جدول جو
جدول جو

معنی ادرص - جستجوی لغت در جدول جو

ادرص(اَ رُ)
جمع واژۀ درص
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ابرص
تصویر ابرص
مبتلا به بیماری برص
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ادره
تصویر ادره
نوعی بیماری که به دلیل ورم کردن کیسۀ بیضه بروز می کند، غری، دبه خایگی
فرهنگ فارسی عمید
(اَ رُ)
جمع واژۀ درع. زرهها
لغت نامه دهخدا
(اَ رَص ص)
آنکه دندانها نزدیک یکدیگر دارد. تنگ دندان. آنکه دندان بهم پیوسته دارد. الص ّ. ناگشاده دندان. مؤنث: رصّاء. ج، رص ّ. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
حریص تر: و لتجدنّهم احرص الناس علی حیوه. (قرآن 96/2).
- امثال:
احرص من ذرّه.
احرص من کلب علی جیفه.
احرص من کلب علی عرق (عرق استخوانی است که بر آن گوشت باشد).
احرص من کلب علی عقی. (مجمع الأمثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
فرضه ای از اعمال غرناطه در اسپانیا مشهور به ابدیره، واقع در ساحل بحرالمتوسط بمسافت 60 هزارگزی شمال غربی المریه. سکنۀ آن 8000 تن و تجارت آن شراب است و معادن ارزیز دارد. (ضمیمۀ معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ درص و درص
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
مرد بسیار لغزنده.
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
باریک دنبالۀ ابرو. (منتهی الارب). آنکه دنبال ابرویش باریک بود و پیش ستبر. (مهذب الاسماء). مؤنث: دمصاء. ج، دمص
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
نعت تفضیلی از درب. مدرب تر. آزمایش دیده تر
لغت نامه دهخدا
(اَ رُ)
جمع واژۀ درب
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
مرد بی دندان:
تا بر سپهر اعظم نقاش لوح را
دائم قلم نه کندزبان و نه ادرد است.
ابوالفرج رونی.
مؤنث: درداء. ج، درد، بطور خود یا بشتاب رفتن شتر. ادرعباب
لغت نامه دهخدا
(اِ رِ)
پسر ادوارد قدیم پادشاه انگلوساکسون بسال 946 میلادی مولد او در سنۀ 931م. و وفات 955 میلادی بوده است
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
لقب محمد بن عبیدالله کوفی است لانه قتل اسداً ادرع. و ادرعیان که قومی از علویه اندبدو منسوبند. (منتهی الارب). و رجوع به ادرعی شود
لقب پدر حجر سلمی است
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
اسپ سپید سیاه سر. اسب سرسیاه و تن سپید. (مهذب الاسماء). و همچنان گوسپند.
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
زنجبیل. (مجمل). زنجفیل. زنجبیل تر را گویند و بهندی نیز همین نام خوانند. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
به بیماری ادره مبتلا شدن. بیماری ادره برآوردن کسی. دبه خایه شدن. به تناس مبتلا شدن. بادخایه شدن. مفتوق شدن
لغت نامه دهخدا
(اُ رَ / اَ دَ رَ)
دبّگی. دبه خایگی. بادخایگی. ورم بیضه. فتق. غری. بادگندی. (مهذب الاسماء). قیله. نفخه فی خصیته. (مهذب الاسماء). قلیط. باد خصیه. تناس. علتیست که در خایه پیدا شود بواسطۀ نزول باد یا رطوبت در کیسۀ خایه. بزرگ شدن کیسۀ خایه و ریختن آنچه در بالاست بواسطۀ اتساع مریطاء در آن کیسه. بزرگ شدن خایه از حد خود بسبب عروض باد و رطوبت. (از شرح نصاب) (غیاث اللغات). مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: ادره، بضم الف و سکون دال مهمله، بادیست که در خایه عارض شود. و مردم آنرا قیل نامند و در زبان پارسی این عارضه را دبّه خوانند و ادرهالماء که به ادرهالدوالی نیز معروفست ریزش رطوبات زیاد در رگهای هر دو خایه باشد، چنانچه در بحرالجواهر گفته. و گاه باشد که بین ادره و قیله فرق نهند. شرح آن در فصل لام از باب قاف بیاید - انتهی. بیماری است که بسبب شکافته شدن پوست تنک زیرپوستی که بر آن موی زهار است روده ها در آوند خایه افتاده باشد و در فارسی دبه گویند و آن نمیشود مگر در جانب چپ یا بیماری فتق است که در یکی از دو خایه رسیده باشد. رجوع به قیله شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
ژفگن (چرکین). (مصادر زوزنی). در مصادر زوزنی چ تقی بینش این لغت نیست در ص 203 همین کتاب غمص راژفگن شدن معنی کرده است در اقرب المواردو منتهی الارب در معانی مرص معنی مناسبی پیدا نشد
لغت نامه دهخدا
(اِ رِ)
آلوی کوهی. آلوچۀ کوهی. آلوی زرد و تلخ. نلک. (زمخشری) (السامی). ادرک عربی است، بفارسی آلوچۀ سلطانی نامند. در اول سرد و رسیدۀ او در دوم تر و مسکن حدت صفرا و ملین طبع و رب او قابض و آب برگ او کشندۀ کرم معده و نارس او مسهل بعصر و قاطع قی و نفاخ و مفسد معده و مصلحش گلقند و آب آلوچۀ رسیده جهت سرفۀ حارّ و صاحب دق بغایت نافع است. (تحفۀ حکیم مؤمن). آلوچه را گویند و آنرا آلوی گیلی و جیلی و آلوی کشته (کذا) نیز خوانند. سرد و تر است و مسهل صفرا و تشنگی را فرونشاند. (برهان قاطع). نیسوق است. بپارسی آلوچه و آلوی جیلی و آلو کشته (کذا) نیز گویند، طبیعت آن سرد و تر است در اوّل. مسکن حرارت و مسهل صفرا باشد اما مرخی معده بود و مصلح وی قند است. (اختیارات بدیعی)
لغت نامه دهخدا
(اَ را)
نعت تفضیلی از درایت. داناتر. بدرایت تر. آگاه تر:
فالعقل فن واحدو طریقه
ادری و ارصد والجنون فنون.
- امثال:
صاحب البیت (یا اهل البیت) ادری بما فی البیت
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
آنکه به برص مبتلا باشد. برص دار. پیس. (مهذب الاسماء). پیسه. پیس اندام. پیست. ابقع. اسلع. مؤنث: برصاء. ج، برص:
اکمه و ابرص چه باشد مرده نیز
زنده گردد از فسون آن عزیز.
مولوی.
- سام ّ ابرص، جنسی از کرباسو و وزغ باشد که آن را آفتاب پرست و حربا و پژمره و آفتاب گردش و آفتاب گردک و اسدالارض و خامالاون نیز گویند. ج، ابارص، برصه، سوام ّ، سوام ّ ابرص. و رجوع به سام ّ ابرص شود.
، ماه. قرص ماه. قمر
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
نعت تفضیلی از درن. شوخگن تر
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
برابر. هموار. جای هموار. (مؤید الفضلاء).
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
از اعلام مردان است
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
نام جائی است
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
نمدزین بود. (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی). نمدزین بود یعنی یرمه. (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی). نمدزین و آنرا آدرم و ادرمه نیز گویند. (جهانگیری). نمدزین و تکلتوی اسب. (برهان قاطع) : جدیّه کغنیّه، ادرم زین و پالان. (منتهی الارب) :
که تنگ و ادرم دارد و مرد بدسلب است ؟
بسرش بار فضول است و نیز وسواسا.
ابوالعباس یا دقیقی.
، شتاب کردن در رفتار. (منتهی الارب). بشتاب و سرعت رفتن. (آنندراج). نیک رفتن. (منتهی الارب). بگذشتن. (زوزنی). و یقال ادرنفق مرمعلّاً، ای امض راشداً. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ادراص
تصویر ادراص
جمع درص، بچه موشان بچه گربگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درص
تصویر درص
بچه موش، بچه گربه، بچه خرگوش، بچه خار پشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادرد
تصویر ادرد
مرد بی دندان
فرهنگ لغت هوشیار
پیس اندام آنکه به برص مبتلا باشد برص دار پیس پیسه پیساندام پیست ابقع اسلع، ماه قرص ماه قمر. یا سام ابرص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابرص
تصویر ابرص
((اَ رَ))
کسی که به برص مبتلا باشد، پیسه، ماه، قرص ماه
فرهنگ فارسی معین
پیس، جذام، خوره، قرص ماه، قمر، ماه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع دهستان چهاردانگه سورتچی ساری
فرهنگ گویش مازندرانی