جدول جو
جدول جو

معنی ادمع - جستجوی لغت در جدول جو

ادمع
(اَ مُ)
جمع واژۀ دمع، خویشی، وسیله. (منتهی الارب) ، جانب درونی پوست که ملصق بگوشت است یا جانب برونی آن که رستنگاه موی باشد. (منتهی الارب). اندرون پوست. درون پوست. (مهذب الاسماء). پوست درونی. پوست زیرین تن. مقابل بشره که پوست زبرین است. ادمه طبقۀ غائر جلد است. ضخامت آن بر حسب اشخاص و نسبت بنواحی بدن مختلف است. و دارای سطح غائر و سطح ظاهر یا حلیمئی است. در سطح غائر آن نسجهای مخروطی الشکل بسیاریست که قاعده آنها محاذی نسج شحمی و نقطۀ آنها بجانب سطح آزاد است این خانه خانه ها از نسج شحمی ممتلی و عروق و اعصاب جلد از میان آنها عبور میکنند. در سطح خارجی آن فزونیهای صغار کثیری است که از حیث طول و حجم مختلف و موسوم بحلیمه اند بشکل مخروط و اعصاب و عروق جلدیه بدانها داخل و عروق دمویه و لنفیه در دور آنها شبکه ها مشکل نموده عروق لنفیه در سطحی ترین وجه آنها واقعند و این حلیمه ها از اجزای مکونۀ ادمه اند و اینکه آنها را طبقۀ علیحده دانسته اند خطا بوده است و از الیافی مستورند که نسج ادمه را ساخته چنان بنظر می آید که جهت عبور آنها از هم دور شده است قاعده آنها با ادمه مختلط و رأسشان مجاور جسم مخاطی است که آنها را کاملاً پوشانیده و در محاذات آنها ثقبۀ واضحی ندارد (ساپی) و داخل غلافهای صغار قرنیه ای بشره میشوند. حلیمه ها بر سه قسمند: حلیمه های بزرگ در مواضعی که حس لمس آنها زیاد است مثل اصابع و راحه و پاشنه واقعند، حلیمه های متوسط در زیر ناخنها و حلیمه های صغار در سایر اجزای بدن مثل بازو و ساعد و سینه و اطراف سافله و غیرها دیده میشوند و آنها را بحلیمه های وعائیه و عصبانیه نیزمنقسم نموده اند. حس جلد از حلیمه های عصبانیه است.
بنای ادمه: از الیاف صفحوی و حجروی و دسته های الاستیکی و ماده ای عدیم الشکل و عروق شعریه و اعصاب حاصل شده است. الیاف صفحوی و الیاف الاستیکیه و عناصر عضلانیه ملسا جزو بسیار غائر آنند عناصر عضلانیه مشابه عضلۀ جلدیۀ حیواناتند و بواسطۀ عمل این الیافست که انقباض جلدی مصادفست با فزونی جرابهای موئی که آن حالت را گوشت مرغ (؟) (قشعریره) نامند. طبقۀ سطحی ادمه مخصوصاً حاوی مادۀ عدیم الشکلی است که دارای الیاف صفحوی و الاستیکی و تخمهای رشیمی شکلست و این طبقه است که حاوی حلیمه هاست. مذکور شد که حلیمه ها وعائی و عصبانیند. حلیمه های عصبانیه که بسیط یا مرکبند همیشه دارای یک جسیم مسنر و یک یا چندین لولۀ عصبانیند که محیط بر جسیم شده و بعقیدۀ بعضی به انتهای آزادی و بعقیدۀ بعضی دیگر بدرون جسیم منتهی میشوند. حلیمه های وعائیه بر حسب اینکه مرکب یا بسیط باشند دارای یک یا چندین عروۀ عرقیند و این عروق در وسط حلیمه ها واقعند. بعض حلیمه های عروقی دارای اعصاب نیز هستند (کلیکر). عروق لنفیه در سطح حلیمه ها شبکه ای مشکل میکنند. (تشریح میرزا علی صص 689- 691) ، پوست ظاهری سر. (منتهی الارب) ، باطن زمین. (منتهی الارب). ج، ادم، ادمات. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اجمع
تصویر اجمع
کامل ترین، جامع ترین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدمع
تصویر مدمع
گوشۀ چشم که اشک از آن می ریزد، مجرای اشک
فرهنگ فارسی عمید
(اَ مَ)
پیشوای قوم و روگاه آنها که شناخته شوند به او. مقتدا. ادام. ادم، پشت فرونشسته، آنکه گردنش بدوش فروشده باشد. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، کوتاه دستها (اسب). اسبی کوتاه دست. (تاج المصادر بیهقی) ، بیت ادن ّ، خانه پست. مؤنث: دنّاء
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
ادمت. گندم گونی.
رجوع به ادمه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
شهریست از شهرهای سهل که خدای تعالی آنرا باژگونه گردانید و آنرا ملکی خاص بود که او را ملک ادمه گفتندی و در مروج الذهب ’ادما’ و در ابن الوردی ’أذمی’ آمده است. (ضمیمۀمعجم البلدان). یکی از شهرهای پنجگانه ’سدیم’ بود که بعلت عصیان ساکنینش از جانب خداوند با آتش و گوگرد سوخته شد. (سفر تثنیه 29:23) (قاموس کتاب مقدس) ، نزدیک گردانیدن کسی را. (منتهی الارب). نزدیک کردن. (تاج المصادر بیهقی). نزدیک آوردن، ادناء ناقه، نزدیک شدن نتاج ناقه. (منتهی الارب). نزدیک آمدن زه اشتر. (تاج المصادر بیهقی) ، بزیست تنگ زندگانی کردن. (منتهی الارب). در تنگدستی بودن، مرتکب عیب و نقیصه گردیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ مَ)
روگاه قوم وپیشوای آنان. (منتهی الارب). ادام. ادم.
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
مشک خالص را گویند و به عربی اذفر خوانند. (برهان قاطع). مشک پاک یکدست:
صدری که نسیم خلق او عطر
اقطاع دهد بمشک ادمن.
(این بیت از سیف اسفرنگ است و در دیوان چ زبیده صدیقی بجای ادمن در بیت مزبور کلمه لادن آمده است. در این صورت شاهد نخواهد بود) ، گندم گون شدن. (تاج المصادر بیهقی). برنگ ادمه شدن. (منتهی الارب) ، خویشی، وسیله. دست آویز، آمیزش. نزدیکی جستن. موافقت. پیوستگی بچیزی. (مهذب الاسماء) ، رنگی از رنگها که مایل بسیاهی یا سپیدی باشد یا سپیدی خالص یا رنگی از رنگهای آهو مایل بسپیدی و گفته اند ادمه در شتر سپیدی مو و سیاهی چشم است
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
باریک دنبالۀ ابرو. (منتهی الارب). آنکه دنبال ابرویش باریک بود و پیش ستبر. (مهذب الاسماء). مؤنث: دمصاء. ج، دمص
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ می ی)
آدمی. رازی. ابوسعید سهل بن زیاد. از اصحاب ابی محمد حسن بن علی علیه السلام. یکی از فقهاء و محدثین شیعه، بیمار کردن به بیماری گران. بیمار گران کردن. (منتهی الارب) ، لاغر شدن. نزار شدن. (زوزنی) ، لاغر کردن. نزار کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، ادناف شمس، نزدیک بغروب شدن و زرد گشتن آفتاب. نزدیک بفرورفتن شدن آفتاب. نزدیک گشتن آفتاب بفروشدن. (تاج المصادر بیهقی) ، نزدیک شدن بمرگ از مفارقت محبوب، ادناف امر، نزدیک کردن کار
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
شهریست از اتازونی (ماساشوست) ، واقع در ساحل رود هوزاک، دارای 10000 سکنه و نه شهر دیگر اتازونی نیز همین نام دارند. رجوع به ضمیمۀ معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(اُ مَ)
رجوع به ادمه شود
لغت نامه دهخدا
(فِ شَ)
پر کردن خنور و جز آن. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
خاک.
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
نعت تفضیلی از دفع. راننده تر
لغت نامه دهخدا
(اَ عَ)
اسبی که در سینه یا در سر سینۀ آن سپیدی بود، درختان انبوه درهم پیچیده و بسیاری گیاهها ودرهم آمیختگی آنها، جاهای خوف و هلاک
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
آنکه انگشت زائد دارد.
لغت نامه دهخدا
(اِ مَ)
جمع واژۀ ادیم
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
لقب محمد بن عبیدالله کوفی است لانه قتل اسداً ادرع. و ادرعیان که قومی از علویه اندبدو منسوبند. (منتهی الارب). و رجوع به ادرعی شود
لقب پدر حجر سلمی است
لغت نامه دهخدا
(اُ دَ ما)
نام کوهی است بفارس و در صحاح آمده ادمی بر وزن فعلی بضم فاء و فتح عین و موضعی است. محمود بن عمر گوید ادمی زمینی است سنگزار در بلاد قشیر. قتّال کلابی گوید:
و أرسل مروان الامیر رسوله
لاّتیه انی اذاً لمضلل
و فی ساحهالعنقاء أوفی عمایه
أوالادمی من رهبهالموت موئل.
و ابوسعید سکری در قول جریر گفته است:
یا حبذا الخرج بین الدام والادمی
فالرمث من برقهالروحان فالغرف.
دام و ادمی از بلاد بنی سعد است و بیت قتّال دال است که آن کوهی است و ابوخراش الهذلی راست:
تری طالب الحاجات یغشون بابه
سراعاًکما تهوی الی أدمی النحل .
و او در تفسیر خود آورده است که ادمی کوهی است بطائف و محمد بن ادریس گوید ادمی کوهی است و در آن قریه ای است و در یمامه نزدیک ’دام’ واقع است و هر دو از سرزمین یمامه باشند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
اسپ سپید سیاه سر. اسب سرسیاه و تن سپید. (مهذب الاسماء). و همچنان گوسپند.
لغت نامه دهخدا
(اَ رُ)
جمع واژۀ درع. زرهها
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
خردگوش. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). صغیرالاذن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، نیکوتر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
طامعتر. پرطمعتر. آزمندتر.
- امثال:
اطمع من اشعب.
اطمع من طفیل.
اطمع من فلحس.
اطمع من قالب الصخره.
اطمع من مقمور، از گناه دست بازداشتن. (از اقرب الموارد). پرهیز کردن از گناه و از هر زشتی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، غسل کردن زن. (از اقرب الموارد). غسل آوردن زن از خون و جز آن. یقال: تطهرت بالماء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تطهر زن به آب، استنجا کردن بدان. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
خاک نمناک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اجمع
تصویر اجمع
همگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدمع
تصویر مدمع
اشک گاه جای اشک، کنج چشم کنج چشم جمع مدامع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دامع
تصویر دامع
خاک نمناک که آب از آن تراود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از المع
تصویر المع
تیز هوش روشن خرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقمع
تصویر اقمع
پیس چشم مژه سوز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصمع
تصویر اصمع
شوخ و بی باک، شاهپر، هشیار دل بیدار دل، شتر خروس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسمع
تصویر اسمع
جمع سمع، گوش ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادماع
تصویر ادماع
خوار گرداندن بدبخت کردن بیچاره کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادمه
تصویر ادمه
پاره پوست، پشت پوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دامع
تصویر دامع
((مِ))
اشک ریز، اشک فشان، سرشک بار، خاک نمناک
فرهنگ فارسی معین