جدول جو
جدول جو

معنی ارواض - جستجوی لغت در جدول جو

ارواض(کُ نِهْ)
مرغزارناک شدن. (منتهی الارب). بامرغزار شدن زمین. (تاج المصادر بیهقی). دارای باغ بسیار گشتن مکان
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ارواد
تصویر ارواد
(پسرانه)
نیرومند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارواح
تصویر ارواح
روح ها، آسایش ها، نشاط و سرزندگی ها، روح ها، جان ها، روان ها، وحی ها، جمع واژۀ روح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعواض
تصویر اعواض
عوض ها، بدل ها، خلف ها، جانشین ها، جمع واژۀ عوض
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارواث
تصویر ارواث
روث ها، سرگین ها، جمع واژۀ روث
فرهنگ فارسی عمید
(کُ)
بچرا گذاشتن شتران را در چراگاه. (منتهی الأرب). فروگذاشتن اشتر بی شبان. (تاج المصادر بیهقی) ، ارزنده تر. قیمتی تر. ارجمندتر، بلندقدرتر. اشرف
لغت نامه دهخدا
(کَ جَ/ جِ)
شستن. (منتهی الارب) ، گوسپند سیاه بدن سپیدپشت
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
درنگی کردن. (منتهی الأرب). درنگی شدن مرد. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(اَعْ)
جمع واژۀ عوض، آنچه بجای دیگری آید و بدل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ عوض جانشین. بدل. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دردناک ساختن.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ ربض. رجوع به ربض شود. آبادیهای اطراف شهر: تدور بدمشق من جهاتهاماعدا الشرقیه أرباض فسیحهالساحات. (ابن بطوطه)
لغت نامه دهخدا
(اِرْ)
شهری در قفقازیه که اکنون ایروان گویند
لغت نامه دهخدا
(اِرْ)
اروآن. پسر ارشک چهارمین پادشاه ارمنستان از سلسلۀ اشکانی که 21 سال سلطنت کرد. (ایران باستان ص 2597).
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ)
کلمه زجر گفتن گوسفندان را: اروع بالغنم، لعاً لعاً گفته شد گوسپند را و آن کلمه زجر است مر گوسپندان را
لغت نامه دهخدا
(اَرْ)
جمع واژۀ اروع، بشگفت آرنده کسی را از حسن و جمال یا از شجاعت و مانند آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
موضعی بجنوب قارص، جزیره ای است متعلق بدانمارک از دوک نشین شلسویک در دریای بالتیک، بمسافت 10 میلی جنوب جزیره فیونی، طول آن 14 میل و عرض 5 میل و سکنه 10000 تن و اراضی آن بسیار حاصلخیز است. (ضمیمۀ معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(کُ رَ / رُ)
نرم رفتن. نرم راندن. (منتهی الارب). اندک اندک رفتن. آهسته رفتن. (کنز اللغات)
لغت نامه دهخدا
(اَرْ)
جزیره کوچکی است در مقابل ساحل سوریه و در جنوب غربی اسکلۀ طرطوشه در سنجاق طرابلس شام و امروزه مسکون نیست اما در اعصار سالفه بنام آرادوس معروف به وده و نیز شهر بزرگی بهمین نام داشته است و علاوه بر این برابر این شهر، شهر دیگری موسوم به ((آنتارادوس)) بود که بوسیلۀ پلی بیکدیگر مربوط بودند و حکومت کوچک مستقلی داشتند بعدها از استقلال محروم و مغلوب ایرانیان قدیم گردیدند و سپس مقدونیان آن را تسخیر کردند. در زمان خلافت خلیفۀ دوم معاویه آنرا مفتوح و مسخر کرد. پاره ای از ویرانه های آثار قدیمۀ وی هنوز هم محو نشده در برخی از خریطه ها بشکل رواد ضبط کرده اند. (قاموس الاعلام ترکی). ارواد (آواره) (حزقیال 27: 8). بعید نیست که همان ارفاد باشد که به رواد مسمی است و آن قریۀ کوچکی است بر جزیره ارواد که در نزدیکی ساحل شرقی دریای متوسط بمسافت سی میل بشمال طرابلس واقع است. ساکنان آن جزیره را اروادی گویند. (سفر پیدایش 10: 18) (قاموس کتاب مقدس). و آن همان آراد و آرادس است که اسکندر در حملۀ بسوریه، آنرا تسخیر کرد. (ایران باستان ص 1323 و 1510)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ رفض
لغت نامه دهخدا
(کُ)
رد کردن، چنانکه حق را: اروح علیه حقه.
لغت نامه دهخدا
(قَ صَ)
فروخوابانیدن ستور و اسب و سگ. درآوردن گوسفندان در آغل و خوابانیدن. (از منتهی الارب). به مربض درآوردن. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
تصویری از احواض
تصویر احواض
جمع حوض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعواض
تصویر اعواض
جمع عوض بدلها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارماض
تصویر ارماض
سوختن از ریگ گرم
فرهنگ لغت هوشیار
سیراب کردن، روان کردن سیراب کردن ترویه، روان کردن، به روایت شعر داشتن بر روایت شعر داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارواث
تصویر ارواث
سرگین اسبو چهارپایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارواح
تصویر ارواح
جمع روح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارواد
تصویر ارواد
نرم رفتن، نرم راندن، مولش دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اروار
تصویر اروار
آرواره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اروام
تصویر اروام
جمع رومی، رومیان جمع رومی رومیان
فرهنگ لغت هوشیار
جمع ربض، شکنبه روده ها در آغل کردن ستور، به زانو درآمدن ازبار، فروافتادن از مستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارضاض
تصویر ارضاض
خوی ریختن، درنگیدن، بریدن شیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارواح
تصویر ارواح
((اَ))
جمع روح، روح ها، روان ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارواح
تصویر ارواح
((اَ))
جمع ریح، بادها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارواء
تصویر ارواء
((اِ))
سیراب کردن، روان کردن، به روایت شعر داشتن
فرهنگ فارسی معین