جدول جو
جدول جو

معنی اذناب - جستجوی لغت در جدول جو

اذناب
افراد فرودست، اطراف، کناره ها، بندگان، خادمان
تصویری از اذناب
تصویر اذناب
فرهنگ فارسی عمید
اذناب
(اَ)
جمع واژۀ ذنب. دمها. دنبالها.
لغت نامه دهخدا
اذناب
گناه کردن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
اذناب
گناه کردن، جمع ذنب، پارسی تازی گشته ذنب ها دم ها، سپس روندگان، جمع ذنب. دمها دنبالها، بندگان و کنیزکان و لواحق حواشی و خدم، سپس روندگان. یا اذناب ناس. مردم کم پایه مردمان حقیر عوام الناس سفله مردم
فرهنگ لغت هوشیار
اذناب
جمع ذنب، دم ها، دنبال ها، بندگان، کنیزکان
تصویری از اذناب
تصویر اذناب
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اطناب
تصویر اطناب
ریسمان ها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعناب
تصویر اعناب
عنب ها، انگورها، جمع واژۀ عنب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اذهاب
تصویر اذهاب
ذهب ها، زرها، زرده های تخم مرغ، جمع واژۀ ذهب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اطناب
تصویر اطناب
دراز کردن سخن، پرگویی، طول کلام، مقابل ایجاز، در علوم ادبی به کار بردن لفظ بسیار برای معنی اندک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشناب
تصویر اشناب
شنا، رفتن مسافتی در آب با حرکت دادن دست ها و پاها، آشنا، شناو، آشناه، شنار، سباحت، شناه، اشناه، آشناب، اشنه برای مثال زمین را خون چنان غرقاب می کرد / که ماهی در زمین اشناب می کرد (عطار- مجمع الفرس - اشناب)
فرهنگ فارسی عمید
(وَ گُ تَ)
سخت وزیدن باد در غبار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اطناب باد، بشدت وزیدن آن در غبار. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ ذرب، بمعنی بدزبانی
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
تیز کردن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ ذهب. زرها.
لغت نامه دهخدا
(اَ ذَ)
نام کوههائی در حمای فید و مسافت مجموع آن بیست میل است
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ طنب. (دهار) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جمع واژۀ طنب، بمعنی طناب که سراپرده های خیمه بدان بسته شود. (آنندراج). رسنهای خیمه. (از منتخب). (از غیاث اللغات). جمع واژۀ طنب و طنب. (متن اللغه). رسنهای دراز از ریسمانهای خیمه و رسنهای کوتاه که بدان دامن خیمه به میخ بندند. (از متن اللغه) : در حضیض آن اطناب سحاب کشیده شدی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 338). ورجوع به طنب و طنب شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ / اِ)
مرادف اشنا و اشناه و اشناو بمعنی شناوری. (رشیدی). شنا و شناوری. (برهان) (هفت قلزم). شناگر و آب ورز.... مخفف آشناب (با الف ممدوده) که مخفف آشنای آب است. (فرهنگ نظام). آشنا. (سروری). شنا. (شعوری ج 1 ص 134) :
زمین را خون چنان غرقاب میکرد
که ماهی زمین اشناب میکرد.
عطار (از رشیدی) (از فرهنگ ضیاء).
دو استاد سپاهانی به اشناب
برون بردند جان از دست غرقاب.
عطار (از شعوری) (از فرهنگ نظام).
و رجوع به آشنا و اشنا و اشناو و اشناه و شنا شود، اشنان قربه، کهنه گردیدن مشک. (منتهی الارب). کهنه و خشک شدن آن. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ عنب. انگورها. (آنندراج). جمع واژۀ عنب. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ عنب، میوۀ درخت مو. و یکی آن عنبه. (از اقرب الموارد) :
سیاه خانه و غیلان سرخ بر دل من
حریف رضوان بود و حدائق اعناب.
خاقانی.
، پذیرفتار امری شدن: اعهدک من الامر. (منتهی الارب). پذیرفتار کاری شدن و تعهد آن کردن. (از ناظم الاطباء). تکفل کاری کردن. یقال: ’اعهدک من اباق هذا العبد’، ای ابرئک و امنک و اعهدک من هذا الامر ای اکفلک. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
نامی از نامهای مردان عرب است و از جمله نام پدر سلیمان محدث، زرده های تخم مرغ، پیمانه های خاص اهل یمن. ج، اذاهب، اذاهیب
لغت نامه دهخدا
(اُ ذُ / اُ)
تثنیۀ اذن. دو گوش. (مهذب الاسماء) ، دور گردانیدن او را. (منتهی الارب) ، ببر کردن. (؟) (زوزنی) ، زراندود کردن. (تاج المصادر بیهقی). زراندود کردن از بیرون. (غیاث) ، روان کردن. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
مسکه در دیگ کردن جهت روغن شدن آن. (منتهی الارب). آب کردن کره. اذابه.
لغت نامه دهخدا
(غَ هََ)
لنگ شدن.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
تأنیث آذن. بزرگ گوش. (مهذب الاسماء).
- نعجه اذناء، میش مادۀ درازگوش. (منتهی الارب) ، شهریست (بشام) بابازار خرم بر لب رود سیحون نهاده. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ خنب، بمعنی باطن زانو و اسفل و اطراف رانها و اعلای ساقها و گشادگی میان استخوانهای پهلو و میان انگشتان
لغت نامه دهخدا
(نِ)
بردن. (تاج المصادر بیهقی). ببردن. بردن کسی را.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دهی از بخش بستان آباد شهرستان تبریز با 700 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن ینجه و غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4) ، اصول هر چیز. (از مؤید الفضلاء). مهمات. مهمترین. (فرهنگ فارسی معین).
- امهات البلاد، امهات المدائن، شهرهای عمده.
- امهات قصاید، قصاید مهم.
- امهات کتب، کتب مهم.
- امهات لغت، کتب معتبر و مهم در لغت.
، در نزد حکما، عبارت از عناصر است. و در کشف اللغات گوید: امهات در اصطلاح حکما عناصر و طبایع را گویند چنانکه آباء در اصطلاح آنان افلاک و انجم را نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). عناصر. (از حکمت اشراق ص 187). عناصر اربعه. چهارآخشیج. چهارگوهر (آب، باد، خاک و آتش) :
حکیمان این چنین گفتند با ما
که این چار امهاتند آن نه آبا.
ناصرخسرو.
در قول اوبجمله گوا یابی
در امهات و زآتش و در آبا.
ناصرخسرو.
فیض تو که چشمۀ حیات است
روزی ده اصل امهاتست.
نظامی.
و رجوع به امهات اربعه شود، در اصطلاح اهل رمل، عبارت از چهار شکلی است که در وقت کشیدن زایچه در چهار خانه اول واقع شوند. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اعناب
تصویر اعناب
جمع عنب، انگورها جمع عنب انگورها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اطناب
تصویر اطناب
ریسمانها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشناب
تصویر اشناب
شنا شناوری آب ورزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اذراب
تصویر اذراب
تیزکردن باز شدن زبان، جمع ذرب، بد زبانی ها
فرهنگ لغت هوشیار
جمع ذهب، زرها زراندودن، بردن، روان کردن، نابودکردن بردن کسی را بردن کسی را دور گردانیدن، روان کردن، زراندود کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخناب
تصویر اخناب
لنگی، سست کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اطناب
تصویر اطناب
((اَ))
جمع طنب، ریسمان ها، بندها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اطناب
تصویر اطناب
((اِ))
بسیار گفتن، پرگویی، تطویل کلام و مبالغه در آن به حدی که از اقتضای تفهیم مقصود تجاوز کند، مقابل ایجاز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اذهاب
تصویر اذهاب
((اِ))
بردن، دور کردن، جاری ساختن، زراندود کردن
فرهنگ فارسی معین