نجم ها، ستاره ها، هر یک از نقطه های درخشان که شب در آسمان دیده می شود، اخترها، نیّرها، جرم ها، کوکبه ها، تاراها، استاره ها، نجمه ها، کوکب ها، ستارها، قسط ها، جمع واژۀ نجم
نجم ها، سِتارِه ها، هر یک از نقطه های درخشان که شب در آسمان دیده می شود، اَختَرها، نَیِّرها، جِرم ها، کُوکَبِه ها، تاراها، اِستارِه ها، نَجمِه ها، کُوکَب ها، سِتارها، قسط ها، جمعِ واژۀ نجم
نعت تفضیلی از زجو. نافذتر. رساتر: هو ازجی به منه، او نافذتر و رساتر است بدو از وی، ازدالبصره، قبیلۀ ازد ساکن بصره: واﷲ لازدالبصره احب ّ الینا من تمیم الکوفه. (از خطبۀ احنف بن قیس) (عقد الفرید ج 4 ص 218) ، ازدالعراق، قبیلۀ ازد مقیم عراق. رجوع بعقد الفرید چ محمد سعید العریان ج 2 ص 52 و ج 4 ص 201 شود
نعت تفضیلی از زَجو. نافذتر. رساتر: هو ازجی به منه، او نافذتر و رساتر است بدو از وی، ازدالبصره، قبیلۀ ازد ساکن بصره: واﷲ لازدالبصره احب ّ الینا من تمیم الکوفه. (از خطبۀ احنف بن قیس) (عقد الفرید ج 4 ص 218) ، ازدالعراق، قبیلۀ ازد مقیم عراق. رجوع بعقد الفرید چ محمد سعید العریان ج 2 ص 52 و ج 4 ص 201 شود
بعیر ازجر، شتر که در مهره های پشت او شکستگی باشد از بیماری یا از پشت ریش. (منتهی الارب). و هو الذی فی فقاره (ای فقار ظهره) انخزال من داء او دبر. (تاج العروس)
بعیر ازجر، شتر که در مهره های پشت او شکستگی باشد از بیماری یا از پشت ریش. (منتهی الارب). و هو الذی فی فقاره (ای فقار ظهره) انخزال من داء او دبر. (تاج العروس)
موضعی در قول کثیر بن عبدالرحمن: تأملت من آیاتها بعد اهلها باطراف اعظام فأذناب أزنم محانی آناء کأن ّ دروسها دروس الجوابی بعد حول مجرّم . و براء بجای زاء نیز روایت شده و ازنم، اکثر و اغلب است. (معجم البلدان) ، خوددارتر. بی بهره تر: ازهد الناس فی العالم اهله و جیرانه
موضعی در قول کثیر بن عبدالرحمن: تأملت من آیاتها بعد اهلها باطراف اعظام فأذناب أزنُم محانی آناء کأن َّ دروسها دروس الجوابی بعد حَول مُجَرَّم ِ. و براء بجای زاء نیز روایت شده و ازنم، اکثر و اغلب است. (معجم البلدان) ، خوددارتر. بی بهره تر: ازهد الناس فی العالم اهله و جیرانه
بعیرٌ ازنم، شتر زنمه دار، یعنی آنکه پاره ای از گوش او بریده معلق گذارند و این کار با شتران نجیب کنند. مؤنث: زنماء. (منتهی الارب) ، قریب گردانیدن. نزدیک کردن: ازهف الیه الطعنه، نزدیک وی گردانید نیزه را، دروغ آوردن: ازهف له حدیثاً، دروغ آورد برای او، زیاده کردن خبر. سخن چینی کردن: ازهف الخبر،زیاده کرد در آن و دروغ گفت و سخن چینی کرد، خوار داشتن، خیانت کردن، افکندن ستور کسی را، شگفت داشتن بچیزی: ازهفت فلانه الیه، اذا اعجبته، بشگفت آمد فلان زن، او را، بشگفت آوردن کسی را، زود کشتن. هلاک گردانیدن: ازهفت علیه، خسته را کشتن. ازآف. ازعاف، برآغالیدن: ازهف بالشّر، بردن چیزی را. ببردن، نسبت کردن سخن هیچکاره را بکسی، بسوی بدی شتافتن. (منتهی الارب)
بعیرٌ ازنم، شتر زنمه دار، یعنی آنکه پاره ای از گوش او بریده معلق گذارند و این کار با شتران نجیب کنند. مؤنث: زَنْماء. (منتهی الارب) ، قریب گردانیدن. نزدیک کردن: ازهف الیه الطعنه، نزدیک وی گردانید نیزه را، دروغ آوردن: ازهف له حدیثاً، دروغ آورد برای او، زیاده کردن خبر. سخن چینی کردن: ازهف الخبر،زیاده کرد در آن و دروغ گفت و سخن چینی کرد، خوار داشتن، خیانت کردن، افکندن ستور کسی را، شگفت داشتن بچیزی: ازهفت فلانه الیه، اِذا اَعْجبته، بشگفت آمد فلان زن، او را، بشگفت آوردن کسی را، زود کشتن. هلاک گردانیدن: ازهفت علیه، خسته را کشتن. اِزْآف. اِزْعاف، برآغالیدن: ازهف بالشّر، بردن چیزی را. ببردن، نسبت کردن سخن هیچکاره را بکسی، بسوی بدی شتافتن. (منتهی الارب)
لقب ضبیعه. (منتهی الارب). و نام وی حرث بن عبدالله بن دوفن بن محارب بن نهیه بن حرث بن وهب بن حلی بن احمس بن ضبیعه بن ربیعه الفرس. وی را از آنرو به ضبیعه ملقب کردند که دچار لقوه ای شد. و این گفتۀ ابن کلبی است. و ابن اعرابی گفت: اضجم خود ضبیعه است و بنابراین اضافۀ ضبیعه به اضجم درست نیست زیرا چیزی به خود اضافه نشود و نزد من نام او ضبیعه و لقب وی اضجم و هر دو اسم مفرد است و هرگاه مفرد به مفرد ملقب گردد بدان اضافه شود چون قیس قفه و مانند آن، و بنابرین اضافه صحیح است. (از تاج العروس). و رجوع به ضبیعه شود
لقب ضُبَیعه. (منتهی الارب). و نام وی حرث بن عبدالله بن دوفن بن محارب بن نهیه بن حرث بن وهب بن حلی بن احمس بن ضبیعه بن ربیعه الفرس. وی را از آنرو به ضبیعه ملقب کردند که دچار لقوه ای شد. و این گفتۀ ابن کلبی است. و ابن اعرابی گفت: اضجم خود ضبیعه است و بنابراین اضافۀ ضبیعه به اضجم درست نیست زیرا چیزی به خود اضافه نشود و نزد من نام او ضبیعه و لقب وی اضجم و هر دو اسم مفرد است و هرگاه مفرد به مفرد ملقب گردد بدان اضافه شود چون قیس قفه و مانند آن، و بنابرین اضافه صحیح است. (از تاج العروس). و رجوع به ضبیعه شود
جمع واژۀ نجم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ستارگان. اختران. ستاره ها. اخترها: خجل گشتند انجم پاک چون پوشیده رویانی که مادرشان ببیند روی بگشاده مفاجایی. ناصرخسرو. هموشد فاعل افلاک و انجم همو بحر محیط و جان مردم. ناصرخسرو. اهل هنر بجمله بکردار انجمند تو در میان اهل هنر بدر انجمی. سوزنی. نور دین ای بنور رای و ضمیر بر افاضل چو مه بر انجم میر. سوزنی. صحن فلک از نران انجم ماند رمۀ مضمران را. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 33). انجم و افلاک بگشتن درند راحت و محنت بگذشتن درند. نظامی. ذره ای است انجم ز خورشید رخت نقطه ای است افلاک از پرگار تو. عطار. دارد فلک ز انجم تخم هزار آفت اما چو گریۀ ما تخم شرر ندارد. کلیم (از آنندراج). ز صبح دانۀ انجم تمام میسوزد بهیچ شوره زمین تخم پاک خویش مریز. صائب (از آنندراج). از جنون شوری ببازار جهان انداختم شیشۀ انجم ز طاق آسمان انداختم. میرناصرعلی (از آنندراج). ای ذات تو شمس و ذاتها انجم ای ملک توکل و ملکها اجزا. ؟ - انجم فساردن (ظ: فشاردن) ، حکم کردن و شتابیدن. (مؤید الفضلاء) .و رجوع به انجم افشردن شود: - پرانجم، پرستاره: ای خواجه چو در مدح تو من شعر فتالم از معنی باشد چو سماوات پرانجم. بدری (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). - شاه انجم، خورشید: شاه انجم خادم لالای اوست خدمت لالاش از آن خواهم گزید. ؟ - امثال: انجم گردون شمردن کی طریق اعور است. امیر علیشیر. (از امثال و حکم مؤلف ج 1 ص 290)
جَمعِ واژۀ نجم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ستارگان. اختران. ستاره ها. اخترها: خجل گشتند انجم پاک چون پوشیده رویانی که مادرشان ببیند روی بگشاده مفاجایی. ناصرخسرو. هموشد فاعل افلاک و انجم همو بحر محیط و جان مردم. ناصرخسرو. اهل هنر بجمله بکردار انجمند تو در میان اهل هنر بدر انجمی. سوزنی. نور دین ای بنور رای و ضمیر بر افاضل چو مه بر انجم میر. سوزنی. صحن فلک از نران انجم ماند رمۀ مضمران را. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 33). انجم و افلاک بگشتن درند راحت و محنت بگذشتن درند. نظامی. ذره ای است انجم ز خورشید رخت نقطه ای است افلاک از پرگار تو. عطار. دارد فلک ز انجم تخم هزار آفت اما چو گریۀ ما تخم شرر ندارد. کلیم (از آنندراج). ز صبح دانۀ انجم تمام میسوزد بهیچ شوره زمین تخم پاک خویش مریز. صائب (از آنندراج). از جنون شوری ببازار جهان انداختم شیشۀ انجم ز طاق آسمان انداختم. میرناصرعلی (از آنندراج). ای ذات تو شمس و ذاتها انجم ای ملک توکل و ملکها اجزا. ؟ - انجم فساردن (ظ: فشاردن) ، حکم کردن و شتابیدن. (مؤید الفضلاء) .و رجوع به انجم افشردن شود: - پرانجم، پرستاره: ای خواجه چو در مدح تو من شعر فتالم از معنی باشد چو سماوات پرانجم. بدری (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). - شاه انجم، خورشید: شاه انجم خادم لالای اوست خدمت لالاش از آن خواهم گزید. ؟ - امثال: انجم گردون شمردن کی طریق اعور است. امیر علیشیر. (از امثال و حکم مؤلف ج 1 ص 290)
علی اکبرخان پسر محمدتقی خان شاعر و صاحب کمالات بود. در جوانی در اصفهان تحصیل کرد و در نزد حاجی محمدحسین صدر والی اصفهانی تقرب یافت و محرم اسرار او شد و پس از درگذشت پدر بشیراز آمد وبجای پدر بحکومت ایل نفر و بهارلو برقرار گردید و در زمان فریدون میرزا حاکم فارس در سالهای 1253 تا 1255 هجری قمری منصب ایشک آقاسی باشی داشت و به سال 1269درگذشت. دیوان شعر داشته که اکنون در دست نیست. داستان رستم و سهراب را بنظم آورده که پنجاه و سه بیت از آن در فارسنامۀ ناصری نقل شده. از آن جمله است: شبی سرخ رو از می کامران فتادم بدرگاه صدر جهان ببزمی چو فردوس آراسته مهیا دراو هر چه دل خواسته برآن شد که تا آزماید مرا پس از آزمودن ستاید مرا بفرمود کانجم یکی داستان ز سهراب و رستم بنظم آر و خوان چو فردوسی اندر جهان شعر کس نگفت و نگوید از این پیش و پس روانش ز یزدان فروزنده باد بر او آفرین زآفریننده باد ز فرمان او چون نبودم گزیر شدم خسته ناچار فرمان پذیر. (از فارسنامۀ ناصری ج 2 ص 315). و بنا به اشارۀ فرهنگ سخنوران در تذکرۀ مرآه الفصاحه، نسخۀ خطی کتاب خانه سلطان القرائی نیز ذکر وی رفته است، گرد آمدن: پیام من بدان روی نکو بر که خوبی انجمن دارد بر او بر. (ویس و رامین)
علی اکبرخان پسر محمدتقی خان شاعر و صاحب کمالات بود. در جوانی در اصفهان تحصیل کرد و در نزد حاجی محمدحسین صدر والی اصفهانی تقرب یافت و محرم اسرار او شد و پس از درگذشت پدر بشیراز آمد وبجای پدر بحکومت ایل نفر و بهارلو برقرار گردید و در زمان فریدون میرزا حاکم فارس در سالهای 1253 تا 1255 هجری قمری منصب ایشک آقاسی باشی داشت و به سال 1269درگذشت. دیوان شعر داشته که اکنون در دست نیست. داستان رستم و سهراب را بنظم آورده که پنجاه و سه بیت از آن در فارسنامۀ ناصری نقل شده. از آن جمله است: شبی سرخ رو از می کامران فتادم بدرگاه صدر جهان ببزمی چو فردوس آراسته مهیا دراو هر چه دل خواسته برآن شد که تا آزماید مرا پس از آزمودن ستاید مرا بفرمود کانجم یکی داستان ز سهراب و رستم بنظم آر و خوان چو فردوسی اندر جهان شعر کس نگفت و نگوید از این پیش و پس روانش ز یزدان فروزنده باد بر او آفرین زآفریننده باد ز فرمان او چون نبودم گزیر شدم خسته ناچار فرمان پذیر. (از فارسنامۀ ناصری ج 2 ص 315). و بنا به اشارۀ فرهنگ سخنوران در تذکرۀ مرآه الفصاحه، نسخۀ خطی کتاب خانه سلطان القرائی نیز ذکر وی رفته است، گرد آمدن: پیام من بدان روی نکو بر که خوبی انجمن دارد بر او بر. (ویس و رامین)
آنکه کلام پیدا و فصیح گفتن نتواند، گو از عرب باشد. (منتهی الارب). آنکه سخن فصیح نگوید اگرچه از عرب باشد. (آنندراج). آنکه سخن فصیح گفتن نتواند. (از منتخب و غیره از غیاث اللغات). آنکه فصیح نباشد و کلام پیدا گفتن نتواند اگرچه عرب باشد. (از اقرب الموارد). بدزبان. (دستوراللغه). رجل اعجم و قوم اعجم، مرد یا قومی که فصیح گفتن نتواند، از عرب باشند یا غیر آن. (ناظم الاطباء). اعجمی یکی آن. (منتهی الارب).
آنکه کلام پیدا و فصیح گفتن نتواند، گو از عرب باشد. (منتهی الارب). آنکه سخن فصیح نگوید اگرچه از عرب باشد. (آنندراج). آنکه سخن فصیح گفتن نتواند. (از منتخب و غیره از غیاث اللغات). آنکه فصیح نباشد و کلام پیدا گفتن نتواند اگرچه عرب باشد. (از اقرب الموارد). بدزبان. (دستوراللغه). رجل اعجم و قوم اعجم، مرد یا قومی که فصیح گفتن نتواند، از عرب باشند یا غیر آن. (ناظم الاطباء). اعجمی یکی ِ آن. (منتهی الارب).
زیاد اعجم. لقب زیاد بن سلیمان از موالی بنی عبدالقیس است که او را زیاد اعجم گویند. وی شاعری فصیح و جزیل الشعر بود و بدان جهت که لکنتی در زبان داشت ملقب به اعجم شد. او در اصفهان بدنیا آمد و سپس بخراسان رفت و در حدود سال 85 هجری قمری در همانجا درگذشت. وی از معاصران مهلب بن ابی صفره بودو در حق او مدایح و مراثی دارد. اعجم شاعری هجاگو بود که مهلب ممدوح وی از ترس خشمش با او مدارا میکرد. بیشتر اشعار او در مدح فرمانروایان عصر مهلب و هجو بخلاء آن قوم بود. فرزدق شاعر از ترس زبان وی از هجو کردن قوم عبدالقیس احتراز میکرد.
زیاد اعجم. لقب زیاد بن سلیمان از موالی بنی عبدالقیس است که او را زیاد اعجم گویند. وی شاعری فصیح و جزیل الشعر بود و بدان جهت که لکنتی در زبان داشت ملقب به اعجم شد. او در اصفهان بدنیا آمد و سپس بخراسان رفت و در حدود سال 85 هجری قمری در همانجا درگذشت. وی از معاصران مهلب بن ابی صفره بودو در حق او مدایح و مراثی دارد. اعجم شاعری هجاگو بود که مهلب ممدوح وی از ترس خشمش با او مدارا میکرد. بیشتر اشعار او در مدح فرمانروایان عصر مهلب و هجو بخلاء آن قوم بود. فرزدق شاعر از ترس زبان وی از هجو کردن قوم عبدالقیس احتراز میکرد.
کژدهن، و یا کژزنخ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). کژ دهن و بینی. (تاج المصادر بیهقی). کژدهن. (مهذب الاسماء). کژبینی و کژدهن. مؤنث: ضجماء. (از اقرب الموارد) ، اعراض کردن از کسی. (از اقرب الموارد). برگشتن از کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رو گردانیدن. (غیاث) (آنندراج). روی بگردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، اضراب قوم، پشک افتادن بر ایشان. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، شبنم افتادن بر آنان. (از اقرب الموارد) ، اضراب سموم آب را، جذب گردانیدن درآن چنانکه زمین را سیراب کند. (از اقرب الموارد). جذب گردانیدن و خشک کردن باد گرم آب را در زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، اضراب خبز، پخته شدن نان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سر فروافکندن و خاموش بودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سر فروکردن. (غیاث). سر فروافگندن و خاموش ماندن. (آنندراج). چشم در پیش افکندن. (تاج المصادر بیهقی). اطراق. (اقرب الموارد) ، برافکندن گشن را بر ماده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نر بر ماده افکندن. (غیاث). بگشنی فرادادن شتر. (تاج المصادر بیهقی). با شتر فرادادن شتر. (زوزنی) ، رسیدن سرما کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، کسی را زدن فرمودن. (آنندراج). بر زدن کسی داشتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، سیر گردانیدن، پدید گردانیدن مثل. (غیاث) ، در تداول نحویان، عبارت است از روی گردانیدن از چیزی آنگاه که بدان روی آورده باشند، مانند: ضربت زیداً، بل عمراً. (از تعریفات جرجانی). و صاحب کشاف آرد: در نزد نحویان عبارت از اعراض از چیزی پس از اقبال بر آن است و فرق میان اضراب و استدراک دراستدراک بیان شد و بنابرین معنی اضراب گاه ابطال چیزی است که پیش از آن آید و گاه بمعنی انتقال از مقصدی به مقصد دیگری است. صاحب اتقان آرد: لفظ ’بل’ حرف اضراب است، هرگاه جمله ای پس از آن بیاید. سپس گاه معنی اضراب ابطال ماقبل آن است، چون قول خدای تعالی: و قالوا اتخذ الرحمن ولداً سبحانه بل عباد مکرمون، ای بل هم عباد. و قول دیگر: ام یقولون به جنه بل جأهم بالحق. و گاه بمعنی انتقال از غرضی به غرض دیگر دراسناد است، چون قول خدای تعالی: و لدینا کتاب ینطق بالحق و هم لایظلمون. بل قلوبهم فی غمره من هذا. و هرگاه پس از ’بل’ مفرد آید آنگاه حرف عطف است و نظیر آن در قرآن نیامده است. (ازکشاف اصطلاحات الفنون ص 873). رجوع به استدراک شود
کژدهن، و یا کژزنخ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). کژ دهن و بینی. (تاج المصادر بیهقی). کژدهن. (مهذب الاسماء). کژبینی و کژدهن. مؤنث: ضَجْماء. (از اقرب الموارد) ، اعراض کردن از کسی. (از اقرب الموارد). برگشتن از کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رو گردانیدن. (غیاث) (آنندراج). روی بگردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، اضراب قوم، پَشَک افتادن بر ایشان. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، شبنم افتادن بر آنان. (از اقرب الموارد) ، اضراب سَموم آب را، جذب گردانیدن درآن چنانکه زمین را سیراب کند. (از اقرب الموارد). جذب گردانیدن و خشک کردن باد گرم آب را در زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، اضراب خبز، پخته شدن نان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سر فروافکندن و خاموش بودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سر فروکردن. (غیاث). سر فروافگندن و خاموش ماندن. (آنندراج). چشم در پیش افکندن. (تاج المصادر بیهقی). اِطراق. (اقرب الموارد) ، برافکندن گشن را بر ماده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نر بر ماده افکندن. (غیاث). بگشنی فرادادن شتر. (تاج المصادر بیهقی). با شتر فرادادن شتر. (زوزنی) ، رسیدن سرما کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، کسی را زدن فرمودن. (آنندراج). بر زدن کسی داشتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، سیر گردانیدن، پدید گردانیدن مثل. (غیاث) ، در تداول نحویان، عبارت است از روی گردانیدن از چیزی آنگاه که بدان روی آورده باشند، مانند: ضربت زیداً، بل عَمْراً. (از تعریفات جرجانی). و صاحب کشاف آرد: در نزد نحویان عبارت از اعراض از چیزی پس از اقبال بر آن است و فرق میان اضراب و استدراک دراستدراک بیان شد و بنابرین معنی اضراب گاه ابطال چیزی است که پیش از آن آید و گاه بمعنی انتقال از مقصدی به مقصد دیگری است. صاحب اتقان آرد: لفظ ’بل’ حرف اضراب است، هرگاه جمله ای پس از آن بیاید. سپس گاه معنی اضراب ابطال ماقبل آن است، چون قول خدای تعالی: و قالوا اتخذ الرحمن ولداً سبحانه بل عباد مکرمون، ای بل هم عباد. و قول دیگر: ام یقولون به جنه بل جأهم بالحق. و گاه بمعنی انتقال از غرضی به غرض دیگر دراسناد است، چون قول خدای تعالی: و لدینا کتاب ینطق بالحق و هم لایظلمون. بل قلوبهم فی غمره من هذا. و هرگاه پس از ’بل’ مفرد آید آنگاه حرف عطف است و نظیر آن در قرآن نیامده است. (ازکشاف اصطلاحات الفنون ص 873). رجوع به استدراک شود
بطنی است از بنی یربوع. (منتهی الارب) ، پر کردن خنور را. (منتهی الارب). پرکردن اناء. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، درگذرانیدن تیر از نشانه. (منتهی الارب). تیر از نشانه ببردن. (تاج المصادر بیهقی) ، بر گردن آوردن ستور زین و رحل را. (منتهی الارب) ، شتافتن در رفتار: ازهق فی سیره، مغزآکنده شدن استخوان: ازهق العظم. (منتهی الارب)
بطنی است از بنی یربوع. (منتهی الارب) ، پر کردن خنور را. (منتهی الارب). پرکردن اناء. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، درگذرانیدن تیر از نشانه. (منتهی الارب). تیر از نشانه ببردن. (تاج المصادر بیهقی) ، بر گردن آوردن ستور زین و رحل را. (منتهی الارب) ، شتافتن در رفتار: ازهق فی سیره، مغزآکنده شدن استخوان: ازهق العظم. (منتهی الارب)