جدول جو
جدول جو

معنی ادهم - جستجوی لغت در جدول جو

ادهم
(پسرانه)
سیاه، تیره گون، نام پدر ابراهیم ادهم که پادشاهی بلخ را رها کرده و زاهد شد
تصویری از ادهم
تصویر ادهم
فرهنگ نامهای ایرانی
ادهم
سیاه رنگ (اسب)، کنایه از اسب، کنایه از سیاه، تاریک
تصویری از ادهم
تصویر ادهم
فرهنگ فارسی عمید
ادهم
(اَ وَ)
ابن ضرار الضبی. رجوع به عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 6 ص 44 شود، دشوارتر. مکروه تر. سخت تر. واقعۀ عظیم تر: بل الساعه موعدهم والساعه ادهی و امر. (قرآن 46/54).
ان ادهی مصیبه نزلت بی
ان تصدی و قد عدمت الشبابا.
(معجم الادباء چ مارگلیوث ج 1 ص 380 س 12)
ابن منصور بن زید بلخی. پدر سلطان ابراهیم که پادشاهی بلخ ترک داده درویشی اختیار کرده بود و قصۀ آن مشهور است. (مؤید الفضلاء). و رجوع به ابراهیم ادهم شود
عنبری یا عبدی. ابوعبیدالله المرزبانی در الموشح از او روایت دارد. رجوع به الموشح چ مصر ج 1 ص 130 و 227 شود
واعظ، متخلص به عزلتی. او راست: کتاب معیارالعلم والعمل
لغت نامه دهخدا
ادهم
(اَ هََ)
از اعلام اسب.
لغت نامه دهخدا
ادهم
(اَ هََ)
سیاه. (منتهی الارب). تیره گون: غرۀ بامداد بر صفحۀ ادهم ظلام پیدا گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 31).
رو سفید از قوت بلغم بود
باشد از سودا که روی ادهم بود.
مولوی.
لغت نامه دهخدا
ادهم
سیاه و تیره گون
تصویری از ادهم
تصویر ادهم
فرهنگ لغت هوشیار
ادهم
((اَ هَ))
سیاه رنگ، خاکستری، آثار نو، آثار کهنه و پوسیده، بند، قید، اسب سیاه، اسب تندرو
تصویری از ادهم
تصویر ادهم
فرهنگ فارسی معین
ادهم
اسب، فرس، بند، قید، تیره، سیاه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ادام
تصویر ادام
آنچه با نان خورده می شود، نان خورش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ادیم
تصویر ادیم
پوست دباغی شده، چرم، برای مثال بر همه عالم همی تابد سهیل / جایی انبان می کند جایی ادیم (سعدی - ۱۵۷)، پوست، کنایه از روی چیزی، سطح، برای مثال ادیم زمین سفرۀ عام اوست / چه دشمن بر این خوان یغما چه دوست (سعدی۱ - ۳۳)
فرهنگ فارسی عمید
(اَ هَِ)
محلی است در شعر. (مراصدالاطلاع). و بکری گوید آن پشته هائی است سیاه رنگ در نجد یا قریب بدان. جمیل گوید:
جعلن شمالا ذاالعشیره کلها
و ذات الیمین البرق برق هجین
فلما تجاوزن الاداهم فتننی
و أسمح للبین المشت قرون.
(ضمیمۀ معجم البلدان) ، شاگرد. متعلم. که ادب فراگیرد:
چشم دیوانه نگاهان ادب آموز شده ست
آن چه شرم است که با لیلی صحرائی ماست.
صائب
لغت نامه دهخدا
(اَ)
بطنی از خولان. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(اُ دَ)
زمینی است مجاور تثلیث بدان سوی السراه بین تهامه و یمن، که در قدیم از دیار جهینه و جرم بود.
لغت نامه دهخدا
(اُ دَ)
الثعلبی. صحابی است. صحابی به فردی اطلاق می شود که در زمان حیات حضرت محمد (ص)، با ایشان دیدار داشته، به رسالت او ایمان آورده و در حال مسلمانی از دنیا رفته باشد. این افراد، حلقه نخست انتقال دهندگان وحی الهی و سنت پیامبر به نسل های بعدی مسلمانان بودند. مطالعه و شناخت زندگینامه صحابه برای پژوهش در حوزه های حدیث، تاریخ اسلام و تربیت دینی بسیار اهمیت دارد.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
چرم.
لغت نامه دهخدا
(اَ هَُ)
جمع واژۀ سهم
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نامی از نامهای اسب از آن جمله نام اسب ابرش کلبی
لغت نامه دهخدا
(اَ هََ)
عبدالقادر بن علی الحسین. نزیل مدینه و خادم فراشه شریفه در حجرۀ نبویه. او راست: اربع رسایل:
1- میزان العدل فی مقاصد احکام الرمل.
2- فواتح الرغائب فی خصوصیات اوقات الکواکب. 3- زهرالمروج فی دلائل البروج. 4- لطائف الأشاره فی خصائص الکواکب السیاره و آن با کتاب شمس المعارف الکبری در بمبئی بسال 1287هجری قمری و در مصر ذیل شمس المعارف الکبری بسال 1318هجری قمری بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات)
لغت نامه دهخدا
(اَ هََ)
فراختر. اخصب: کنا فی ارهم جانبی فلان، ای اخصبهما. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ هَِ)
جمع واژۀ ادهم. بندها و اسبان سیاه رنگ
لغت نامه دهخدا
تصویری از اکهم
تصویر اکهم
خیره چشم، کند زبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الهم
تصویر الهم
ای بار خدای خ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افهم
تصویر افهم
داناتر، فهمیده تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادمه
تصویر ادمه
پاره پوست، پشت پوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادهام
تصویر ادهام
اندوهاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادهر
تصویر ادهر
جمع دهر، زمانه ها روزگاران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادهس
تصویر ادهس
سرخرنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادیم
تصویر ادیم
چرم و پوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اداهم
تصویر اداهم
جمع ادهم، سپه اسپان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادسم
تصویر ادسم
تیره گون دستار سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابهم
تصویر ابهم
آگنده میان پر گنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادغم
تصویر ادغم
سیه چرده، تو دماغی، سیاه بینی، اسب دیزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادیم
تصویر ادیم
چرم دباغی شده، پوست خوشبوی سرخ رنگ، روی زمین، سفره غذا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ادام
تصویر ادام
((اِ))
خورش، نان خورش، قاتق، ابا، پیشوای قوم، موافق و سازگار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اکهم
تصویر اکهم
خیره چشم، کند زبان
فرهنگ واژه فارسی سره