جدول جو
جدول جو

معنی ارارسه - جستجوی لغت در جدول جو

ارارسه
(اَ را رِ سَ)
جمع واژۀ اریس. کشاورزان
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اکاسره
تصویر اکاسره
کسری ها، عنوان پادشاهان ساسانی، جمع واژۀ کسری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابالسه
تصویر ابالسه
ابلیس ها، عزازیل ها، شیاطین، جمع واژۀ ابلیس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرانسه
تصویر فرانسه
از مردم فرانسه، زبان مردم فرانسه مثلاً کلاس فرانسه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوارجه
تصویر اوارجه
اواره، دفتری که در آن اقلام درآمد و هزینه و حساب های مالیاتی را ثبت می کردند، دفتر حساب دیوانی، دیوان خانه، اوار، ایاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ایارده
تصویر ایارده
تفسیر و شرح کتاب اوستا یا کتاب زند، برای مثال چه مایه زاهد و پرهیزکار و صومعگی / که نسک خوان شده از عشقش و ایارده گوی (خسروانی - شاعران بی دیوان - ۱۲۲)
فرهنگ فارسی عمید
(اَرْ وا رَ / رِ)
آرواره. رجوع بهمین کلمه شود. ارواره در فرهنگهای فارسی ضبط نشده و شاید از لغات عامیانه پنداشته شده است. این کلمه در اوستا هنوهرنه آمده و در تفسیر پهلوی اروارک ترجمه شده. در فصل 24 بندهش بند 3 کلمه ((اروار)) نیز بهمین معنی آمده است. رجوع بیادگار زریران گایگر ص 54 و یسنا تألیف پورداود ج 1 ص 179 ح 2 شود
لغت نامه دهخدا
(اُ سو سَ)
کلاه. (منتهی الأرب) ، یا از سر انگشت میانین تا مرفق که بندگاه ساعد و بازو است. و مؤلف برهان گوید این اصح است. و در منتخب آمده مقدار هر دو دست آدمی که برابر قامت آدم است. (غیاث). ذراع:
درازای مزگت خانه خدای عزوجل سیصدوهفتاد ارش است و پهناش سیصدوپانزده ارش. خانه مکه را بیست و چهار ارش و نیم دراز است و پهناش بیست و سه ارش و نیم و سمک کعبه بیست و هفت ارش و از گرد سنگ طواف پنجاه ارش است و درازا صدوپنجاه ارش است. (حدود العالم).
ارش پانصد بود بالای او (سد سکندر)
چو نزدیک صد یاز پهنای او.
فردوسی.
کمندی بفتراک بر سی ارش
کمانی ببازو زره در برش.
فردوسی.
نهنگ او ز دریا برآرد بدم
ز هشتاد ارش نیست بالاش کم.
فردوسی.
دو ستاره اند میان ایشان چند ارش بدیدار. (التفهیم). سودا ارشی است به عراق معروف. (التفهیم). و میل چهارهزار ارش سوداست. (التفهیم).
هم آن جا یکی سهمگین چاه بود
که ژرفیش نهصد ارش راه بود.
اسدی.
سنانش یکی نیزۀ سی ارش
به آب جگر یافته پرورش.
نظامی.
بکف ماروش نیزه ای ده ارش
ز خون عدو یافته پرورش.
هاتفی.
و رجوع به ایران باستان ص 1422، 1423، 1912، 1913 شود، و گاه اندازه ای باشد چون انگشتی یا بند انگشتی، نوعی از جامۀ سبزرنگ. (غیاث اللغات).
- ارش بابلی، از مقادیر و مقیاسهای طول معمول در ایران قدیم بوده است و آن معادل 0/51 گز (متر) است. (ایران باستان ص 166).
- ارش مصری، از مقادیر و مقیاسهای طول معمول در ایران قدیم و آن مساوی 0/46 گز است. (ایران باستان ص 166)
لغت نامه دهخدا
(اِ رِ)
شهری از اوبه که ایرانیان در جنگهای با یونان در حدود 490 قبل از میلاد آنجا را خراب کردند: منادیموس من اهل اراثرس. (تاریخ الحکمای قفطی ص 24) ، رسیدن، چنانکه خیری از کسی بدیگری، رد کردن حق کسی را. حق بمستحق رسانیدن. حق کسی با وی دادن. (تاج المصادر بیهقی) ، راحت رسانیدن. آسایش دادن. (غیاث اللغات). برآسایانیدن. (زوزنی) (تاج المصادر) ، آسودن. (غیاث اللغات). برآسودن. (تاج المصادر بیهقی) ، بازگردانیدن شتران را به مراح. شبانگاه آوردن ستور. چهارپای را شبانگاه به مأوی بردن. چهارپای با مأوی بردن شبانگاه. (تاج المصادر) ، شب چرانیدن ستور. بشب چرانیدن. (غیاث) ، مردن. (منتهی الارب). بمردن. (تاج المصادر بیهقی) ، دم سرد زدن. (منتهی الارب). نفس کشیدن، شادمان و صاحب راحت شدن. (منتهی الارب) ، دریافتن بوی. بوی چیزی شنیدن.
- اراحه صید، یافتن صید بوی مردم را.
، اراحۀ ماء یا لحم، بوی گرفتن. (منتهی الارب). گندا شدن. (تاج المصادر بیهقی). گنده شدن. (غیاث). گندیده شدن. (آنندراج) ، بازگشتن و بجای آمدن دل بعدماندگی
لغت نامه دهخدا
(اَ)
آرارات. جبال (آتشفشانی) به ارمنستان، که طبق روایت کتاب مقدس کشتی نوح آنجا مستقر شد. جودی. اراراط. در قاموس کتاب مقدس آمده: اراراط (ملعون) مقاطعه ایست در مرکز ارمنستان که مابین رود ارس و دریای وان و ارومیه واقع است (کتاب دوم پادشاهان 19:37، کتاب اشعیا 37:38). گاهی این لفظ بر تمام آن مملکت اطلاق شده (کتاب ارمیا 51:27) و موافق روایات کشتی نوح بر این کوه قرار گرفت. این کوه بلند را ارامنه مسیس و ترکان اگریداغ یعنی سراشیب و ایرانیان کوه نوح و اروپائیان غالباً اراراط و اعراب جودی نامند. و آن صاحب دوقله است که یکی مقدار چهارهزار قدم از دیگری بلندترو بسلسلۀ کوههائی که بطرف شمال مغربی و مغرب ممتدند می پیوندد و همیشه این کوه عظیم دارای رتبۀ عالی بوده دائماً بر قله اش برف نمودار است و 17000 قدم از سطح دریا مرتفع و از جمله آتشفشانهائی است که انفجارآخری وی بسال 1840 میلادی بوده - انتهی. هرودت مورخ یونانی مردم ارارات را الارد نوشته است. (ایران باستان ص 36 و 2269). و رجوع به ضمیمۀ معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پادشاه استرگت ها. نخست او رئیس اقوام شمالی موسوم به رژین بود و بهمراهی تئودریک به ایطالیا شد و در 541 میلادی بپادشاهی رسید و آنگاه که بلیار بر استرگت ها غالب آمد او در صدد آن شد که مملکت خویش را تسلیم ژوستنین (یوستینیانوس) امپراتور روم کند و عهدی با آنان در این معنی منعقد سازد لکن پیش از اجرای این مقصود سپاهیان وی او را بکشتند. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(اَ کِ نَ)
جمع واژۀ ارکنت. رجوع به ارکنت شود: فلما علم الرؤساء فی وقته من الکهنه و الاراکنه... (عیون الانباء ج 1 ص 45 س 7)
لغت نامه دهخدا
(اَ کی یَ)
ابل اراکیه، اشتران اراک چرنده
لغت نامه دهخدا
(اَ مِ نَ / نِ)
جمع واژۀ ارمنی
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ)
گوشت پارۀ خشک، شتابی و سبکی کردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ دِهْ)
دهی است از دهستان فریم بخش دودانگۀ شهرستان ساری و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(اَ رِ سَ)
آل ادریس. ادریسیون. نام سلسله ای از ملوک علوی در مغرب بمراکش و بربر که از 172 تا 374هجری قمری درین ناحیت فرمان رانده اند. رئیس و سرسلسلۀ آنان ادریس بن عبدالله بن حسن بن علی بن ابیطالب علیه السلام است. او در قیامی بسال 168 در مدینه بحمایت آل علی همدستی کرد و چون خلفا این شورش را بنشاندند او بگریخت و بمصر شد و از آنجا بمراکش رفت و بناحیۀ سبته علم استقلال برافراشت و او و جانشینان او بیش از دویست سال در مراکش حکم راندند. و شهر تدغه و گاهی اولی ل مقر آنان بوده است:
ادریس نخست (172- 177 هجری قمری). ادریس دوم پسر او (177- 213). محمد پسر ادریس دوم (213- 221). علی اول پسر محمد بن ادریس (221- 234). یحیی پسر محمد بن ادریس (از 234). یحیی دوم پسر یحیی نخست. علی دوم پسر عمر پسر ادریس دوم. یحیی سیم پسر قاسم پسر ادریس دوم (تا 293). یحیی چهارم پسر ادریس پسر عمر (293- 310). حسن (310- 319). قاسم کنون پسر محمد (320- 337). احمد پسر قاسم (337- 347). حسن پسر قاسم (347- 374) و با انقراض دولت فاطمیان مصر دولت آنان نیز برافتاد. و رجوع به طبقات سلاطین اسلام ص 29 و قاموس الاعلام شود
لغت نامه دهخدا
(اَ لِ سَ)
جمع واژۀ ابلیس
لغت نامه دهخدا
(قِ لَ / لِ پَ رَ)
تنک کردن مغز را. بگدازانیدن مزغ. (تاج المصادر بیهقی). ضعیف و تنک گردانیدن مغز استخوان و غیره: ارار اﷲ مخّه، ای رققه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ را رِ)
جمع واژۀ اریس. کشاورزان
لغت نامه دهخدا
پارسی تازی شده اوارچه دفتر همار (حساب) دفتر حسابی که حسابهای پراکنده دیوانی را در آن نویسند، جمع اوارجات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اراسه
تصویر اراسه
جمع اریس، کشاورزان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارسوسه
تصویر ارسوسه
کلاه کلاه کشیشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارامنه
تصویر ارامنه
جمع ارمنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارادله
تصویر ارادله
بابونه رومی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایارجه
تصویر ایارجه
پارسی تازی گشته ایاره (داروی مسهل)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جراکسه
تصویر جراکسه
تازی گشته چرکسیان جمع جرکی چراکسه چرکسیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکاسره
تصویر اکاسره
پارسی تازی شده خسروان جمع کسری خسروان پادشاهان، شاهنشاهان ساسانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هرامسه
تصویر هرامسه
جمع هرمس
فرهنگ لغت هوشیار
ممارست در فارسی: مرو سش مرو سیدن، کوشیدن، پژو هیدن، آزمون کردن آزمودن، درمان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
محارسه و محارست در فارسی: پاسبانی نگاهبانی نگاهبانی کردن پاسبانی کردن، نگاهبانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوارجه
تصویر اوارجه
((اَ رِ جِ یا جَ))
دفتر حسابی که حساب های پراکنده دیوانی را در آن نویسند، اواره، اوارج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اکاسره
تصویر اکاسره
((اَ س ِ رِ))
جمع کسری، لقب پادشاهان ساسانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارامنه
تصویر ارامنه
ارمنیان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اکاسره
تصویر اکاسره
خسروان
فرهنگ واژه فارسی سره