پیچیدن پی را بر پیکان تیر: رصف السهم رصفاً. (از آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پی بر تیر پیچیدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر اللغۀ زوزنی) ، پای بر پای پیچیدن مصلی و با هم ملاصق کردن پایها را. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پای بر پای پیچیدن. (یادداشت مؤلف) ، سنگ بر هم نهادن در بنا. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). سنگ بر هم نهادن در مسیل. (از اقرب الموارد). بر هم نهادن سنگ ازبهر بنا. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) ، سزاواری، گویند: ذاامر لایرصف بک، یعنی کاری است که سزاوار تو نیست. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، سخن پیوستن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). سخن نیکو پیوستن. (مصادر اللغۀ زوزنی)
پیچیدن پی را بر پیکان تیر: رصف السهم رصفاً. (از آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پی بر تیر پیچیدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر اللغۀ زوزنی) ، پای بر پای پیچیدن مصلی و با هم ملاصق کردن پایها را. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پای بر پای پیچیدن. (یادداشت مؤلف) ، سنگ بر هم نهادن در بنا. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). سنگ بر هم نهادن در مسیل. (از اقرب الموارد). بر هم نهادن سنگ ازبهر بنا. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) ، سزاواری، گویند: ذاامر لایرصف بک، یعنی کاری است که سزاوار تو نیست. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، سخن پیوستن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). سخن نیکو پیوستن. (مصادر اللغۀ زوزنی)
آبی که از کوه بر سنگی فروریزد. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (فرهنگ فارسی معین) : ماءالرصف، آبی که از کوه بر سنگی فروریزد و پاک و زلال گردد. (از اقرب الموارد). و منه: مزج هذا الشراب من ماء رصف نازع رصفاً آخر لأنه اصفی له و ارق، ای مسیله من رصف الی رصف منازعه منه ایاه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، مسیل مجرای آب باران. (از اقرب الموارد) ، سنگ برهم نهاده در مسیل آب. واحد آن رصفه است. (از اقرب الموارد). سنگ برهم نهاده. الواحد رصفه. (مهذب الاسماء) ، سنگی داغ که بر آن نان پزند. (قاموس کتاب مقدس) ، سدی که برای آب ساخته شود. (از اقرب الموارد) ، جمع واژۀ رصفه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به رصفه شود، جمع واژۀ رصاف. (از اقرب الموارد). رجوع به رصاف شود
آبی که از کوه بر سنگی فروریزد. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (فرهنگ فارسی معین) : ماءالرصف، آبی که از کوه بر سنگی فروریزد و پاک و زلال گردد. (از اقرب الموارد). و منه: مزج هذا الشراب من ماء رصف نازع رصفاً آخر لأنه اصفی له و ارق، ای مسیله من رصف الی رصف منازعه منه ایاه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، مسیل مجرای آب باران. (از اقرب الموارد) ، سنگ برهم نهاده در مسیل آب. واحد آن رصفه است. (از اقرب الموارد). سنگ برهم نهاده. الواحد رصفه. (مهذب الاسماء) ، سنگی داغ که بر آن نان پزند. (قاموس کتاب مقدس) ، سدی که برای آب ساخته شود. (از اقرب الموارد) ، جَمعِ واژۀ رَصَفَه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به رَصَفه شود، جَمعِ واژۀ رِصاف. (از اقرب الموارد). رجوع به رصاف شود
بمعنی کبر که ثمرۀ نباتی است از سپیاری درازتر و مزۀ آن ترش. (از شروح نصاب و کنز) (غیاث) (آنندراج). نباتی که آنرا کبر گویند: معنی از اشتقاق دور افتاد کز صلف کبر و از اصف کبر است. خاقانی (از جهانگیری). کور. کبر. (مهذب الاسماء). میوه ایست که ازو آچار سازند. و جوالیقی آرد: ابوبکر گفته است و گمان میکنم کبر معرب است و نام آن بعربی اصف است. (المعرب ص 293). و احمد محمد شاکر در حاشیۀ آن آرد: چنین نصی را در الجمهره نیافتم ولی در ’3:270’ آن چنین است: اصف درختی است که آنرا کبر نامند و اهل نجد آنرا بنام شفلّح خوانند. و نزدیک به همین معنی نیز در ’3:329’ جمهره آمده است. (حاشیۀ المعرب همان صفحه). نام درختی است که در شکاف سنگها روید. (از دزی ج 1 ص 26). ثمر کبر. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 51). لغتی است در لصف که بمعنی کبر است. رجوع به کبر شود. (از مفردات ابن البیطار). بپارسی کبر گویند، گرم و خشکست درسیوم، چون پوست بیخش را بکوبند و بپزند و با سرکه سرشته بر خنازیر طلا کنند سودمند آید و چون بسرکه سوده بر کلف و بهق سفید مالند نفع رساند. (تحفۀ حکیم مؤمن). ابوحنیفه گوید اصف کبر را گویند. ازهری گوید چیزیست که در بیابانها در مواضع نمناک روید و بیخ او چوب بود و او را شاخها بسیار بود و بر شاخهای او خارهای کج بود و بر زمین منفرش شود و برگ او مشابه برگ زیتون بود و چون بزرگ شود سفید شود و چون گل او بریزد اصف ازو پدید آید و چون رسیده شود شکافته شود و درمیان او دانهای سرخ پدید آید و او را برومی بلباسی گویند و ایپولوپوس گویند... و بپارسی او را کبر گویند و بیخ او با میوۀ او در منفعت مساوی باشد. (از ترجمه صیدنۀ ابوریحان). اصل الکبر است و گفته شد. (اختیارات بدیعی). در فهرست مخزن الادویه و برخی از فیشهایی که مأخذ آنها معلوم نشد نیز اصف را بیخ کبر نوشته اند و برخی متذکر شده اند که بیخ کبر را لصف گویند و داود ضریر انطاکی آرد: میوۀ کبر است. (تذکرۀ داود ص 51).
بمعنی کَبَر که ثمرۀ نباتی است از سپیاری درازتر و مزۀ آن ترش. (از شروح نصاب و کنز) (غیاث) (آنندراج). نباتی که آنرا کبر گویند: معنی از اشتقاق دور افتاد کز صلف کبر و از اصف کبر است. خاقانی (از جهانگیری). کور. کبر. (مهذب الاسماء). میوه ایست که ازو آچار سازند. و جوالیقی آرد: ابوبکر گفته است و گمان میکنم کَبَر معرب است و نام آن بعربی اصف است. (المعرب ص 293). و احمد محمد شاکر در حاشیۀ آن آرد: چنین نصی را در الجمهره نیافتم ولی در ’3:270’ آن چنین است: اصف درختی است که آنرا کبر نامند و اهل نجد آنرا بنام شَفَلَّح خوانند. و نزدیک به همین معنی نیز در ’3:329’ جمهره آمده است. (حاشیۀ المعرب همان صفحه). نام درختی است که در شکاف سنگها روید. (از دزی ج 1 ص 26). ثمر کبر. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 51). لغتی است در لصف که بمعنی کبر است. رجوع به کبر شود. (از مفردات ابن البیطار). بپارسی کبر گویند، گرم و خشکست درسیوم، چون پوست بیخش را بکوبند و بپزند و با سرکه سرشته بر خنازیر طلا کنند سودمند آید و چون بسرکه سوده بر کلف و بهق سفید مالند نفع رساند. (تحفۀ حکیم مؤمن). ابوحنیفه گوید اصف کبر را گویند. ازهری گوید چیزیست که در بیابانها در مواضع نمناک روید و بیخ او چوب بود و او را شاخها بسیار بود و بر شاخهای او خارهای کج بود و بر زمین منفرش شود و برگ او مشابه برگ زیتون بود و چون بزرگ شود سفید شود و چون گل او بریزد اصف ازو پدید آید و چون رسیده شود شکافته شود و درمیان او دانهای سرخ پدید آید و او را برومی بلباسی گویند و ایپولوپوس گویند... و بپارسی او را کبر گویند و بیخ او با میوۀ او در منفعت مساوی باشد. (از ترجمه صیدنۀ ابوریحان). اصل الکبر است و گفته شد. (اختیارات بدیعی). در فهرست مخزن الادویه و برخی از فیشهایی که مأخذ آنها معلوم نشد نیز اصف را بیخ کبر نوشته اند و برخی متذکر شده اند که بیخ کبر را لصف گویند و داود ضریر انطاکی آرد: میوۀ کبر است. (تذکرۀ داود ص 51).
حشیشی است که آنرا به شیرازی ماش دارو و به یونانی کمافیطوس خوانند. (برهان). نباتی است. (از اقرب الموارد). گیاهی است یونانی مانند مافیطوس که ورقش با آب عسل چهل روز نوشیدن، دافع عرق النساء است و هفت روز، دافع یرقان. (منتهی الارب). و رجوع به مخزن الادویه و تحفۀ حکیم مؤمن و جامع المفردات ابن البیطار شود
حشیشی است که آنرا به شیرازی ماش دارو و به یونانی کمافیطوس خوانند. (برهان). نباتی است. (از اقرب الموارد). گیاهی است یونانی مانند مافیطوس که ورقش با آب عسل چهل روز نوشیدن، دافع عرق النساء است و هفت روز، دافع یرقان. (منتهی الارب). و رجوع به مخزن الادویه و تحفۀ حکیم مؤمن و جامع المفردات ابن البیطار شود
منصف و بادادتر. (ناظم الاطباء). داددهنده تر. (آنندراج). دادده تر. دادگرتر. عادل تر. باانصاف تر: ما رأیت انصف من الدنیا ان خدمتها خدمتک و ان ترکتها ترکتک. (ابوعبداﷲ مغربی، از یادداشت مؤلف)
منصف و بادادتر. (ناظم الاطباء). داددهنده تر. (آنندراج). دادده تر. دادگرتر. عادل تر. باانصاف تر: ما رأیت انصف من الدنیا ان خدمتها خدمتک و ان ترکتها ترکتک. (ابوعبداﷲ مغربی، از یادداشت مؤلف)
مرد که دو ران نزدیک بهم دارد، ارض الکبیره و هی برّالقسطنطنیه و ما یلیها. (رحلۀ ابن جبیر)، ارض الکبیره. در ذیل ظاهراً مراد ایتالیاست: و هو [ای البحر] زقاق معترض بینها [بین المسینه] و بین الأرض الکبیره بمقدار ثلاثه امیال و یقابلها منه بلده تعرف [ریه] و هی عماله کبیره. (رحلۀ ابن جبیر)
مرد که دو ران نزدیک بهم دارد، ارض الکبیره و هی برّالقسطنطنیه و ما یلیها. (رحلۀ ابن جبیر)، ارض الکبیره. در ذیل ظاهراً مراد ایتالیاست: و هو [ای البحر] زقاق معترض بینها [بین المسینه] و بین الأرض الکبیره بمقدار ثلاثه امیال و یقابلها منه بلده تعرف [ریه] و هی عماله کبیره. (رحلۀ ابن جبیر)
صورتی از اریب در تداول زنان. وریب. مورب. کج. قناس: اریف بریده، یعنی یک سوی آن پهن تر و یک سوی باریکتر و تنگ تر است. ابن العوام در کتاب الفلاحه خود کلمه ((وراب)) را آورده است و دزی در ذیل قوامیس عرب ((فی وراب)) بمعنی جهت مورب آورده است. ولی ظاهراً اصل این کلمه همان اریف و اریب پارسی است و مورّب عربی نیز نعت منحوت است از این اصل
صورتی از اریب در تداول زنان. وُریب. مورب. کج. قناس: اریف بریده، یعنی یک سوی آن پهن تر و یک سوی باریکتر و تنگ تر است. ابن العوام در کتاب الفلاحه خود کلمه ((وُراب)) را آورده است و دزی در ذیل قوامیس عرب ((فی وراب)) بمعنی جهت مورب آورده است. ولی ظاهراً اصل این کلمه همان اریف و اریب پارسی است و مورَّب عربی نیز نعت منحوت است از این اصل
نعت تفضیلی از رجف و رجوف. جنبان تر. لرزانتر، عزّ. عزّت. (زوزنی). عزازت. ذوآبه. (منتهی الارب). مقابل ذل ّ و ذلّت و خواری: هو فی عز و منعه، یعنی او در ارجمندی است و با خود حمایت کنندگان و پشتی دهندگان دارد. هو فی عز منیع، او در عزّت و ارجمندی است. اخسن الرجل، خوار گردید بعد ارجمندی. مریره، ارجمندی نفس. (منتهی الارب) : به کسری چنین گفت کای شهریار جهان را بدین ارجمندی مدار. فردوسی. ، کرامت. (منتهی الارب). بزرگواری، فضیلت، قدر. منزلت. شوکت: کوفان و کوفان، ارجمندی و شوکت. (منتهی الارب) ، لیاقت. شایستگی، آبرومندی
نعت تفضیلی از رَجف و رُجوف. جنبان تر. لرزانتر، عزّ. عِزّت. (زوزنی). عزازت. ذوآبه. (منتهی الارب). مقابل ِ ذُل ّ و ذلّت و خواری: هو فی عِز و مَنعه، یعنی او در ارجمندی است و با خود حمایت کنندگان و پشتی دهندگان دارد. هو فی عِز مَنیع، او در عزّت و ارجمندی است. اخسن الرجل، خوار گردید بعد ارجمندی. مریره، ارجمندی نفس. (منتهی الارب) : به کسری چنین گفت کای شهریار جهان را بدین ارجمندی مدار. فردوسی. ، کَرامت. (منتهی الارب). بزرگواری، فضیلت، قدر. منزلت. شوکت: کُوفان و کَوْفان، ارجمندی و شوکت. (منتهی الارب) ، لیاقت. شایستگی، آبرومندی