطیب غرناطی مطالعاتی کرده و مطالبی از آن دو کتاب اتخاذ نموده و مؤلفه ای ترتیب داده و نیز از خطر الطیف فی رحله الشتاء و الصیف شرحی ذکر کرده، از منفعه السائل که اصل آن مقنعه السائل عن المرض الحائل است اقتباس نموده و درباره آن شرحی نگاشته است، (از فرهنگ خاورشناسان ص 82)، و رجوع به الحلل السندسیه ص 37 و 38 شود
لغت نامه دهخدا
یا اکیروت. به هندی گردکان را نامند. (یادداشت مؤلف). جوز رومی. (کتاب مفردات قانون ابوعلی سینا). و رجوع به اکهروت شود، تمام مسیر حرکت دود مذکور (دود حاصل از سوختن گاز بنزین در اتومبیل). (از فرهنگ فارسی معین).
- لولۀ اگزوز، لولۀ آهنی یا چدنی که دود حاصل از احتراق را از محل احتراق به خارج رساند
لغت نامه دهخدا
(تُ)
ملکۀ سیته (قوم بربر باستانی ساکن شمال شرقی اروپا و شمال غربی آسیا). درقرن ششم پیش از میلاد مسیح که پسرش بدست کورش کبیر گرفتار و کشته شد و تمیریس به پادشاه پارسها حمله کردو او را اسیر ساخت و دستور داد سرش را بریده در خیکی پر از خون قرار دهند. (از لاروس). در تاریخ ایران باستان آرد: ملکه ماساژتها در آن زمان بیوۀ پادشاه سابق آنها بود این ملکه را تمیریس می نامیدند کورش خواست او را ازدواج کند ولی ملکه فهمید که کورش طالب خود او نیست بلکه خواهان مملکت اوست و جواب رد داد پس از آن کورش با قشون خود تا رود آراکس براند... همینکه ماساژتها را در خواب دیدند برآنها تاختند و عده ای را کشته اکثر ماساژتها را با رئیس آنها که پسر ملکه بود و سپارگاپی سس نام داشت اسیر کردند... پسر ملکه وقتی از مستی بخود آمد و برآنچه که واقع شده بود آگاهی یافت از کورش تمنی کردکه از غل و زنجیر او را رها کنند و همینکه آزاد شد فوراً خود را کشت... تمیریس... تمام قوای خود را جمعکرده به کورش حمله کرد... بالاخره ماساژتها فاتح شدند و قسمت بزرگ لشکر پارس در دشت نبرد معدوم و کورش هم کشته شد... تمیرس امر کرد خیکی را پر از خون آدم کردند بعد نعش کورش را یافته سر او را در خیک انداخت و استهزاء کرده چنین گفت: هرچند من ترا در جنگ شکست دادم ولی تو از راه تزویر مصیبتی برای من تهیه کردی و پسر مرا از من گرفتی. چنانکه بتو گفته بودم، حالا تو را از خونخواری سیر می کنم. بعد هرودوت گوید (کتاب 1 بند 214) : راجع به فوت کورش حکایات زیاد است روایتی را که من ذکر کردم به حقیقت نزدیک تر است. معلوم می شود که خود هرودوت هم از صحت این روایت مطمئن نبوده است. رجوع به تاریخ ایران باستان ج 1 ص 448-452 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ازایراک. زیراکه. از این رو که:
طاعت پیش آر و علم جوی ازیراک
طاعت و علم است بند و قید زمانه.
ناصرخسرو.
مر جان تو مرجان خدایست ازیراک
از حکمت و علم آمده مر جان ترا جان.
ناصرخسرو.
ما خود ز تو این چشم نداریم ازیراک
ترکی تو و هرگز نبود ترک وفادار.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(کَ)
عبادتگاهی است برای سامره از یهود در نابلس و گمان کنند که آن جای ذبح اسماعیل بوده است و سامرۀ یهود در نابلس فراوانند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
زائرین. جمع واژۀ زائر در حالت نصب یا جر. رجوع به زایر شود
لغت نامه دهخدا
(اَ هََ رَ)
بصیغۀ تثنیه، ازهران. نیرین. ماه و خور. ماه و هور، درنگ کردن، پس ماندن. واپس ایستادن، لغزیدن، چنانکه قدم: ازحت القدم، جنبیدن، چنانکه رگ: ازح العرق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ کُ)
ازیراکن. حرجول. حرجل (نوعی ملخ)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
اوسیریس. خدای جهان زیرین. برطبق اسطورۀ معروفی وی پسر کب (زمین) و نوت (آسمان) شوهر ایسیس و پدر هوروس بود. نام بزرگترین معبودمصریان قدیم است و کنایه بود از آفتاب و رود نیل که بزعم آنها از خودی خود بوجود آمد و با خواهر خویش که همزاد بودند ازدواج کرد و هوروس از این زناشوئی تولد یافت، علاوه بر این با یک پری موسوم به نفته سروسرّی داشته و از این مناسبات عفریتی موسوم به آنوبیس متولد شد. اوزیریس بخیال احیا و اعمار دنیا و نشر صنایع و برکات و معارف سیاحتی بسوی مشرق نمود و بحر احمر و نقاط و اراضی ممتده تا هند را مسخر ساخت و در موقع معاودت بمصر یک عفریت موسوم به تیفون به لطایف الحیل وی را در صندوقی محبوس نمود گرچه زنش ایزیس وی رانجات داد اما باز تیفون او را به 14 پارچه منقسم ساخته بممالک مصر توزیع کرد. باز ایزیس 13 پارچه از آنها را یافته بخاک سپرد ولی یک قطعه اش پیدا نشد. به اعتقاد مصریان روح این معبود بتن یک گاو حلول نموده واز این رو یک گاو مسمی به آپیس را ستایش میکردند. رجوع به دایرهالمعارف فارسی و قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ ری یَ)
نوعی از پارچه است که در نیشابور تهیه شود و با آن مندیل سازند. (از دزی ج 1 ص 26) ، منسوب به اصیل بمعنی نجیب
لغت نامه دهخدا
یا ’تامیراس’ شاعر و موسیقی دان افسانه های یونان که نسبت به خدایان بی اعتنایی کرد ولی مغلوب گشت و بینایی خود را از دست داد
لغت نامه دهخدا
باب استریس، ربض زرنج را سیزده در است از آنجمله باب مینا (میتا؟)... پس باب استریس. (مسالک الممالک اصطخری چ لیدن صص 239- 241). و شاید مصحف ’اسپریس’ باشد بمعنی میدان اسب دوانی. (تاریخ سیستان ص 159 ح) ، باران خواستن. (غیاث). باران بدعا خواستن. آب و نزول باران خواستن. (منتهی الارب). باران خواستن امت هر گاه که باریدن وی بتأخیر افتد. (تعریفات جرجانی) ، سقاء جستن، گرد آمدن آب زرد در شکم: استسقی بطنه. (منتهی الارب) ، علت استسقاء گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (مجمل اللغه). علتی است که در بیمار ورم و آماس آورد. حبن ذیابیطس. نام مرضی که بیمار آب بسیارخواهد. خشکامار (خشک آماز). نام مرضی که در آن شکم روز به روز بزرگتر میشود. (غیاث). این علت را در هند جلندر گویند. (آنندراج). بیماری است مادی و آنرا سه نوع است: طبلی و زقی و لحمی. (منتهی الارب). آماس کردن شکم و غیر آن از اعضاء. و آن بر سه گونه باشد: استسقای زقی، استسقای طبلی، استسقای لحمی. و استسقاء ازآن رو نامند که بیمار همیشه احساس تشنگی کند. رجوع به زقی، طبلی، لحمی شود. مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: استسقاء، فی اللغه طلب السّقی. و اعطاء ما یشربه. و الاسم السقیاء بالضم. و شرعاً طلب انزال المطر من الله تعالی علی وجه مخصوص عند شدّه الحاجه بان یحبس المطر عنهم و لم تکن لهم اودیه و انهار و آبار یشربون منها و یسقون مواشیهم و زروعهم. کذا فی جامعالرموز. و عندالاطباء هو مرض ذوماده بارده غریبه تدخل فی خلل الاعضاء. فتربو بها الاعضاء. امّا الظّاهره من الاعضاء کلها کما فی اللحمی. و امّا المواضع الخالیه من النّواحی الّتی فیها تدبیر الغذاء و الاخلاط کفضاء البطن التی فیها المعده و الکبد و الامعاء و امّا فضاء مابین الثرب و الصفاق و اقسامه ثلاثه: اللحمی ّ و الزقی ّ و الطبلی المسمّی بالاستسقاء الیابس (خشک آماز) ایضاً. لان ّ الماده الموجبه لها اما ذات قوام او لا. الثانی. الطبلی و الاوّل اما ان یکون شامله لجمیع البدن و هو اللحمی. و الاّ فهو الزقی و بالجمله فالزقی استسقاءتنصب فیه المائیه الی فضاء الجوف سمی به تشبیهاً لبطن صاحبه بالزق المملو ماء و لهذا یحس صاحبه خفخفه الماء عند الحرکه و اللحمی استسقاء یغشو فیه الماء مع الدّم الی جمله الأعضاء فیحتبس فی خلل اللحم فیربو. سمّی به لازدیاد لحم صاحبه من حیث الظّاهر بخلاف السمن فانه ازدیاد حقیقه و هذا تربل یشبه الازدیاد الحقیقی. و الطبلی ما یغشو فیه العاده الریحیه فی فضاء الجوف مجفّفه فیها. و لاتخلو تلک المواضع مع الرّیاح عن قلیل رطوبه ایضاً. و ایضاً الاستسقاء ینقسم الی مفردو مرکب. لان تحققه اما ان یکون من نوعین فصاعداً او لا. الثانی المفرد و الاوّل المرکب امّا من اللحمی و الزقی او من اللحمی و الطبلی او الزقی و الطبلی او من الثلاثه. هکذا یستفاد من بحرالجواهر و حدودالامراض - انتهی:
حیات را چه گوارنده تر ز آب ولیک
کسی که بیشترش خورد بکشد استسقاش.
سنائی.
بحرص ار شربتی خوردم مگیر از من که بد کردم
بیابان بود و تابستان و آب سرد و استسقا.
سنائی.
چون برد آب شور، استسقاء.
سنائی.
ز یاد صولت او خاک خواهد استغفار
ز تف هیبت او آب گیرد استسقاء.
انوری.
چو کاسه بازگشاده دهان به جوع الکلب
چو کوزه پیش نهاده شکم ز استسقاء.
خاقانی.
که آشامد کدوئی آب ازو سرد
کز استسقا نگردد چون کدو زرد.
نظامی.
سده و دیدان و استسقاء و سل
کسر و ذات الصدر و لدغ و درد دل.
مولوی.
، تشنگی. (غیاث).
- صلوه استسقاء، نماز باران خواستن.
انواع استسقاء این است:
- استسقاءالدماغ، ام الصبیان.
- استسقاءالعین، استسقاء چشم.
- استسقاء بطن.
- استسقاء بیضه.
- استسقاء تخم دان.
- استسقاء جلدی.
- استسقاء جلدی عام، استسقاء لحمی عام.
- استسقاء چشم. رجوع به استسقاءالعین شود.
- استسقاء خشکاماز.
- استسقاء خصیه، آب در خصیه. ادره. قیل الماء. باد خصیه. آماس مائی در ضفن.
- استسقاءدماغ. رجوع به ترکیب استسقاءالدماغ شود.
- استسقاء دماغی.
- استسقاء دماغی مولودی، ام الصّبیان.
- استسقاء رحم.
- استسقاء ریه.
- استسقاء زقی، و آن استسقائی باشد که شکم بیمار به خیکی پر از آب ماند و آواز آب از آن آید گاه جنبش ویا انتقال از سوئی به سوئی و بیمار را تشنگی بسیار باشد.
- استسقاء شفاف.
- استسقاء صدری.
- استسقاء طبلی، استسقاء یابس. و آن استسقائی است که شکم بیمار چون طبلی پر از باد باشد.
- استسقاء غشاء خارجی قلب.
- استسقاء کلیه.
- استسقاء لحمی، وآن استسقائی باشد که شامل همه تن باشد یعنی جملۀ بدن بیمار بیاماسد.
- استسقاء لحمی جفن.
- استسقاء لحمی عام. رجوع به استسقاء جلدی عام شود.
- استسقاء مجرای فقرات.
- استسقاء محبن، استسقاء یابس. رجوع به استسقاء طبلی شود.
- استسقاء مفصل.
- استسقاء مفصلی.
- استسقاء مقله. رجوع به استسقاء چشم و استسقاءالعین شود.
- استسقاء نخاع.
- استسقاء نخاع از فرط مباشرت.
- استسقائی.
- استسقاء یابس. رجوع به استسقاء طبلی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
میدان اسب دوانی و میدان جنگ. اسپرس. اسپریز. اسپرز. اسپرسپ. اسفرسف. سپریس. (جهانگیری). اسبریس. (اوبهی). در اوستا بجای اسپریس، چرتا آمده و کلمه مرکب چرتو دراجو (درازای چرتا) که در بند 25 از فرگرد دوم وندیداد آمده در گزارش پهلوی (= زند، تفسیر اوستا) به اسپراس گردانیده شده و به اندازۀ درازای دو هاسر گرفته شده است. در کتاب پهلوی بندهش، فصل 26 بند اول، درباره اندازۀ هاسر آمده: ’یک هاسر، یک فرسنگ و یک فرسنگ هزارگام و هر گام دوپاست’. چنانکه از لغت اسپراس پهلوی پیداست، جزء آخر آن راس میباشد که در فارسی راه شده. سین پهلوی در فارسی هاء میشود، چون راس = راه، آگاسی = آگاهی، گاس = گاه، ماسی = ماهی و جز اینها. اسپریس از کلمات فارسی است که سین پهلوی در آن مانده است. بنابراین بگواهی مفسر اوستا در زمان ساسانیان و نامۀ پهلوی بندهش، اسپریس میدان تاخت و تاز اسب، بدرازای دو هزار گام است. (فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ج 1 صص 224- 225). مؤلف برهان گوید: اسب ریس بر وزن و معنی اسپریز است که میدان و عرصۀ اسب دوانیدن باشد و بکسر اول هم هست و سین دوم نقطه دار هم آمده است و با کیش قافیه کرده اند - انتهی. میدان. (مؤید الفضلاء) (فرهنگ اسدی نخجوانی).
لغت نامه دهخدا
ثافسیاو تفسیا نیز گویند و اهل مغرب دریاس گویند. (اختیارات بدیعی). رجوع به آذریاس و ادریاس و ثافسیا شود
لغت نامه دهخدا
(اَ ری یَ)
نام محلی در 145700 گزی تهران بفاصله 3400 گزی سرچمن بین تهران و شاهی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
اخینوس. گندم بیابانی که کشت و درو نشود. نباتیست غیر گندم صحرائی. منبت او کنار آبها شبیه بگیاه ارزن و ثمرش سیاه و ریز و گلش سفید و ثمرش در ادویۀ چشم و گوش مستعمل و با قوت مجففه و محلله و قابضه است. (تحفۀ حکیم مؤمن). گندم دشتی یعنی گندم خودروی را گویند. عصارۀ آنرا با گوگرد و نطرون بیامیزند و در گوش چکانند درد گوش را نافع باشد. (برهان). گندم دشتی آنکه از زمین بغیر زراعت روید و کشتن و درویدن او را معتاد نباشد. (مؤید الفضلاء). و رجوع به اخینوس شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اثیریه
تصویر اثیریه
مونث اثیری، جمع اثیریات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اثیری
تصویر اثیری
منسوب به اثیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازیرا
تصویر ازیرا
زیرا برای این از برای آن از آن جهت بدین سبب بدین علت بنابراین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازیراک
تصویر ازیراک
زیرا که ازایرا که ازاین رو که از این جهت که بدین سبب که
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازیراک
تصویر ازیراک
حرف ربط مرکب، زیرا که، از این جهت که
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اکتریس
تصویر اکتریس
((اَ تِ))
هنرپیشه زن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زیرین
تصویر زیرین
تحتانی
فرهنگ واژه فارسی سره
از محله های قدیمی شهرستان بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان بندپی بابل، آزارسی
فرهنگ گویش مازندرانی