جدول جو
جدول جو

معنی ادنس - جستجوی لغت در جدول جو

ادنس
(اَ نَ)
نعت تفضیلی از دنس. نجس تر. ریمناک تر
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دانس
تصویر دانس
رقص، پایکوبی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اونس
تصویر اونس
واحد اندازه گیری وزن برابر ۲۸/۳۵ گرم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ادنا
تصویر ادنا
پایین تر، کمترین، پایین ترین، ضعیف تر، پست تر، زبون تر، افتاده تر
نزدیک شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ادنی
تصویر ادنی
پایین تر، برای مثال ندارد خویشتن را در مضیقی / ز نااهلی اگر ادنی نشیند (ابن یمین - ۳۷۳) کمترین، پایین ترین، ضعیف تر، پست تر، زبون تر، افتاده تر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ادناس
تصویر ادناس
دنس، افراد فرومایه
فرهنگ فارسی عمید
(اَ نا)
نعت تفضیلی از دنوّ. نزدیک تر. اقرب. مقابل اقصی.
لغت نامه دهخدا
(اِ دُ)
نام ملت قدیم تراکیه
لغت نامه دهخدا
(اَ)
کسی را گویند که بسبب علتی چشم او تاریکی کند و شبکور را نیز گفته اند. (برهان قاطع). کسی را گویند که چشم او تاریکی کند بواسطۀعلتی. (جهانگیری). کسی را گویند که چشم او آب سیاه آورده باشد. (شعوری). تباه چشم از علتی که دارد. آنکه چشمش تاریک شود بسبب علتی. و گمان میرود این صورت تصحیف کلمه ادوش عربی باشد. و رجوع به ادوش شود
لغت نامه دهخدا
(اَ هََ)
آنچه برنگ سیاه سرخ باشد: رمل ادهس، ریگ سرخ رنگ. مؤنث: دهساء. ج، دهس
لغت نامه دهخدا
(اَ مِنِ)
منشی اسکندر مقدونی که در لشکر به هند همراه وی بود. (از ایران باستان پیرنیا ج 2 ص 1082)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ نَ)
نام شهری به ترکیه (عثمانی) در کیلیکیه، دارای هفتادوسه هزار سکنه. نام قدیم بخشی از انطاکیه، که در زمان سلوکیان نام آن وتارس را انطاکیه نامیدند. (ایران باستان ص 2116)
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
نعت تفضیلی از ادناف.
- امثال:
ادنف من المتمنی. رجوع به مجمعالامثال میدانی چ طهران ص 345 و 346 در اصب من المتمنیه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ دِ)
بنقل شعوری دو معنی دارد: عدد مجهول و لنگه یعنی یک طرف بار یعنی عدل و در لغت نامه های دیگر دیده نشد، بلای عظیم. سختی زمانه، کار سخت و زشت. ج، آداد، ادد
لغت نامه دهخدا
(اَنَ)
ابن نعجه بن عدی کلبی. شاعریست از عرب، دوست. همنشین. ج، اخون، آخاء، اخوان، اخوان، اخوه، اخوه، اخوّ، اخوّه
ابن قیس. رئیس فرقه ای از خوارج معروف به اخنسیه. (قاموس الاعلام)
ابن عباس بن خنیس. شاعریست از عرب
ابن غیاث بن عصمه. شاعریست از عرب
لغت نامه دهخدا
(اِ نِ)
موضعی است در بهرستاق لاریجان. (سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 115 بخش انگلیسی)
لغت نامه دهخدا
(اَنَ)
ابن سلیمان. شاعری است. (منتهی الارب) ، کنایه از آلت مردی. (یادداشت بخط مؤلف) :
عار است خرسواری من بر چنان خری
لیکن همی عنان نکشد سرخ اعورم.
سوزنی.
، زاغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کلاغ. (از اقرب الموارد) :
نشسته بر او چون کلاغو بر اعور.
رودکی.
، هیچکاره از هر چیز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پست از هر چیز. (از اقرب الموارد) ، سست بددل و کندخاطر و افسرده دل بیخبر که راه راست نرود و توفیق راست روی نیابد. (منتهی الارب) (از آنندراج). ضعیف و ترسو و کندخاطر که راهنمائی نکند و رهنمائی نپذیرد و خیری در وی نباشد. (از اقرب الموارد) ، رهنمای بدراهی. (منتهی الارب) (آنندراج). راهنمائی که بد رهنمائی کند. (از اقرب الموارد) ، کتاب محوشده. (منتهی الارب) (آنندراج). کتاب پوسیده شده. (از اقرب الموارد) ، سوار بی تازیانه. (منتهی الارب) (آنندراج). سواری که تازیانه ندارد. (از اقرب الموارد) ، مرد بی برادر. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه برادری ابوینی ندارد. (از اقرب الموارد) ، یک چشم برگردانیده و از حاجت بازداشته شده و بخواسته نرسیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آنکه اعور شده واز حاجت بازمانده و بمطلوب خود نرسیده است. (از اقرب الموارد). ج، عوران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، آنکه در سرش تخم شپش باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بیضۀ شپش و کیک (صؤاب) در سر. و فی الاساس: ’رأسه ینتفش اعاور’، ای صئباناً. و علی روایهالتاج: ’رأیته ینتفش اعاویر’. (از اقرب الموارد). ج، اعاور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، راه بی علم و نشان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). راهی که در آن علمی نباشد، یقال: ’طریق اعور’. (از اقرب الموارد) ، یکی از روده هاست. (از اقرب الموارد). رودۀ کور. (فرهنگستان). نام یک روده از شش رودۀ شکم، چرا که آنرا مدخل و مخرج همان یک راه است. (از بحر الجواهر و کنز از غیاث اللغات). روده ای که متصل است به دقاق، و از بهر آنکه او را یک منفذ بیش نیست مسمی است به اعور. آنچه از این منفذ دررود بعد از زمانی هم ازآن منفذ بیرون آید. (بحر الجواهر). روده ای است از جمله روده های بطلو یعنی امعاء غلاظ و آنرا اعور یعنی یک چشم از بهر آن گویند که وی را یک منفذ بیش نیست و آنچه بدین روده اندر شود هم بر آن منفذ باز بیرون آید و چون کیسه ای است و از سوی راست نهاده است و اندکی میل بسوی پشت دارد و او را دو منفعت است یکی آن است که این فزونی ثفل را چون خزینه ای باشد تا مردم را زودازود برنباید خاست و دوم آنکه این کیسه چون مبداء دیگر است روده های دیگر را که فرود اوست و نسبت او با دیگرها چون نسبت معده است با همه روده ها از بهر آنکه او چون معده دیگر است و چیزی که به معده تمام نگواریده باشد اندر وی بماندو بحرارت جگر تمام تر بگوارد و بدین سبب اولی تر آن بود که میل او بسوی راست باشد تا اندر زیر جگر افتد وحرارت تمام بدو رسد و این دو روده را یک منفذ کفایت بود از بهر آنکه نهاد او چون (؟) افتاده است تا چون هرچه اندر وی شود هم از آن منفذ بیرون آید و اندر علت فتق بیشتر از این روده باشد که بکیسۀ خایه فرودآید از بهر آنکه بر او هیچ رباط بسته نیست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). مرحوم میرزاعلی در کتاب تشریح خود آرد: اعور، قسمت اول معاء غلاظ قعر کیسه ای است که در حفرۀحرقفی راست واقع و بواسطۀ صفاق که در اغلب از قدام آن میگذرد ثابت شده است، در بعضی دیگر شکن صفاقی که موسوم به رباط اعوری است بدان احاطه نموده که این وضع اسباب زیاد متحرک بودن آن می شود. اعور به اعلی و ایمن مایل است لهذا باقولون صاعد زاویۀ منفرجه احداث میکند که فرجۀ آن بطرف چپ است. عریضترین قطعۀ معاء غلاظ در بعض حیوانات بخصوص در حیوانات علف خوار بسیار بزرگ است: سطح خارج: مانند سایر معاء غلاظ برآمده و ابتدای سه شریط عضلی که سابقاً ذکر شد و چین های صفاقی است که ممتلی از دسومت و در تمام طول معاء غلاظ نیز دیده می شوند و موسوم به لواحق شحمیۀ معاء غلاظند در آن مرئی است. این سطح از قدام با جدار بطن و از خلف با عضلۀ پسوآس حرقفی یمنی که گاهی لفافۀ حرقفی و گاهی صفاق میان آنها فاصله شده مجاور است از انسی اعور معاء دقاق را قبول کرده با آن زاویۀ تغییرپذیری میسازد، از تحت در خلف و چپ ضمیمۀ دودی در آن دیده میشود. (از تشریح میرزاعلی). و برای تفصیل بیشتر به همان کتاب رجوع شود. نام روده ای که متصل است به دقاق و چون او را یک منفذ بیش نیست مسمی است به اعور. (یادداشت مؤلف).
، نام ثقبه ای است که در عظم حجری است و آنرا اعمی نیز گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- بدل اعور، در حق نکوهیده سیرتی گویند که خلیفه و جای نشین نیکوسیرتی باشدو گاه خلف اعور نیز گویند. (ناظم الاطباء). و فی المثل: بدل اعور، در حق آن نکوهیده سیرت گویند که خلیفه وبجای نیکوسیرت باشد. و ربما قالوا ’خلف اعور’. (منتهی الارب) (از آنندراج). ضرب المثل است در حق آن نکوهیده سیرتی که پس از مرد پسندیده سیرتی جای نشین او باشد. و ربما قالوا ’خلف اعور’. (از اقرب الموارد).
- معاء اعور، نام یکی از امعاء غلاظ. معی اعور. رجوع به اعور و معی اعور شود.
- معی اعور، ممرغه معئی باشد بر هیأت کیسه ای و از آن رو آنرا اعور خوانند که منفذی ندارد. معاء اعور. (مفاتیح العلوم). رجوع به معاء اعور شود
لغت نامه دهخدا
(اُ دُ نِ)
محرک شورشی بزمان اسکندر و اسکندر آنگاه که به کرمان شد (325 قبل از میلاد) او را با خود برد. (ایران باستان ص 1863)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
شهرکیست در افریقا در بلاد قرطاجنه قرب نهر بقراداس که بدانجا روگولوس بر اهل قرطاجنه بسال 256 قبل از میلاد غلبه کرد. (ضمیمۀ معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
مرد که بینی وی سپس رفته باشد و سر بینی اندک بلند باشد. آنکه بینی او واپس جسته باشد. بینی بازپس جسته. (مهذب الاسماء). بینی واپس جسته. (زوزنی). بینی باپس جسته. (تاج المصادر بیهقی). ماربینی. آنکه بینی آویخته دارد. (زمخشری) : حدثنی... ان مسیلمه الکذاب کان... اخنس الانف افطس. (بلاذری). مؤنث: خنساء. ج، خنس. (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
شهریست از اتازونی (ماساشوست) ، واقع در ساحل رود هوزاک، دارای 10000 سکنه و نه شهر دیگر اتازونی نیز همین نام دارند. رجوع به ضمیمۀ معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تدنس
تصویر تدنس
چرکین شدن، زشت و معیوب گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادهس
تصویر ادهس
سرخرنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانس
تصویر دانس
رقص و پایکوبی
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی از پیمانه ها در روم قدیم 12، 1 لیور، در فرانسه قدیم 16، 1 لیور معادل 594، 30 گرم، در انگلستان وزنی معادل 35، 28 گرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اغنس
تصویر اغنس
لاتینی تازی گشته پنج انگشت از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
نزدیک شدن، فرو هشتن، آویزان کردن، نزدیک شدن زایمان، جمع دنی، فرومایگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادناس
تصویر ادناس
جمع دنس، آلوده ها، زشتخویان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادند
تصویر ادند
عدد مبهم از سه تا نه مانند (بضع) در عربی
فرهنگ لغت هوشیار
نزدیک تر، زبون تر، پست تر فرومایه تر نزدیکتر اقرب قریب تر مقابل اقصی، زبون تر پست تر فرومایه تر ارذل خسیس تر کمتر کمترین فروتر پایین تر اسفل مقابل اعلی. مونث: دنیا، جمع ادانی. یا عذاب ادنی. عذاب این جهانی. یا علم ادنی. علم طبیعی. یا فلسفه ادنی. فلسفه طبیعی فلسفه اسفل مقابل مابعد الطبیعه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانس
تصویر دانس
رقص
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اونس
تصویر اونس
((اُ))
در انگلستان، وزنی معادل 35/28 گرم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ادناس
تصویر ادناس
((اَ دُ))
جمع دنس، آلوده به چرک، آلوده به زشتخویی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ادنی
تصویر ادنی
((اَ نا))
نزدیک تر، اقرب، زبون تر، پست تر، مفرد ادانی
فرهنگ فارسی معین
ناامیدکننده، غمگین، تاریک، عبوس
دیکشنری اردو به فارسی