نام وادییست بین مکه و مدینه در وادی الابواء: و فی قصه لمعاویه رواها جابر فی یوم بدر: قال فاین مقیلک قال بالهضبات من ارثد. و قال الشاعر: محل أولی الخیمات من بطن ارثداً. و کثیر گوید: و ان شفائی نظره ان نظرتها الی ثافل یوماً و خلفی شنائک و ان تبرز الخیمات من بطن ارثد لنا و جبال المرختین الدکادک. رجوع به معجم البلدان شود، مجازاً، مکانت. مرتبه. (جهانگیری) (برهان). مرتبت. مرتبۀ والا. قدر. (اوبهی) (برهان). مقدار. (جهانگیری). پایه. حد. (برهان). منزلت. اندازه. (مؤید الفضلاء) (برهان). مقام. مقام بلند. اعتبار. عزت. عزیزی. آمرغ. احترام. مقابل خواری و ذلت: ناسزا را مکن آیفت که آبت بشود بسزاوار کن آیفت که ارجت دارد. دقیقی. کنون ای خردمند ارج خرد بدین جایگه گفتن اندرخورد. فردوسی. بدان ارج تو نزد من بیش گشت دلم سوی اندیشۀ خویش گشت. فردوسی. ملک چون ورا دید با ارج و فر که آنرا نه اندازه بود و نه مر... فردوسی. ز مهرش جهان را بود ارج و فر ز خشمش بجوشد بتن در جگر. فردوسی. گرانمایگان (ایرانیان) زینهاری شدند ز ارج بزرگی به خواری شدند. فردوسی. اگر زنده ماند بیک چندگاه بداند مگر ارج تخت و کلاه. فردوسی. شمار جهان بازجستن بداد نگه داشتن ارج مرد نژاد. فردوسی. کسی را بود ارج از این بارگاه که با دادو مهر است و با رسم و راه. فردوسی. کجاارج آن کشته نشناختند بگرداب ژرف اندر انداختند. فردوسی. همه تاج داران که بودند شاه برین داشتند ارج تخت و کلاه. فردوسی. ورا هرمز تاجور برکشید به ارجش ز خورشید برتر کشید. فردوسی. هرآنکس که آید برین بارگاه درم یابد و ارج و تخت و کلاه. فردوسی. همی یافت از مهتران ارج و گنج ز خوی بد خویش بودیش رنج. فردوسی. فرازآمدش ارج و آزرم و چیز توانگر شد آن هفت فرزند نیز. فردوسی. فراوان جهانجوی بنواختش بزود آمدن ارج بشناختش. فردوسی. نمانم که کس تاج دارد نه تخت نه آئین شاهی نه ارج و نه بخت. فردوسی. ... که فرهنگتان هست و ارج و هنر بدانید این را همه دربدر. فردوسی. چنین مرد را ارج نشناختی بخواری ز تخت اندرانداختی. فردوسی. پسر داد یزدان بینداختم ز بی دانشی ارج نشناختم. فردوسی. ز بس جنگ و خون ریختن در جهان جوانان ندانند ارج مهان. فردوسی. یکی رامشی نامه خوانید نیز کزان جاودان ارج یابید و چیز. فردوسی. جهان راست کردم بشمشیرداد نگه داشتم ارج مرد نژاد. فردوسی. بفرمود تا پرده برداشتند به ارجش ز درگاه بگذاشتند. فردوسی. یکی رزم جوید سپاه آورد یکی بزم و زرین کلاه آورد. فردوسی. مرا ارج ایران بباید شناخت خنک آنکه با نامداران بساخت. فردوسی. چو ارج تو این است نزدیک شاه سگانندبر بارگاهش سپاه. فردوسی. که ای شاه مرغان ترا دادگر بدان داد نیرو و ارج و هنر. فردوسی. چو خواهی کسی را همی کرد مه بزرگیش جز پایه پایه مده که چون از گزافش بزرگی دهی نه ارج تو داند نه آن مهی. اسدی. من این بد مکافات آن ساختم نه زان کارج تو شاه نشناختم. اسدی. نه تنها شه و خسرو کشور است که شاه است و با ارج پیغمبر است. شمسی (یوسف و زلیخا). بجائی اوفتی کآنجا خدائی ترا باشد حقیقت بی ریائی ز جمله فارغ و در جملگی درج دریغا گر ندانی خویش را ارج. عطار. دل اگر نیست پسند تو بمن بازفرست جان ندارد بر تو ارج بتن بازفرست. شمس الدین کوتوالی (و در نسخه ای: کوهندانی). ، لیاقت، نجابت، اصل و نسب، زیبائی. (اوبهی)، کندن. (برهان). برکندن. جدا کردن. (برهان) : بظل همای همایون جاهت دو بازوی زاغ سیه ارج کردم. سوزنی. ، ذراع. شاهرش، کرگدن. و آن جانوریست در هندوستان شبیه به گاومیش، لیکن بر سر بینی شاخ دارد. (برهان). کرگ. ریما. انبیلا: یک جهانی بی نوا بر پیل و ارج بی طلسمی کی بماندی سبز مرج. مولوی. شاید کلمه کرج باشد صورتی از کرگ، مرغی که پر آن در غایت نرمی باشد و بالشت را بدان پر سازند و آنرا بترکی قو خوانند. (جهانگیری) (برهان)، کرانه. سرحد، جدائی. تفریق