جدول جو
جدول جو

معنی ازدب - جستجوی لغت در جدول جو

ازدب
(اَ دَ)
مگیر. (دستور الفضلاء). مگیر و مکش. (اداه الفضلاء) (شعوری از محمودی). مؤلف مؤید الفضلاء و آنندراج گوید: در این لغت شبهه است که فارسی است یا ترکی، غالب آن است که ترکی است - انتهی. لکن در ترکی چنین کلمه ای نیست، دفع کردن. دور کردن. (منتهی الارب) ، برداشتن چیزی. (تاج المصادر بیهقی) ، گرانبار رفتن شتر: ازدعب البعیر بحمله. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ازدب
ترکی مگیر و مکش
تصویری از ازدب
تصویر ازدب
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از احدب
تصویر احدب
ویژگی کسی که سینه اش فرورفته و پشتش برآمده است، گوژپشت، برای مثال بس مبارز که زیر گرز تو کرد / پشت چون پشت مردم احدب (فرخی - ۱۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ازدر
تصویر ازدر
درخور، سزاوار، شایستۀ، برای مثال زنهار دهد خصم قوی را چو ظفر یافت / هر چند نباشد بر او ازدر زنهار (فرخی - ۸۹)، شایسته، سزاوار، برای مثال خدای داند کآنجا چه مایه مردم بود / همه در آرزوی جنگ و جنگ را ازدر (فرخی - ۷۱)
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
آبی است بنی عنبر را. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ غَ)
صاحب زغب. پرزدار. مزغّب.
لغت نامه دهخدا
(اِ یَب ب)
شدید. سخت: ازیب البأس. انّه لازیب البطش، او سخت گیر است. (منتهی الارب)،
{{صفت مرکّب}} (اشارۀ وصف جنس) ازین گونه. ازین نوع. ازین قسم:
بپرسید از زال زر موبدی
ازین تیزهش راه بین بخردی.
فردوسی.
اندر این میانه هر جا که ازین بزرگی را یعقوب [لیث] عمل داده بود چون یعقوب اندرگذشت عصیان بدل اندر کردند عمرو را و خواستند که ملوک طوایف کردند. (تاریخ سیستان). من [سلطان محمود] رواداشتمی... که این حق [ماتمداری بوصالح] بتن خویش گذاردمی اما مردمان ازین گویند و باشد که عیب کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 195).
از کوه فرودآمد زین پیری نورانی.
سنائی.
کردم غمش بر جان گزین، بادش فدا صدجان ازین
جان گرچه باشد نازنین هرگز بجانان کی رسد.
سلمان ساوجی.
چرخ گوید که کشم پیش تو درهای نجوم
در زوایای ضمیر تو ازین بسیار است.
وحشی.
گر در خیبر بزور، بازوی حیدر گشاد
بسکه ازین قلعه را سایۀ حق برگشاد.
کاتبی.
بسلامت نگذشته ست کسی از ره عشق
صد ازین قافله در رهگذر ما زده اند.
باقر کاشی.
پوشیده مرقعند ازین خامی چند
بگرفته ز طامات الف لامی چند
نارفته ره صدق و صفا گامی چند
بدنام کننده نکونامی چند.
؟
، چقدر. چه اندازه.چه بسیار. چه مایه. رجوع به از این و زین شود، چنین. (غیاث اللغات بنقل از شرح گلستان خان آرزو) : ازین جائی ندیده ام، یعنی چنین جائی ندیده ام.رجوع به از این و زین شود
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
نشاط. (مؤید الفضلاء). شادمانی. (منتهی الارب). خوشوقتی.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ازب. طویل. دراز
لغت نامه دهخدا
(اَ)
باد جنوب. (دستور اللغه). باد نکباء که میان صبا و جنوب وزد
لغت نامه دهخدا
(اَ عَ)
ناکس کوتاه بالا و زشت هیأت فربه. (منتهی الارب). ستبر
لغت نامه دهخدا
(اِ دَب ب)
کیل بزرگ. کیلی معروف در مصر. پیمانه ای بمصر که بیست وچهار صاع یا شش ویبات گنجایش آنست. (از منتهی الارب). پیمانه ایست بزرگ در مصر که بیست وچهار صاع را گنجایش دارد. (رسالۀ اوزان و مقادیر مقریزی). مکیالی معادل بیست وچهار صاع و آن شصت وچهار من باشد. (بحر الجواهر). کیلی باشد مردم مصر را و آن شش ویبه است و ویبه کیلی است گندم را معادل سی رطل بغدادی چون گندم ثقیل بود و اگرنه بیست وهفت رطل بغدادی باشد. ج، ارادب. (ادب الکتاب صولی). قفیز اردب اهل الشام کالقفیز لاهل العراق. (مهذب الاسماء). اردب یا اردبه پیمانه ایست که در مصر و ایران و نزد عرب قدیم بکار میرفت و آن معادل 50 یا 55 لیتر است و بعدها اردبه در ایران پیمانه ای جهت سنجیدن مواد جامده بود و گاه نیز مقیاسی معادل 66 هزار گرم محسوب میشد
لغت نامه دهخدا
(اَ)
منسوب به ازد و گروهی از علماء بدین نسبت شهرت دارند. رجوع بعیون الاخبار ج 6 ص 284 و 289 و 302 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ابوالقاسم عبدالله بن محمد ازدی بصری نحوی. کتاب النطق و کتاب الاختلاف از اوست. (ابن الندیم) ، ازراع ناس، قدرت یافتن مردم بر زراعت. (منتهی الارب)
او راست: الدرر المکلله فی الفرق بین الحروف المشکله فی اللغه. (کشف الظنون)
ابن ظافر. رجوع به ابن ظافر ازدی و معجم المطبوعات (ابن ظافر الازدی) شود، بند بکردن پیراهن را. (تاج المصادر بیهقی). تکمه ساختن. دگمه بر جامه گذاشتن
عبدالغنی. رجوع بعبدالغنی بن سعید و الاعلام زرکلی شود، ازراق ناقه، سپس انداختن ناقه بار خود را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
لوطبن یحیی. رجوع بلوطبن یحیی و الاعلام زرکلی شود، منقطع کردن بول بر کسی. (زوزنی). قطع کردن بول و گمیز برکسی: لاتزرموا ابنی (حدیث) ، ای لاتقطعوا علیه بوله
لغت نامه دهخدا
(اَ زْ/ زَ/ زِ دَ / دِ)
رنگ کرده. (برهان). رجوع به ازدن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ زِ دَ / دِ)
افعی: کشیش الافعی، آواز پوست ازده. کشکشه، از پوست بانگ برآوردن ازده. (منتهی الارب). و ظاهراً از ریشه اژی اوستائی به معنی مار است
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ / دِ)
رمص. خیم چشم که در گوشۀ چشم گرد آید: شعری دو است یکی را عبور خوانند برای آنکه مجره را عبره کند، دیگر غمیصا و آن تصغیر غمیص بود، من الغمص و هو الرمص، چنان روشن نیست، پنداری ازده درچشم دارد. (تفسیر ابوالفتوح رازی چ 1 ج 5 ص 188)
لغت نامه دهخدا
(اِ بِ)
یکی از قرای دمشق، بین آن و اذرعات سیزده میل است و یزید بن عبدالملک بن مروان خلیفه در شعبان و بقولی در رمضان سال 105 هجری قمری بدانجا درگذشت. و در سبب اقامت وی در آن قریه اختلاف است. (معجم البلدان) ، بسر بردن: ازجی به العیش، بسر برد با او زندگانی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
جنگ و جدال. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اهدب
تصویر اهدب
دراز مژه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازدف
تصویر ازدف
زالزالک زعرور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازدق
تصویر ازدق
راست تر
فرهنگ لغت هوشیار
صمغ (مطلق)، صمغ درخت ارجنگ صمغ بادام کوهی که از آن حلوا پزند. یا ازدوی تازی. صمغ عربی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازعب
تصویر ازعب
ناکس خپله (خپله کوتاه و فربه) درشت اندام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازنب
تصویر ازنب
رنجش، رنجیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازیب
تصویر ازیب
نشاط، شادمانی، خوشوقتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اردب
تصویر اردب
پیمانه بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
کر پشت کج پشت کج پشت کوژ مرد کوژپشت آنکه سینه اش فرو شده و پشتش بر آمده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخدب
تصویر اخدب
دراز خود سر دراز نادان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازدر
تصویر ازدر
((اَ دَ))
سزاوار، شایسته، لایق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ازدو
تصویر ازدو
((اُ))
صمغ (مطلق). صمغ درخت ارجنگ، صغم بادام کوهی که از آن حلوا پزند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اردب
تصویر اردب
((اَ دَ))
پیمانه ای است برابر بیست و چهار «صاع» و آن شصت و چهار من باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احدب
تصویر احدب
((اَ دَ))
گوژپشت. کسی که پشتش قوز و برآمدگی داشته باشد، شمشیر کج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ازدف
تصویر ازدف
زالزالک، زعرور
فرهنگ فارسی معین