جدول جو
جدول جو

معنی ازلق - جستجوی لغت در جدول جو

ازلق(اَ لَ)
نعت تفضیلی از زلق. لغزان تر. لغزنده تر. زلق تر
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ازلی
تصویر ازلی
مربوط به ازل، برای مثال سعادت ازلی با تو روز و شب همبر/ خدای عزوجل با تو گاه و بیگه یار (مسعودسعد - ۲۳۲)ویژگی آنچه ابتدا نداشته و همیشه بوده و خواهد بود، خداوندی، الهی مثلاً حکمت الهی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابلق
تصویر ابلق
ویژگی هر چیز دورنگ، به ویژه سیاه و سفید، پرهای سیاه و سفیدی که سپاهیان و رزم جویان به کلاه خود می زدند، مطلق اسب
ابلق ایام: کنایه از دنیا و روزگار و زمانه به اعتبار روز و شب، ابلق چرخ، ابلق فلک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ازرق
تصویر ازرق
کبود، نیلگون، آبی، خط هفتم جام شراب
فرهنگ فارسی عمید
(اَ رَ)
خط چهارم از هفت خط جام جم. (برهان). خط چهارم از جام باده:
باده در جام تا خط ازرق
شعله در بحر اخضر اندازد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
محدث. ابونواس ذکر او در این شعر آورده است:
حدثنی الازرق المحدّث عن
عمرو بن شمر عن ابن مسعود
لایخلف الوعد غیر کافره
و کافر فی الجحیم مصفود.
(عیون الاخبار ابن قتیبه جزء 5 ص 140)
جدی قدیم از اجداد عرب در جاهلیت، نسب وی بعمالقه (از عرب بائده) پیوندد و منازل بنی الازرق در حجاز است و بدین ازرق، منسوبست ازرقی صاحب تاریخ مکه. (الاعلام زرکلی)
یشکری. ابن عبدربه از او روایت کند. (عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 5 ص 115)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
آبی است در طریق حاج شام در پائین تیماء، نام شهری که ازرمیدخت بناکرده است. (برهان). یاقوت گوید که این شهر بنام ملکۀ اواخر عهد ساسانی نامیده شده و آن شهرکی است قرب قرمسین (کرمانشاه) و من از کسی آنرا بتقدیم راء بر زاء شنیده ام و گویا درست همان باشد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
نیلگون. (غیاث اللغات). کبود. (غیاث اللغات). آبی. زاغ. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) :
فلک مر جامه ای را ماند ازرق
ورا همچون طراز خوب، کرکم.
منجیک یا بهرامی.
بر صنم دیگر، پارۀ یاقوت ازرق آبدار بود بوزن چهار صد و پنجاه مثقال. (ترجمه تاریخ یمینی ص 413).
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
چسبنده تر.
- امثال:
اعلق من الحنا.
اعلق من قراد، بلندقدر شدن. (منتهی الارب) ، برآمدن بر چیزی: اعلولاه اعلیلاءً، صعده. (از اقرب الموارد). برآمدن بر آن: اعلولاه، برآمد آن را. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
نام قلعۀ سموأل بن عادیای یهودی و آنرا ابلق فرد نیز خوانند. و مشرف باشد بر تیما، میان حجاز و شام و آثار ابنیه ای از خشت خام بدان جا برجایست و از آنرو آن قلعه را ابلق خوانند که از دور بسیاهی و سپیدی زند
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
بعض لغت نامه نویسان فارسی این کلمه را معرب ابلک فارسی گفته اند لکن لغویون عرب اشاره ای بدان نکرده اند. دورنگ:
خاصه هنگام بهاران که جهان خوش گشته ست
آسمان ابلق و روی زمی ابرش گشته ست.
منوچهری.
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
بقول خارزنجی حفرٌ اخادید. (معجم البلدان) ، یعنی مغاکها و گوها و گودالهائی است، دانستن، اباحه. (اقرب الموارد) ، استماع. (اقرب الموارد). گوش داشتن. (زوزنی). گوش فراداشتن
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
تیز چنانکه زبان وسنان. زبان تیز. (منتهی الارب). سنان تیز. (منتهی الارب) ، بدردگوش مبتلا گشتن، خشک شدن گرفتن گیاه
لغت نامه دهخدا
(اُ لُ)
ترکی و بمعنی تهمت است. (آنندراج). بمعنی تهمت. این لفظ ترکی است. (غیاث) ، بدی رسانیدن کسان را، چنانکه گویند: اشملهم شراً. (از منتهی الارب). اشمال کسی قوم را بخوبی یا بدی، همه آنان را مشمول آن ساختن. (از المنجد) ، شمله دادن کسی را که چادر باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) ، صاحب چادر مشمل گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از المنجد) ، برچیدن از خرما آنچه بر درخت بود. (منتهی الارب). برچیدن خرما آنچه بر درخت باشد. (آنندراج). اشمال نخله، برچیدن از درخت خرما آنچه رطب بود. (از المنجد) ، یک نیمه تا دو ثلث از ماده گاوان را آبستن کردن گشن، چنانکه گویند: اشمل الفحل شوله. یک نیمه تا دو ثلث را از مادگان آبستن گردانیدن گشن. (آنندراج) ، در باد شمال درآمدن، یقال: اشملوا، ای دخلوا فی الشمال. (منتهی الارب) (آنندراج). اشمال قوم، درآمدن آنان در باد شمال. (از المنجد). در باد شمال شدن. (تاج المصادر) ، به سوی باد شمال شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). اشمال باد، بسوی شمال وزیدن آن. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
ناحیه ای است در سنجاغ سیروز از ولایت سالانیک و مرکب از 12 قریه است. سرزمینی حاصلخیز و دارای حبوب گوناگون است 10 جامع شریف و2 مدرسه و 13 کلیسا دارد. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
نعت تفضیلی از زدق. اصدق. (منتهی الارب). راستگوتر: انا ازدق منه، دروغ گفتن، بسیار گفتن، بلند کردن آواز، شتافتن. شتاب نمودن، بتکلف افزودن در سخن، بدرشتی و عنف در شدن. سختی و درشتی نمودن در سخن، نزدیک مرگ رسیدن، برداشتن، سبک بردن. (منتهی الارب). ببردن. (تاج المصادر بیهقی) ، شتابانیدن. شتاباندن، افکندن ستور کسی را. (منتهی الارب) ، هلاک کردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) ، بسخن باطل کردن سخن کسی را، دشمنی ورزیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لغزانده لغزاننده لغزش دهنده، دوایی را نامند که بقوت ملینه و رطوبت مزلقه که دارد تعیین سطح عضو نماید بحدی که بلغزاند آنچه در آن محتبس است و تحریک آن نموده دفع نماید مانند آلو بخارا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازدق
تصویر ازدق
راست تر
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی شده ابلک خلنگ نرپیسه خلنج فرهنگ معین ابلک را گیاهی از تیره ای اسپناج دانسته، چکچکی از پرندگان دو رنگ، رنگی سصفید که با آن رنگ دیگر باشد، چپار خلنگ خلنج پیس پیسه نرپیسه سیاه و سفید، روز گار زمانه تصاریف دهر صروف لیل و نهار. و گاه از آن به ابلق ایام و ابلق چرخ و ابلق فلک تعبیر کنند بمناسبت سفید روز و سیاهی شب، پر دو رنگی که سرهنگان و سران غوغا و جوانان شنگ برای زینت بر طرف کلاه میزدند. یا ابلق ایام. دنیا و روزگار به اعتبار شب و روز. یا ابلق توسن. از شب و روز دو رنگ و سر کش. یا ابلق جهان تاز. شب و روز یا ابلق چرخ. شب و روز، روزگار. یا ابلق عمر. شب و روز یا ابلق فلک. شب و روز، روزگار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اثلق
تصویر اثلق
پنج انگشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخلق
تصویر اخلق
خوشخوتر نیک رفتارتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اذلق
تصویر اذلق
زبان تیز، نیزه تیز
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه ابتدا ندارد، قدیم، دیرینه، ابدی، که همیشه بود آنکه ابتدا ندارد، قدیم، دیرینه، ابدی، که همیشه بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازلاق
تصویر ازلاق
لغزانیدن، نیکویی کردن، بخشیدن، به گناه برانگیختن
فرهنگ لغت هوشیار
کبود نیلی، کبودچشم زاغ چشم سبز چشم، نابینا کور، از ویژه نام ها، بازشکاری، دشمن آشکار کبود نیلگون، کبود چشم زاغ چشم سبز چشم کسی که سیاهی چشم او مایل به کبودی یا سبزی یا زردی باشد، نابینا کور اعمی، آسمان سپهر، دنیا، خط چهارم از هفت خط جام جم و جام باده. یا جامه ازرق. جامه صوفیان که برنگ کبود بود. یا چرخ ازرق. آسمان سپهر یا خرقه ازرق. جامه صوفیان یا گل ازرق. گل کبود نیلوفر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشلق
تصویر اشلق
ترکی دروغ بستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تزلق
تصویر تزلق
زیور گرفتن، خوش گذراندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اولق
تصویر اولق
گولی، گول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزلق
تصویر مزلق
((مُ لَ))
لغزش داده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزلق
تصویر مزلق
((مُ لِ))
لغزش دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ازرق
تصویر ازرق
((اَ رَ))
کبود، نیلگون، کبود چشم، نابینا، خط چهارم از هفت خط جام جم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ازلی
تصویر ازلی
((اَ زَ))
منسوب به ازل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابلق
تصویر ابلق
((اَ لَ))
دو رنگ، پیس، پیسه، سیاه و سفید، مجازاً روزگار، زمانه. ابلک هم گویند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابلق
تصویر ابلق
ابلک، سیاه سفید، دورنگ
فرهنگ واژه فارسی سره
سر خوردن، کشوها
دیکشنری عربی به فارسی