سوغات، هدیه ای که کسی از سفر برای دوستان و آشنایان خود بیاورد رهاورد، تحفه، سفته، نورهان، نوراهان، نوارهان، راهواره، بازآورد، عراضه، بلک، لهنه، برای مثال آن را که تو از سفر بیایی / حاجت نبود به ارمغانی (سعدی۲ - ۵۹۳)
سوغات، هدیه ای که کسی از سفر برای دوستان و آشنایان خود بیاورد رَهاوَرد، تُحفه، سَفته، نورَهان، نَوراهان، نَوارَهان، راهواره، بازآورد، عُراضه، بِلَک، لُهنه، برای مِثال آن را که تو از سفر بیایی / حاجت نبُوَد به ارمغانی (سعدی۲ - ۵۹۳)
تحفه ای باشد که چون از جائی آیند بجهت دوستان بیاورند. (جهانگیری). سوغاتی را گویند که چون از جائی بیایند بجهت دوستان بطریق ره آورد بیاورند. (برهان). تحفه ای که مسافر برای کسان وآشنایان آرد و آن را امروز سوغات گویند. تحفه و سوغاتی که برای دوستان از جائی بیارند یا بفرستند. (مؤید الفضلاء). هدیه که مسافر آرد از سفر. تحفه. (منتهی الأرب). ترفه. (منتهی الأرب). سوغات. راه آورد. (جهانگیری). ره آورد. یرمغان. ارمغانی. (برهان). هدیه. (منتهی الأرب). لهنه. عراضه. (مؤید الفضلاء). عراض. (منتهی الأرب). نورهان. (برهان). پیشکش: ارمغان فتح آذربایگان شعر من است گرچه شعری را بجای ارمغان نتوان گرفت. اثیر اخسیکتی. از سفر می آیم و در راه صید افکنده ام اینت صید چرب پهلو کارمغان آورده ام. خاقانی. گر تو می آئی ز گلزار جنان دسته گل کو از برای ارمغان. مولوی. هدیه ها و ارمغان و پیشکش شد گواه آنکه هستم با تو خوش. مولوی. رو بتابید از زر و گفت ای مغان تا نیاریدم ابوبکر ارمغان... مولوی. کس نافه ارمغان نبردجانب ختا. قاآنی. - امثال: ارمغان مور، پای ملخ است.
تحفه ای باشد که چون از جائی آیند بجهت دوستان بیاورند. (جهانگیری). سوغاتی را گویند که چون از جائی بیایند بجهت دوستان بطریق ره آورد بیاورند. (برهان). تحفه ای که مسافر برای کسان وآشنایان آرد و آن را امروز سوغات گویند. تحفه و سوغاتی که برای دوستان از جائی بیارند یا بفرستند. (مؤید الفضلاء). هدیه که مسافر آرد از سفر. تحفه. (منتهی الأرب). ترفه. (منتهی الأرب). سوغات. راه آورد. (جهانگیری). ره آورد. یرمغان. ارمغانی. (برهان). هدیه. (منتهی الأرب). لهنه. عُراضه. (مؤید الفضلاء). عُراض. (منتهی الأرب). نورهان. (برهان). پیشکش: ارمغان فتح آذربایگان شعر من است گرچه شعری را بجای ارمغان نتوان گرفت. اثیر اخسیکتی. از سفر می آیم و در راه صید افکنده ام اینت صید چرب پهلو کارمغان آورده ام. خاقانی. گر تو می آئی ز گلزار جنان دسته گل کو از برای ارمغان. مولوی. هدیه ها و ارمغان و پیشکش شد گواه آنکه هستم با تو خوش. مولوی. رو بتابید از زر و گفت ای مغان تا نیاریدم ابوبکر ارمغان... مولوی. کس نافه ارمغان نبردجانب ختا. قاآنی. - امثال: ارمغان مور، پای ملخ است.
ارمغان، سوغات، هدیه ای که کسی از سفر برای دوستان و آشنایان خود بیاورد، رهاورد، تحفه، سفته، نورهان، نوراهان، نوارهان، راهواره، بازآورد، عراضه، بلک، لهنه
ارمغان، سوغات، هدیه ای که کسی از سفر برای دوستان و آشنایان خود بیاورد، رَهاوَرد، تُحفه، سَفته، نورَهان، نَوراهان، نَوارَهان، راهواره، بازآورد، عُراضه، بِلَک، لُهنه
نورد بن سام (ابن نوح) را دو پسر بود: یکی را نام آذرباد و دیگر را ارمیان، و ایشانند که آذربایگان و ارمنیه بنامشان منسوبست، ونسل مردم این هر دو زمین به آذرباد و ارمیان ابنا نورد کشد والله اعلم. (مجمل التواریخ و القصص ص 149)
نورد بن سام (ابن نوح) را دو پسر بود: یکی را نام آذرباد و دیگر را ارمیان، و ایشانند که آذربایگان و ارمنیه بنامشان منسوبست، ونسل مردم این هر دو زمین به آذرباد و ارمیان ابنا نورد کشد والله اعلم. (مجمل التواریخ و القصص ص 149)
ارمغان و سوغات. (ناظم الاطباء). ارمغان. ره آورد. راه آور. راه آورد. سوغاتی. هدیه که از سفر آرند. (یادداشت مؤلف). بر وزن و معنی ارمغان است. (آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان). و رجوع به ارمغان شود، درم را نیز گویند. (از آنندراج)
ارمغان و سوغات. (ناظم الاطباء). ارمغان. ره آورد. راه آور. راه آورد. سوغاتی. هدیه که از سفر آرند. (یادداشت مؤلف). بر وزن و معنی ارمغان است. (آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان). و رجوع به ارمغان شود، درم را نیز گویند. (از آنندراج)
ظاهراً صورتی از نرم آهن، و یؤخذ علی الحدّادین الاّ یضربوا سکیناً و لامقراضاً... من ارمهان فأنّه لاینتفع به. (معالم القربۀ ابن الأخوه ص 148). و اما المسلاّ تیین فیؤخذ علیهم الاّیعملوها الاّ من الفولاد او الحدید الأرمهان. (معالم القربه ص 224). فی الحسبه علی الابارین... یمنعهم ان یخلطوالاّبرالفولاد مع الارمهان. (معالم القربه ص 224)
ظاهراً صورتی از نرم آهن، و یؤخذ علی الحدّادین الاّ یضربوا سکیناً و لامقراضاً... من ارمهان فأنّه لاینتفع به. (معالم القربۀ ابن الأخوه ص 148). و اما المسلاّ تیین فیؤخذ علیهم الاّیعملوها الاّ من الفولاد او الحدید الأرمهان. (معالم القربه ص 224). فی الحسبه علی الابارین... یمنعهم ان یخلطوالاّبرالفولاد مع الارمهان. (معالم القربه ص 224)
ارجان. شهری است بناحیت پارس بزرگ و خرم و با خواسته و نعمت فراخ و هوائی درست. بروستای وی چاه آبی است که ژرفی وی همه جهان نتواند دانست و از وی مقدار یک آسیا آب برآید و بر روی زمین برود و از این شهر دوشاب نیک خیزد. (حدود العالم). یاقوت گوید: عامۀ عجم ارّجان را ارغان گویند. رجوع به ارجان و المعرب جوالیقی چ احمد محمد شاکر ص 30 شود
ارجان. شهری است بناحیت پارس بزرگ و خرم و با خواسته و نعمت فراخ و هوائی درست. بروستای وی چاه آبی است که ژرفی وی همه جهان نتواند دانست و از وی مقدار یک آسیا آب برآید و بر روی زمین برود و از این شهر دوشاب نیک خیزد. (حدود العالم). یاقوت گوید: عامۀ عجم ارّجان را ارغان گویند. رجوع به ارجان و المعرب جوالیقی چ احمد محمد شاکر ص 30 شود
دهی است از بخش حومه شهرستان مشهد با 483 تن سکنه. آب آن از رود خانه کشف رود و محصول آنجا غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) ، مجازاً بمعنی این زمان. (از آنندراج). در این وقت. اکنون: مرا امروز توبه سود دارد چنانچون دردمندان را شنوسه. رودکی. امروز به اقبال تو ای میر خراسان هم نعمت و هم روی نکو دارم وسناد. رودکی. با نعمت تمام بدرگاه آمدم امروز با گرازی و چوبی همی روم. فاخری. چنان نمود که امروز ناصحتر و مشفق تر بندگانست. (تاریخ بیهقی). دنیا بجملگی همه امروز است فردا شمردباید عقبا را. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ج 1 ص 166). از این آشنایان که امروز دارم دمی نگذرد تا جفایی نبینم. خاقانی. به عذرآوری خواهش امروز کن که فردا نماند مجال سخن. (بوستان). تو آنی که از یک مگس رنجه ای که امروز سالار سرپنجه ای. (بوستان). پیش از این طایفه ای بودند بصورت پراکنده و بمعنی جمع و امروز طایفه ای بصورت جمع و بمعنی پراکنده. (گلستان). آندم که تو دیدی غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی. (گلستان). امروز کسی نیست که در میکدۀ عشق با شانی خون جگر آشام برآید. شانی تکلو (از آنندراج). - امروز را فردا کردن، امروز و فردا کردن. دفع الوقت کردن: الله الله این جفا با ما مکن لطف کن امروز را فردا مکن. مولوی. - امروز روز، بمعنی امروز است: از غم فردا هم امروز ای پسر بیغم شود هر که در امروز روز اندیشۀ فردا کند. ناصرخسرو. - امروز و فردا، همین روزها. بزودی. - امروز و فردا کردن، دفعالوقت و تعلل کردن. (آنندراج). بوعده گذرانیدن. سردوانیدن. دول دادن. دیر داشت. مماطله. تسویف. تطویش. (از یادداشت مؤلف) : بارها گفتم که جان هم می دهم همچنان امروز و فردا می کند. انوری. لبش امروز و فردا می کند در بوسه دادنها نمی داند ز خط چون دشمن کم فرصتی دارد. صائب. - امثال: امروز بدان مصلحت خویش که فردا دانی و پشیمان شوی و سود ندارد. ؟ امروز بکش چو می توان کشت کآتش چو بلند شد جهان سوخت. ؟ امروز تخم کار که فردامجال نیست. امروز توانی و ندانی فرداکه بدانی نتوانی. ؟ امروز در قلمرو دل دست دست تست خواهی عمارتش کن و خواهی خراب کن. ؟ امروز که در دست توام مرحمتی کن فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت. حافظ (از امثال و حکم مؤلف). رجوع به امثال و حکم شود. امروز نقد فردا نسیه، از این جمله در قدیم همان معنی را می خواسته اند که از مصراع ’از امروز کاری بفردا ممان. ’ یا ’امروز تخم کار که فردا مجال نیست. ’ اراده می شود، ولی امروزه آنرا کسبه و اهل حرف مانند اعلام و اعلانی می نویسند و بردکان نصب می کنند و ازآن بطور مزاح اراده می کنند که هیچ روز کالا بنسیه نفروشیم. (از امثال و حکم مؤلف)
دهی است از بخش حومه شهرستان مشهد با 483 تن سکنه. آب آن از رود خانه کشف رود و محصول آنجا غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) ، مجازاً بمعنی این زمان. (از آنندراج). در این وقت. اکنون: مرا امروز توبه سود دارد چنانچون دردمندان را شنوسه. رودکی. امروز به اقبال تو ای میر خراسان هم نعمت و هم روی نکو دارم وسناد. رودکی. با نعمت تمام بدرگاه آمدم امروز با گرازی و چوبی همی روم. فاخری. چنان نمود که امروز ناصحتر و مشفق تر بندگانست. (تاریخ بیهقی). دنیا بجملگی همه امروز است فردا شمردباید عقبا را. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ج 1 ص 166). از این آشنایان که امروز دارم دمی نگذرد تا جفایی نبینم. خاقانی. به عذرآوری خواهش امروز کن که فردا نماند مجال سخن. (بوستان). تو آنی که از یک مگس رنجه ای که امروز سالار سرپنجه ای. (بوستان). پیش از این طایفه ای بودند بصورت پراکنده و بمعنی جمع و امروز طایفه ای بصورت جمع و بمعنی پراکنده. (گلستان). آندم که تو دیدی غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی. (گلستان). امروز کسی نیست که در میکدۀ عشق با شانی خون جگر آشام برآید. شانی تکلو (از آنندراج). - امروز را فردا کردن، امروز و فردا کردن. دفع الوقت کردن: الله الله این جفا با ما مکن لطف کن امروز را فردا مکن. مولوی. - امروز روز، بمعنی امروز است: از غم فردا هم امروز ای پسر بیغم شود هر که در امروز روز اندیشۀ فردا کند. ناصرخسرو. - امروز و فردا، همین روزها. بزودی. - امروز و فردا کردن، دفعالوقت و تعلل کردن. (آنندراج). بوعده گذرانیدن. سردوانیدن. دول دادن. دیر داشت. مماطله. تسویف. تطویش. (از یادداشت مؤلف) : بارها گفتم که جان هم می دهم همچنان امروز و فردا می کند. انوری. لبش امروز و فردا می کند در بوسه دادنها نمی داند ز خط چون دشمن کم فرصتی دارد. صائب. - امثال: امروز بدان مصلحت خویش که فردا دانی و پشیمان شوی و سود ندارد. ؟ امروز بکش چو می توان کشت کآتش چو بلند شد جهان سوخت. ؟ امروز تخم کار که فردامجال نیست. امروز توانی و ندانی فرداکه بدانی نتوانی. ؟ امروز در قلمرو دل دست دست تست خواهی عمارتش کن و خواهی خراب کن. ؟ امروز که در دست توام مرحمتی کن فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت. حافظ (از امثال و حکم مؤلف). رجوع به امثال و حکم شود. امروز نقد فردا نسیه، از این جمله در قدیم همان معنی را می خواسته اند که از مصراع ’از امروز کاری بفردا ممان. ’ یا ’امروز تخم کار که فردا مجال نیست. ’ اراده می شود، ولی امروزه آنرا کسبه و اهل حرف مانند اعلام و اعلانی می نویسند و بردکان نصب می کنند و ازآن بطور مزاح اراده می کنند که هیچ روز کالا بنسیه نفروشیم. (از امثال و حکم مؤلف)
نام شهر و مدینه ای. (برهان). سرزمینی است در توران. (شهرکیست) از کشانی، به ماوراءالنهر. (حدود العالم). خان ارمان: که افراسیاب اندر ارمان زمین دو سالار کرد از بزرگان گزین. فردوسی. که بیژن ندارد به ارمان رهی. فردوسی. ز شهری بداد آمدستیم دور که ایران ازاین روی و زان روی تور کجا خان ارمانش خوانند نام ز ارمانیان نزد خسرو پیام. فردوسی. گراز آمد اکنون فزون از شمار گرفت آن همه بیشه و مرغزار بدندان چو پیلان بتن همچو کوه وزیشان شده شهر ارمان ستوه. فردوسی. برد با خویشتنم سوی عجم بیژن گیو کز پی خوک همی رفت بسوی ارمان. جوهری هروی.
نام شهر و مدینه ای. (برهان). سرزمینی است در توران. (شهرکیست) از کشانی، به ماوراءالنهر. (حدود العالم). خان ارمان: که افراسیاب اندر ارمان زمین دو سالار کرد از بزرگان گزین. فردوسی. که بیژن ندارد به ارمان رهی. فردوسی. ز شهری بداد آمدستیم دور که ایران ازاین روی و زان روی تور کجا خان ارمانْش خوانند نام ز ارمانیان نزد خسرو پیام. فردوسی. گراز آمد اکنون فزون از شمار گرفت آن همه بیشه و مرغزار بدندان چو پیلان بتن همچو کوه وزیشان شده شهر ارمان ستوه. فردوسی. برد با خویشتنم سوی عجم بیژن گیو کز پی خوک همی رفت بسوی ارمان. جوهری هروی.
جمع واژۀ فارسی ارم: تاریخ از روزگار ارم گرفتند و ایشان ده گروه بودند چون: عاد، ثمود، طسم (جدیس) ، عملیق (عبیل) ، امیم، وبار، جاسم، قحطان و بر اثر یکدیگر این جماعت بفنا شدند و بقیتی ازیشان بماند که ارمان خواندندشان و برین تاریخ بماندند. (مجمل التواریخ و القصص ص 153)
جَمعِ واژۀ فارسی ِ اِرَم: تاریخ از روزگار اِرَم گرفتند و ایشان ده گروه بودند چون: عاد، ثمود، طسم (جدیس) ، عملیق (عبیل) ، امیم، وبار، جاسم، قحطان و بر اثر یکدیگر این جماعت بفنا شدند و بقیتی ازیشان بماند که ارمان خواندندشان و برین تاریخ بماندند. (مجمل التواریخ و القصص ص 153)
یکی از خاورشناسان که به اسلوب علمی در باب مصر و زندگانی مصریان تصنیفی کرده است و مساعی او و مسپروموجب تربیت جوانان شد که خدمات بزرگ بتاریخ مشرق قدیم موافق منابع جدیده کردند. (ایران باستان ص 61)
یکی از خاورشناسان که به اسلوب علمی در باب مصر و زندگانی مصریان تصنیفی کرده است و مساعی او و مَسپِروموجب تربیت جوانان شد که خدمات بزرگ بتاریخ مشرق قدیم موافق منابع جدیده کردند. (ایران باستان ص 61)
ارمغان. (مؤید الفضلاء). (برهان). یرمغان. راه آورد. (اوبهی) : چو فکرت بمعراج معنی خرامد همه حور عین آورد ارمغانی. کمال اسماعیل. چه ارمغانی از این به که دوستار آید تو خود بیا که دگر هیچ درنمی باید. سعدی. توچه ارمغانی آری که بدوستان فرستی چه از آن به ارمغانی که تو خویشتن بیائی. سعدی. آنرا که تو از سفر بیائی حاجت نبود به ارمغانی. سعدی. بدل گفتم از مصر قند آورند بر دوستان ارمغانی برند. سعدی. چه گنج است کان ارمغانیم نیست دریغا جوانی، جوانیم نیست. نظامی
ارمغان. (مؤید الفضلاء). (برهان). یرمغان. راه آورد. (اوبهی) : چو فکرت بمعراج معنی خرامد همه حور عین آورد ارمغانی. کمال اسماعیل. چه ارمغانی از این به که دوستار آید تو خود بیا که دگر هیچ درنمی باید. سعدی. توچه ارمغانی آری که بدوستان فرستی چه از آن به ارمغانی که تو خویشتن بیائی. سعدی. آنرا که تو از سفر بیائی حاجت نبود به ارمغانی. سعدی. بدل گفتم از مصر قند آورند بر دوستان ارمغانی برند. سعدی. چه گنج است کان ارمغانیم نیست دریغا جوانی، جوانیم نیست. نظامی