جدول جو
جدول جو

معنی ارثم - جستجوی لغت در جدول جو

ارثم
(اَ ثَ)
آنکه برای علتی در زبان، بیان سخن نتواند. آنکه بیان سخن را نتواند بجهت آفتی که در زبان دارد. (منتهی الارب) : بیانک عن الارثم صدقه. (حدیث) ، داروی خوشبو
لغت نامه دهخدا
ارثم
سپیدبینی اسپ، بی زبانی
تصویری از ارثم
تصویر ارثم
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اردم
تصویر اردم
(پسرانه)
نام سوره های بزرگ کتاب زند و پازند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اثرم
تصویر اثرم
ویژگی کسی که دندان جلو دهن او افتاده یا شکسته باشد، در علوم ادبی ثرم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارحم
تصویر ارحم
رحیم تر، مهربان تر، بخشاینده تر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اردم
تصویر اردم
هر یک از سوره های بزرگ کتاب زند، برای مثال دانم که چو اندیشه کنی خوب شناسی / پازند ز بسم اللّه و الحمد ز اردم (سیف اسفرنگ - لغتنامه - اردم)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارقم
تصویر ارقم
مار سیاه و سفید کشنده
فرهنگ فارسی عمید
(اُ ثَ)
حد فاصل میان دو زمین. (منتهی الارب). ج، ارث.
لغت نامه دهخدا
(اِ)
منسوب به ارث. موروثی، واپس بردن. (زوزنی). کار را در تأخیر انداختن. (منتهی الارب). واپس داشتن. پس افکندن. بازپس بردن. سپس انداختن کاریرا. (منتهی الارب). باپس افکندن. (تاج المصادر بیهقی). واپس افکندن امر را، ارجاءبئر، کرانه ساختن چاه را. (منتهی الارب) ، ارجاء صید، نرسیدن صیاد شکاری را. (منتهی الارب). بشکاری نرسیدن صیاد، ارجاء ناقه، قریب بزادن رسیدن ناقه. (منتهی الارب). نزدیک رسیدن وقت نتاج ناقه. (آنندراج). نزدیک آمدن بزه اشتر. (تاج المصادر بیهقی) ، نزدیک آمدن راه. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(اَ ثا)
مردی که استواری و احکام کار را نتواند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
موضعی است در دودانگۀ هزارجریب. (سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 122)
لغت نامه دهخدا
(اَ ثَ)
نام وادییست بین مکه و مدینه در وادی الابواء: و فی قصه لمعاویه رواها جابر فی یوم بدر: قال فاین مقیلک قال بالهضبات من ارثد. و قال الشاعر:
محل أولی الخیمات من بطن ارثداً.
و کثیر گوید:
و ان شفائی نظره ان نظرتها
الی ثافل یوماً و خلفی شنائک
و ان تبرز الخیمات من بطن ارثد
لنا و جبال المرختین الدکادک.
رجوع به معجم البلدان شود، مجازاً، مکانت. مرتبه. (جهانگیری) (برهان). مرتبت. مرتبۀ والا. قدر. (اوبهی) (برهان). مقدار. (جهانگیری). پایه. حد. (برهان). منزلت. اندازه. (مؤید الفضلاء) (برهان). مقام. مقام بلند. اعتبار. عزت. عزیزی. آمرغ. احترام. مقابل خواری و ذلت:
ناسزا را مکن آیفت که آبت بشود
بسزاوار کن آیفت که ارجت دارد.
دقیقی.
کنون ای خردمند ارج خرد
بدین جایگه گفتن اندرخورد.
فردوسی.
بدان ارج تو نزد من بیش گشت
دلم سوی اندیشۀ خویش گشت.
فردوسی.
ملک چون ورا دید با ارج و فر
که آنرا نه اندازه بود و نه مر...
فردوسی.
ز مهرش جهان را بود ارج و فر
ز خشمش بجوشد بتن در جگر.
فردوسی.
گرانمایگان (ایرانیان) زینهاری شدند
ز ارج بزرگی به خواری شدند.
فردوسی.
اگر زنده ماند بیک چندگاه
بداند مگر ارج تخت و کلاه.
فردوسی.
شمار جهان بازجستن بداد
نگه داشتن ارج مرد نژاد.
فردوسی.
کسی را بود ارج از این بارگاه
که با دادو مهر است و با رسم و راه.
فردوسی.
کجاارج آن کشته نشناختند
بگرداب ژرف اندر انداختند.
فردوسی.
همه تاج داران که بودند شاه
برین داشتند ارج تخت و کلاه.
فردوسی.
ورا هرمز تاجور برکشید
به ارجش ز خورشید برتر کشید.
فردوسی.
هرآنکس که آید برین بارگاه
درم یابد و ارج و تخت و کلاه.
فردوسی.
همی یافت از مهتران ارج و گنج
ز خوی بد خویش بودیش رنج.
فردوسی.
فرازآمدش ارج و آزرم و چیز
توانگر شد آن هفت فرزند نیز.
فردوسی.
فراوان جهانجوی بنواختش
بزود آمدن ارج بشناختش.
فردوسی.
نمانم که کس تاج دارد نه تخت
نه آئین شاهی نه ارج و نه بخت.
فردوسی.
... که فرهنگتان هست و ارج و هنر
بدانید این را همه دربدر.
فردوسی.
چنین مرد را ارج نشناختی
بخواری ز تخت اندرانداختی.
فردوسی.
پسر داد یزدان بینداختم
ز بی دانشی ارج نشناختم.
فردوسی.
ز بس جنگ و خون ریختن در جهان
جوانان ندانند ارج مهان.
فردوسی.
یکی رامشی نامه خوانید نیز
کزان جاودان ارج یابید و چیز.
فردوسی.
جهان راست کردم بشمشیرداد
نگه داشتم ارج مرد نژاد.
فردوسی.
بفرمود تا پرده برداشتند
به ارجش ز درگاه بگذاشتند.
فردوسی.
یکی رزم جوید سپاه آورد
یکی بزم و زرین کلاه آورد.
فردوسی.
مرا ارج ایران بباید شناخت
خنک آنکه با نامداران بساخت.
فردوسی.
چو ارج تو این است نزدیک شاه
سگانندبر بارگاهش سپاه.
فردوسی.
که ای شاه مرغان ترا دادگر
بدان داد نیرو و ارج و هنر.
فردوسی.
چو خواهی کسی را همی کرد مه
بزرگیش جز پایه پایه مده
که چون از گزافش بزرگی دهی
نه ارج تو داند نه آن مهی.
اسدی.
من این بد مکافات آن ساختم
نه زان کارج تو شاه نشناختم.
اسدی.
نه تنها شه و خسرو کشور است
که شاه است و با ارج پیغمبر است.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بجائی اوفتی کآنجا خدائی
ترا باشد حقیقت بی ریائی
ز جمله فارغ و در جملگی درج
دریغا گر ندانی خویش را ارج.
عطار.
دل اگر نیست پسند تو بمن بازفرست
جان ندارد بر تو ارج بتن بازفرست.
شمس الدین کوتوالی (و در نسخه ای: کوهندانی).
، لیاقت، نجابت، اصل و نسب، زیبائی. (اوبهی)، کندن. (برهان). برکندن. جدا کردن. (برهان) :
بظل همای همایون جاهت
دو بازوی زاغ سیه ارج کردم.
سوزنی.
، ذراع. شاهرش، کرگدن. و آن جانوریست در هندوستان شبیه به گاومیش، لیکن بر سر بینی شاخ دارد. (برهان). کرگ. ریما. انبیلا:
یک جهانی بی نوا بر پیل و ارج
بی طلسمی کی بماندی سبز مرج.
مولوی.
شاید کلمه کرج باشد صورتی از کرگ، مرغی که پر آن در غایت نرمی باشد و بالشت را بدان پر سازند و آنرا بترکی قو خوانند. (جهانگیری) (برهان)، کرانه. سرحد، جدائی. تفریق
لغت نامه دهخدا
(طَ حَ)
عالی، این اسم از ارام بن سام منقول است و سه تن در کتاب مقدس به این اسم بودند: اول ارام بن نوح است (سفر پیدایش 10:22). دوم نوۀ ناحور (پیدایش 22:21). سوم یکی از اجداد عیسی مسیح. (کتاب روت 4:19، اول تواریخ ایام 2:10، انجیل متی 1:3، انجیل لوقا 3:33) (قاموس کتاب مقدس)
نام پدر عاد نخستین یا نام پدر عاد پسین یا نام شهر ایشان یا مادر ایشان یا نام قبیلۀ ایشان
لغت نامه دهخدا
(اَ)
مملکتی در نزدیکی شام عبرانیان. این نام رابهمه ممالکی که در شمال فلسطین واقع بود اطلاق میکردند که شرقاً از دجله امتداد یافته به بحرالاوسط میرسید، و از شمال نیز بسلسلۀ کوههای تاروس ممتد بود، در این صورت شامل الجزیره که عبرانیان ارام نهریم (سفر پیدایش 24:10) یا پدّن ارام یعنی دشت ارم میگفتند، میشود (سفر پیدایش 25:20 و 48:7). این اسم با اسماءبعضی از شهرهای مغربی ترکیب شده است مانند ارام دمشق (اول تواریخ ایام 19:6) و ارام معکه و ارام جشور (کتاب دوم سموئیل 10:6 و 8) و ارام بیت رحوب. بعضی ازاین شهرها دارای ابهت و استقلال بوده بارها با اسرائیلیان جنگیدند لکن داود بر آنان دست یافته ایشانرا خراج گذار کرد و سلیمان نیز همین شیوه را تعقیب کرد، اما چون وی درگذشت باز از اطاعت سرپیچی کردند و محتمل است که یربعام دوم نیز بر ایشان دست یافته باشد. زبان ارامیان نزدیک بزبان عبرانی بود و متدرجاً عبرانی متروک و ارامی معمول گردید چنانکه در عصر مسیح در یهودیه معمول و مرسوم گشت و فعلاً مسیحیان سریانی که در حوالی موصل یافت میشوند بدان زبان متکلم اند. (قاموس کتاب مقدس). و رجوع به ضمیمۀ معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
آنکه بیان سخن نتواند برای آهنی (ظ: آفتی) که در زبان یا دندان دارد. (منتهی الارب). و مؤلف تاج العروس گوید: الارتم الذی لایفصح الکلام و لایفهمه کأنه کسر أنفه، قد جاء ذکره فی الحدیث و یروی بالمثلثه ایضاً
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
از اعلام مردان عرب است، خم شدن
لغت نامه دهخدا
(اَ سُ)
جمع واژۀ رسم
لغت نامه دهخدا
(اَ ثَ)
درختی است. (مهذب الاسماء). نام بیخی است که تخم آنرا فلفل برّی و حب الفقد خوانند و نبات آنرا پنج انگشت و ذوخمسه اوراق گویند. (آنندراج). اثلق است و گفته شود. (اختیارات بدیعی). رجوع به اثلق و فلفل بری ش-ود
لغت نامه دهخدا
تصویری از هرثم
تصویر هرثم
شیربیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارثد
تصویر ارثد
پنج انگشت دلاشوبه از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخثم
تصویر اخثم
پت بینی بینی پهن، شیر از جانوران
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه دندان پیشین و رباعیه وی افتاده است یا خاص است به افتادن دندان پیشین دندان پیشین شکسته دندان بیفتاده شکسته دندان (تاء نیث آن ثریاء)، اجتماع قبض و خرم یا فعول خرم شود و عول بماند چون فعل از فعولن بواسطه قبض و ثلم خیزد آنرا اثرم خوانند (اثلم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارخم
تصویر ارخم
تن سیاه و سر سپید (از گونه های اسپ) سیاسپید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارحم
تصویر ارحم
رحیم تر، مهربانتر، راحم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارشم
تصویر ارشم
سیاه نگاره، نکوهیده و اندک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارثی
تصویر ارثی
مرده ریگی مانداکی رخنیک منسوب به ارث موروثی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارثا
تصویر ارثا
سیاه و سفید رخنیک از راه ارث از طریق میراث
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارقم
تصویر ارقم
مارهایی که زهر کشنده دارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکثم
تصویر اکثم
از غذا سیر شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرثم
تصویر مرثم
بینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اثرم
تصویر اثرم
((اَ رَ))
کسی که دندان پیشین وی افتاده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هرثم
تصویر هرثم
((هَ ثَ))
شیر بیشه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اکثم
تصویر اکثم
((اَ ثَ))
مرد بزرگ شکم، سیر شکم (از غذا)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارحم
تصویر ارحم
((اَ حَ))
رحیم تر، بخشنده تر، مهربان تر
ارحم الراحمین: بخشاینده ترین بخشایندگان، بسیار رحم کننده، از صفات ویژه خداوند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارقم
تصویر ارقم
((اَ قَ))
مار سیاه و سفید، مار ابلق
فرهنگ فارسی معین