جدول جو
جدول جو

معنی اذخار - جستجوی لغت در جدول جو

اذخار
ادخار، پس انداز کردن، ذخیره کردن، اندوختن
تصویری از اذخار
تصویر اذخار
فرهنگ فارسی عمید
اذخار(اَ)
جمع واژۀ ذخیره، اذراق ارض، اسپست یعنی حندقوق و ذرق، رویانیدن زمین. یونجه رویانیدن زمین
لغت نامه دهخدا
اذخار
ادّخار. ذخر. (زوزنی). یخنی ساختن. (منتهی الارب). یخنی نهادن. پس انداز کردن. (زوزنی). ذخیره نهادن. ذخیره کردن. (غیاث اللغات).
لغت نامه دهخدا
اذخار
پس انداز کردن پس انداز
تصویری از اذخار
تصویر اذخار
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اذکار
تصویر اذکار
ذکرها، یادها، آوازه ها، دعاها، نماز ها، ورد ها، جمع واژۀ ذکر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اذخر
تصویر اذخر
گیاهی باتلاقی و علفی با شاخه های باریک، شکوفه های سفید، ریشۀ ستبر و برگ های ریز سرخ یا زرد، گورگیاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اذکار
تصویر اذکار
یاد کسی آوردن، یادآوری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ادخار
تصویر ادخار
پس انداز کردن، ذخیره کردن، اندوختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشخار
تصویر اشخار
زاج سیاه، قلیا که از اشنان گرفته می شود و در صابون پزی به کار می رود، شخیره، لخج، شخار، بلخچ، قلیا، خشار
فرهنگ فارسی عمید
(فِ لَ / لِ)
اذکار چیزی، یادکردن آن را. گذشته ها یاد کردن. (مؤید الفضلاء). ادّکار. استذکار. تذکر. ذکر، نوعی از رفتار شتر
لغت نامه دهخدا
(شُ لَ / لِ پَ)
فراخ کردن سر چاه: اجخر رأس البئر. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
افزون داشتن یکی را بر دیگری در فخر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کسی را بر کسی فخر نهادن. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(غَ / غِ)
اذّخار. ذخیره کردن. ذخیره نهادن. اندوختن. جمع کردن. یخنی نهادن. انبار کردن. پس انداز کردن. نهان کردن چیزی: حلاوت عاجل او را از کسب خیرات و ادخار حسنات بازدارد. (کلیله و دمنه).
لغت نامه دهخدا
(غَ / غِ رَ اَ)
خرد کردن.
لغت نامه دهخدا
(سَ فُ)
بدبوی گردانیدن چیزی چیزی را
لغت نامه دهخدا
(نَ خوا / خا)
اصخار مکان، فزون شدن سنگ در آن. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). و مکان را مصخر گویند. (از اقرب الموارد) ، جاء یضرب اصدریه، ای فارغاً خاسراً، آمد در حالی که فارغ بود. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جاء یضرب اصدریه، ای فارغاً، و بقولی شادمان و در حال غرور چنانکه نمیدانست اصدران وی کجاست. (از اقرب الموارد). و رجوع به اصدغان شود
لغت نامه دهخدا
اذّخار
لغت نامه دهخدا
(چَ)
ترسانیدن. (منتهی الارب). ترساندن. تخویف. تهدید، زن کژشرم، ناقه ای که رخت و بار آن کج شده باشد. مؤنث: ذقناء. ج، ذقن
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ ذکر. یادکردنیها. اوراد
لغت نامه دهخدا
(اِ خِ)
گیاهی است خوشبوی که آنرا کوم خوانند. (منتهی الارب). دوائی است. (نزههالقلوب). دو گونه است: عرابی است و مرغزاری. عرابی سرخ بود و بوی ناک. و شکوفۀ او را فقاح اذخر گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بهندی آنرا مرچیا گویند. (غیاث اللغات). تبن مکّی. بفارسی کاه مکه و گربۀ دشتی نامند. نباتیست شبیه به کولان که نوعی از اسل است، بیخش غلیظ و بسیارشاخ و باریک و برگش ریزه تر از کولان و از آن در حجم و قد کوچکتر و مایل بسرخی و زردی و ثقیل الرایحه. و شکوفۀ او بسیار و انبوه و سفید و با عطریه وتندطعم و گزنده. دیسقوریدوس فرموده که قسم از او راثمری میباشد سیاه رنگ و در دوم گرم و خشک و محلل و مفتح و مدر بول و حیض و فضلات و مقطع اخلاط و منضج و مفتت حصاه و مسکّن اوجاع باردۀ باطنی و مقاوم سموم هوا و جهت ورم جگر و سدۀ آن و ورم فم معده و رفع نفث الدم و بادها و جهت استسقا و علل گرده و ریه و شدخ عضل و با مصطکی جهت تنقیۀ فضلات دماغی و با ترنجبین جهت سپرز و یک مثقال او را با فلفل بالسویه جهت رفع غثیان مجرب دانسته اند و جهت ازالۀ خوف نافع و ضماد اوجهت ورم بارد جگر و مثانه و معده و سپرز و ریاح جمیع اعضاء و جلوس در طبیخ او جهت ورم رحم و درد مفاصل و مضمضه و سنون او جهت درد دندان و تقویت لثه و رفع رطوبات و مداومت آشامیدن طبیخ او جهت مفاصل بارده بغایت مفید و با سکنجبین جهت اواخر تبهای بلغمی مجرب وشکوفۀ او لطیفتر و در افعال ضعیف تر است و مضر گرددبسبب شدت ادرار و مضر محرور و مصدع و مصلحش گلاب و صندل و قدر شربتش از نیم مثقال تا یک مثقال و بدلش راسن و قسط و بدل فقاع او قصب الذّریره است و عرق اذخر بغایت لطیف و با قوه تریاقیه و در افعال شبیه به اواست و روغن او که شکوفۀ اذخر را در روغن زیتون بقدری که او را بپوشاند گذاشته باشند و دوماه تابستان در آفتاب پرورده و سه چهار مرتبه صاف نموده شکوفه را تازه کرده باشند در سیم گرم و خشک و با قوه قابضه وآشامیدن او جهت تحلیل ورم بارد باطنی و طلاء او جهت دردهای بارد و برص و رویانیدن مو و انواع خارش اعضا و رفع اعیاء و ماندگی و دلوک او جهت درد دندان و ورم لثه و جوشیدن دهان نافع است. (تحفۀ حکیم مؤمن).
خلال مأمون گویند و بسریانی سجلیس (ن ل: سحینوس، سجوس) خوانند و بیونانی سحومیش و بلفظ دیگر طوفسس و سحوفس نیز گویند و تبن مکه و گربۀ دشتی و کاه مکی نیز گویند و بپارسی گورگیا خوانند و بهترین آن عربی بود سرخ رنگ باریک خوشبوی و طبیعت آن گرم و خشک است در درجۀ اول و در همه کوهها باشد و مرغزاری باشد. طبیعت نوع اعرابی گرم است در اول و گویند در دویم. خشک است در اول. اسحق گوید گرم و خشکست در دویم. منفعت وی آنست که سنگ گرده و مثانه بریزاند و مفتّح و ملین بود و ادرار بول کند و خون حیض براندو محلل نفخ بود فقاح وی سودمند بود جهت نفث دم و درد معده و ورم آن و شش و جگر و گرده و اختناق رحم رانافع بود و در بعضی معاجین مستعمل بود اما اذخر جهت ورم صلب که در جگر و معده بود ضماد کردن نافع بود وجهت دردهای اندرونی خاصه رحم نافع بود و اگر با شراب بجوشانند بول براند و مسخن مثانۀ سرد بود و محلل جمیع نفخها بود که در بدن پیدا شود اما مسحوق کردن فعل او زیاده از مشروب بود اما بیخ وی سودمند بود و اگر در جلاب جهت مفاصل سرد بدهند و جهت تبهاء بلغمی باسکنجبین در آخر آن بدهند و اگر بجوشانند و در آن نشینند موافق بود ورمهای گرم (را) که در رحم زنان بود و در بیخ قبض زیاده تر از فقاح بود اما در فقاح تسخین زیاده بود اما قبض موجود است در همه اجزاء وی و بدل وی قصب الذریره است و گویند مضر بود بگرده و مصلح آن گلابست و گویند مصدع بود و مصلح آن صندل و گلاب بود یا عرق نیلوفر. (اختیارات بدیعی). و شیخ الرئیس درقانون گوید: منه اعرابی طیب الرائحه و منه آجامی و هو دقیق و هو اصلب و هو ارخی و هو لارائحه له قال دیسقوریدوس ان ّ الأذخر نوعان احدهما لاثمر له و الآخر له ثمر اسود. (قانون ج 2 ص 156 س 15 به آخر مانده).
اذخر بالمعجمه، الخلال المأمونی و بمصر حلفاء مکه و هونبات غلیظالاصل کثیرالفروع دقیق الورق الی حمره و صفره و حدّه ثقیل الرائحه عطری یدرک بتموز أعنی ابیب و أجوده الحدیث الاصفر المأخوذ من الحجاز ثم مصر والعراقی ردی ٔ و یغش بالکولان و الفرق صغر ورقه و یقال ان منه آجامی و انکره بعضهم و هو الظاهر. حار فی الثالثه و قیل فی الاولی جلاء مفتح مقطع بحرارته و حدته یحلل الاورام مطلقا و یسکن الاوجاع من الاسنان و غیرها مضمضه و طلاء و یقاوم السموم و یطرد الهوام ولو فرشا و یدرّالفضلات و یفتت الحصی و یمنع نفث الدم و ینقی الصدر والمعده و معالمصطکی الدماغ من فضول البلغم و بالسکنجبین الطحال و بماءالنجیل عسرالبول و لو استنجاء و معالفلفل الغثیان. مجرب و هو یضرالکلی و المحرورین و یصلحه الغسل بماءالورد و شربته الی مثقال و بدله راسن او قسط مر و بدل فقاحه قصب ذریره. (تذکرۀ ضریر انطاکی). گیاه بوریا. فریز بوریا. کرتۀ مریم. (محمود بن عمر ربنجنی). تبن مکه. تبن مکی. بزبان جبل، استوم. طیب العرب. (ریاض الأدویه). خلال مأمونی. و آن نباتیست خوشبوی که بسرخی زند و چون بشکافی درونش فرفوری باشد. ج، اذاخر.
- اذخر جامی، برمکیه. بیخ والا. رجوع به برمکیه شود
لغت نامه دهخدا
(فِ لَ / لِزَ)
یاد دادن کسی را. (منتهی الارب). با یاد دادن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، احوال، عادات.
- اذلال الناس، مردم کم پایه. (منتهی الارب). اراذل مردم
لغت نامه دهخدا
(اَ)
قلیا را گویند که زاج سیاه است و رنگرزان بکار برند. (برهان) (هفت قلزم). قلیا را گویند که از شورگیاه سوخته و خاکسترشده که آنرا اشنان گویند و چند گاه در زمین گذارند و برای صابون و رخت شستن بکار آید. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). سنگ قلیاست که با آن صابون میپزند و اصل آن از گیاهی است که آنرا میسوزانند، خاکستر میشود، سپس خاکستر را خیس میکنند و آب آنرا میگیرند و مقداری گچ و روغن زیت بدان درمی آمیزند و میجوشانند و پس از درست شدن آنرا روی خاک نرم میریزند و قالب قالب میبرند و خشک میکنند:
آب آن دلخراش چون زنگار
خاک آن جانگزای چون اشخار.
فخر زرکوب (از شعوری ج 1 ص 136) (از مجمع الفرس سروری ج 1 ص 37).
آنچه گازران و رنگریزان بکار برند، هندش ساجی و کهار نامند و شخار نیز گویند. (مؤید الفضلا). شغار (در تداول محلی گناباد). ساجی. قلیا. زاج سفید.
لغت نامه دهخدا
تصویری از اذکار
تصویر اذکار
دعاها، وردها، ج ذکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اذمار
تصویر اذمار
جمع ذمر، دلیران، زیرکان، یاوران: یاری دهندگان
فرهنگ لغت هوشیار
اذخار ذخیره کردن ذخیره نهادن انبار کردن اندوختن جمع کردن پس انداز کردن چیزی را، بر گزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابخار
تصویر ابخار
گندان بدبو کردن دهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اذخر
تصویر اذخر
از گیاهان گور گیاه گوم غرشنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشخار
تصویر اشخار
شخار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ادخار
تصویر ادخار
((اِ دِّ))
ذخیره کردن، برگزیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اذکار
تصویر اذکار
((اَ))
جمع ذکر، یاد کردن ها، وردها، دعاها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اذکار
تصویر اذکار
((اِ))
دعا خواندن، یاد کردن
فرهنگ فارسی معین