جدول جو
جدول جو

معنی ارماث - جستجوی لغت در جدول جو

ارماث(اَ)
جمعگونه ای از رمث که نام گیاهی است در بادیه، ارمال سریر، بافتن آن با برگ خرما. به رسن برگ خرما بافتن سریر را. (منتهی الأرب) ، ارمال حبل،دراز کردن رسن را. (منتهی الأرب) ، ارمال زاد، سپری کردن توشه، ارمال قوم، سپری شدن زادشان. بی زاد ماندن قوم. (تاج المصادر بیهقی). بی زاد و توشه شدن مردم. درویش شدن، ارمال سهم، آلوده بخون شدن تیر. (منتهی الأرب) ، ارمال مراءه، ارمله گردیدن زن. (منتهی الأرب). بیوه شدن زن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
ارماث(اَ)
جمع واژۀ رمث.
لغت نامه دهخدا
ارماث(کَ وَ)
باقی گذاشتن در پستان ناقه شیر را. بقیۀ شیر دست بداشتن در پستان. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
ارماث
افزون گرداندن، افزون گرفتن، نرم گرداندن، همه شیر راندوشیدن
تصویری از ارماث
تصویر ارماث
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ارواث
تصویر ارواث
روث ها، سرگین ها، جمع واژۀ روث
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارمان
تصویر ارمان
آرمان، برای مثال نه امّید آن کایچ بهتر شوی تو / نه ارمان آن که م تو دل نگسلانی (منوچهری - ۱۳۸)
فرهنگ فارسی عمید
(کَ)
مقیم کردن دیگری را بجائی. (منتهی الأرب). مقیم کردن کسی را در جائی. ایستانیدن. ایستادانیدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(کَ بَ / بِ رَ / رُو)
شیر دادن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). ارضاع.
لغت نامه دهخدا
نوعی از دارو باشد که بوی آن ببوی قرفه ماند و بیخ دندان را سخت کند. (برهان). و رجوع به ارمال و ارماک و ارمالک شود
آرزو. (جهانگیری) (برهان). امل.
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ)
جمع واژۀ فارسی ارم: تاریخ از روزگار ارم گرفتند و ایشان ده گروه بودند چون: عاد، ثمود، طسم (جدیس) ، عملیق (عبیل) ، امیم، وبار، جاسم، قحطان و بر اثر یکدیگر این جماعت بفنا شدند و بقیتی ازیشان بماند که ارمان خواندندشان و برین تاریخ بماندند. (مجمل التواریخ و القصص ص 153)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
نام شهر و مدینه ای. (برهان). سرزمینی است در توران. (شهرکیست) از کشانی، به ماوراءالنهر. (حدود العالم). خان ارمان:
که افراسیاب اندر ارمان زمین
دو سالار کرد از بزرگان گزین.
فردوسی.
که بیژن ندارد به ارمان رهی.
فردوسی.
ز شهری بداد آمدستیم دور
که ایران ازاین روی و زان روی تور
کجا خان ارمانش خوانند نام
ز ارمانیان نزد خسرو پیام.
فردوسی.
گراز آمد اکنون فزون از شمار
گرفت آن همه بیشه و مرغزار
بدندان چو پیلان بتن همچو کوه
وزیشان شده شهر ارمان ستوه.
فردوسی.
برد با خویشتنم سوی عجم بیژن گیو
کز پی خوک همی رفت بسوی ارمان.
جوهری هروی.
لغت نامه دهخدا
(اِ)
یکی از خاورشناسان که به اسلوب علمی در باب مصر و زندگانی مصریان تصنیفی کرده است و مساعی او و مسپروموجب تربیت جوانان شد که خدمات بزرگ بتاریخ مشرق قدیم موافق منابع جدیده کردند. (ایران باستان ص 61)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
هر چیز که آن بعاریت باشد. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ)
پوسیدن استخوان. (منتهی الأرب).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جلاّب بمعنی چوبدار یعنی آورندۀ گوسفندان برای فروش است، در جامعالروات وی را از اصحاب حسن عسکری شمرده است. در کتاب کافی در باب مولد امام ابوالحسن علی بن محمد (ع) ، خبری از اسحاق توسط علی بن محمد نوفلی روایت شده که امام او را مأمورخرید گوسفند کرده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 113)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
کوهی است در دیار باهله بن اعصر و گویند ارمام وادیی است که به ثلبوت از دیار بنی اسد ریزد و گویند وادیی است بین حاجر و فید. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(کَ)
ارمال نسیج، بافتن بوریا و جز آن. باریک بافتن بوریا یا عام است. (منتهی الأرب). حصیر بافتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ رمله. خطهای سیاه
لغت نامه دهخدا
(اَ)
چوبی است که بدارچین سیاه ماند و بوی خوش دارد و منبت او یمن است. (مؤید الفضلاء). بلغت یمنی چوبی است شبیه بقرفه در غایت خوشبوئی و قرفه چوبی است شبیه بدارچین و خوردن آن درد چشم را نافع است و به این معنی بجای لام کاف هم بنظر آمده است. (برهان) (آنندراج). ارمال و ارمالک و بسریانی ارمالی نامند. دوای خشبی است شبیه بقرفه و با عطریه. منابت او هند و یمن و نبات او بقدر ذرعی و برگش تیره رنگ و گلش کبود و بی ثمره و مستعمل پوست اوست و مایل به زردی میباشد. در آخر دوم گرم و خشک و نائب مناب قرنفل و دارچینی و مقوی دل و احشا و معین هضم و جمیع قوتها و حابس طبع و مانع انتشار زخمها و آکله و مدرّ فضلات و ضماد او جهت بثور و اورام و اندمال قروح و مانع تعفّن اعضا و بوئیدن او جهت تقویت دماغ و مضمضۀ او جهت استحکام لثه و امراض دندان و طلاء او جهت اصلاح ناخن و آشامیدن او جهت قطع بخارات کریه و بوی دهان و رفع رمد بارد نافع و مصدع محرور و مصلحش کزبره و قدر شربتش دو مثقال و بدلش سلیخه و در بوی دهان کبابه. (تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به ارماک و ارمالک شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ارماء
تصویر ارماء
انداختن، افزون ستاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارماخ
تصویر ارماخ
غوره برآوردن خرمابن، نرم شدن، رام شدن
فرهنگ لغت هوشیار
درویشی بی چیزی، شیردهی دام، دام میری، دردناک کردن ارماس به خاک سپردن به گور سپردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارماس
تصویر ارماس
جمع رمس، گو رها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارماض
تصویر ارماض
سوختن از ریگ گرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارماط
تصویر ارماط
واژه یمنی کاوی از درختان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارماق
تصویر ارماق
جمع رمق، باقی جان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارماک
تصویر ارماک
جمع رمکه، دام تخم کشی: مادیان که برای تخم کشی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارمال
تصویر ارمال
چوبیست که بدارچین سیاه ماند و بوی خوش دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارمام
تصویر ارمام
مغز دار شدن استخوان، خاموش شدن، پوسیدن استخوان، گراییدن به بازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارواث
تصویر ارواث
سرگین اسبو چهارپایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارغاث
تصویر ارغاث
نیزه بازی، شیرآوردن شیردار شدن، شیر دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارفاث
تصویر ارفاث
زشت گویی
فرهنگ لغت هوشیار
کهنگی فرسودگی در جامه یا کالا، بی مایگی در سخنرانی، پیش پاافتادگی سبکی در سخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارماح
تصویر ارماح
جمع رمح، نیزه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارمال
تصویر ارمال
چوبی است شبیه به قرفه و دارچین، بسیار خوشبو که در هند و یمن نیز روید
فرهنگ فارسی معین