جدول جو
جدول جو

معنی اذلغ - جستجوی لغت در جدول جو

اذلغ
(اَ لَ)
از اعلام مردان عربست، اذم به، خوارمند نمود او را (صلته بالباء) ، یا بمعنی ترکه مذموماً فی الناس، باشد، اذمام فلان، کردن کاری و از آن سزاوار نکوهش شدن او. برای عملی درخور نکوهش شدن. کاری کردن که بدان بنکوهند. (تاج المصادر بیهقی) ، معیوب شدن، اذم ّ له و علیه، گرفت برای او زینهار، اذمام کسی، زنهار دادن. (تاج المصادر بیهقی). امان دادن. زینهار دادن او را. رهانیدن او را، بازپس ایستادن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، اذمام رکاب قوم، مانده گردیدن شتران ایشان و سپس ماندن از شتران دیگر و همچنین است اذم ّ به بعیره، اندک شدن آب چاه. (تاج المصادر بیهقی)
نره. ایر، زیرکان، بسیار یاری گران. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ابلغ
تصویر ابلغ
بلیغ تر، رساتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اذله
تصویر اذله
پست ها، خوار ها، جمع واژۀ ذلیل، رام ها، مطیع ها، جمع واژۀ ذلول
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اذل
تصویر اذل
ذلیل تر، خوارتر، پست ترین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الغ
تصویر الغ
بزرگ، والامقام، بزرگوار، برای مثال مؤمن و ترسا جهود و گبر و مغ / جمله را رو سوی آن سلطان الغ (مولوی - ۹۴۰)
فرهنگ فارسی عمید
(اَ لَ غی ی)
کانه نسبه الی بنی اذلغ و هم قوم من بنی عامر یوصفون بالنکاح. (منتهی الارب). نره. اذلغ. مذلغ.
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
دزدیده آمدن تا چیزی بدزدد. اذلغف الرجل، اذا جاء مستتراً لیسرق شیئاً. نقله اللیث و رواه غیره بالدال المهمله و بالذال المعجمه اصح ّ، هکذا اورده صاحب اللسان واهمله الصاغانی والجوهری و غیرهما. (تاج العروس) ، اذمقرار دم، پاره پاره شدن خون. لخت لخت شدن خون
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ذلغ شفه، برگشتن لب. انقلاب شفه، یا ترکیدن لب، تشقق شفه، ذلغ جاریه، آرمیدن با وی، ذلغ طعام، ولغطعام، لغف طعام، اکل طعام یا سغسعۀ طعام. یا خوردن طعام نرم را، نیک چرب کردن طعام را
لغت نامه دهخدا
(اَ لِ)
نامرد و مخنث و حیز. (هفت قلزم) (از برهان قاطع). غر. نامرد. (شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(اُ لُ)
بزرگ. مقابل کوچک. (هفت قلزم) (شرفنامۀ منیری) (برهان قاطع). کلان و بزرگ، و این لفظ ترکی است. (غیاث اللغات) :
پس ایاز مهرافزا برجهید
پیش تخت آن الغ سلطان دوید.
مولوی.
مؤمن و ترسا، جهود و گبر و مغ
جمله را رو سوی آن سلطان الغ.
مولوی.
شد محمد الب الغ خوارزمشاه
در قتال سبزوار بی پناه.
مولوی.
لغت نامه دهخدا
(اِ)
نلک. یا الج است که در تداول مردم گناباد نوعی از گوجۀ پیوندناشده است. در تداول مردم آذربایجان الچه. گوجه را گویند مطلقاً
لغت نامه دهخدا
(اَ ذَل ل)
نعت تفضیلی از ذلّت. ذلیل تر. (غیاث اللغات). خوارتر: 5ندانستند (کدخدایان غازی اریارق) که چون خداوندان ایشان برافتادند اذل ّ من النعل و اخس ّ من التراب باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 219). سرجملۀ حیوانات شیر است و کمترین و اذل ّ جانوران خر. (گلستان).
- امثال:
اذل ّالناس معتذر الی لئیم.
اذل ّ ممن بالت علیه الثعالب.
اذل ّ من البذج.
اذل ّ من البساط.
اذل ّ من الحذاء.
اذل ّ من الرداء.
اذل ّ من السقبان بین الحلائب.
اذل ّ من الشسع.
اذل ّ من النعل.
اذل ّ من النقد.
اذل ّ من الیعر.
اذل ّ من اموی بالکوفه فی یوم العاشوراء.
اذل ّ من بعیر سانیه.
اذل ّ من بیضهالبلد.
اذل ّ من حمار قبان.
اذل ّ من حمار مقید.
اذل ّ من حوار.
اذل ّ من عیر.
اذل ّ من فقع بقرقره.
اذل ّ من قرادبمنسم.
اذل ّ من قرمله.
اذل ّ من قمع.
اذل ّ من قیسی ّ بحمص.
اذل ّ من وتد بقاع.
اذل ّ من ید فی رحم.
رجوع به مجمعالامثال میدانی شود
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ)
نره. (آنندراج). عوف. عضو تذکیر کلفت دراز بغایت سرخ. اذلغ. اذلغی. (از متن اللغه). رجوع به متن اللغه شود
لغت نامه دهخدا
(لِ)
مرد بدخنده ، امری ذالغ، کاری بی فائده، امری متذلغ
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
ولوغ کننده تر: اولغ من کلب، بیش از سگ ولوغ کننده. (مجمع الامثال) ، بدیهی و آن چیزی است که پس از توجه عقل بدان ثبوت آن به چیز دیگری از تجربه و غیره نیازندارد چون الواحد نصف الاثنین و یکی نصف دوتاست و کل بزرگتر از جزو است. زیرا این دو حکم فقط با تصور طرفین حاصل گردند و این (اولی) اخص از ضروری است بطور مطلق. (از تعریفات سید جرجانی) (دستور العلماء)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
ناپخته.
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
بلیغتر. رساتر: ابلغ از قس بن ساعده ایادی. کنایه ابلغ از تصریح است
لغت نامه دهخدا
(اَ ذِلْ لَ)
جمع واژۀ ذلول. نرم شوندگان.
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
مرد خردبینی که تیغ آن راست باشد یا خردبینی یا باریک بینی یا اندک سطبربینی با راستی طرف آن. (منتهی الارب). همواربینی. (مهذب الاسماء). آنکه سر بینی وی بلند باشد و باریک. (زوزنی). کوچک بینی با نیکوئی که سر بینی او راست و خوب باشد. گاه صفت بینی و گاه صفت مردیست که بینی او اذلف باشد یقال رجل ٌ اذلف و انف اذلف. مؤنث: ذلفاء. ج، ذلف
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
فحش گوی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، ملغ. (از اقرب الموارد) ، نرم و تابان گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ اَ لَ)
قومی از بنی عامر که بکثرت نکاح مشهورند
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
تیز چنانکه زبان وسنان. زبان تیز. (منتهی الارب). سنان تیز. (منتهی الارب) ، بدردگوش مبتلا گشتن، خشک شدن گرفتن گیاه
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
بقول خارزنجی حفرٌ اخادید. (معجم البلدان) ، یعنی مغاکها و گوها و گودالهائی است، دانستن، اباحه. (اقرب الموارد) ، استماع. (اقرب الموارد). گوش داشتن. (زوزنی). گوش فراداشتن
لغت نامه دهخدا
خوار تر ذلیل تر خوارتر. خوار پنداشتن کسی را خوارشمردن خوار و ذلیل گرفتن کسی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اذلف
تصویر اذلف
کشیده بینی خوش دماغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اذلق
تصویر اذلق
زبان تیز، نیزه تیز
فرهنگ لغت هوشیار
جمع ذلیل، نرم دلان، خواران خوارشدگان، جمع ذلیل ذلیل شدگان خوار شدگان خواران،جمع ذلول نرم شوندگان نرم دن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابلغ
تصویر ابلغ
بی کم و کاست رساننده تر بلیغ تر رساتر: کنایه ابلغ از تصریح است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اذل
تصویر اذل
((اَ ذَ لّ))
ذلیل تر، خوارتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اذله
تصویر اذله
((اَ ذِ لِّ))
جمع ذلیل، ذلیل شدگان، مفرد ذلول، نرم دلان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابلغ
تصویر ابلغ
((اَ لَ))
بلیغ تر، رساتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الغ
تصویر الغ
((اُ لُ))
بزرگ، مهتر
فرهنگ فارسی معین
عقاب، شاهین
فرهنگ گویش مازندرانی