جدول جو
جدول جو

معنی اخطل - جستجوی لغت در جدول جو

اخطل
(اَ طَ)
نعت است از خطل. سخن تباه گوینده. مرد بسیارگو.
لغت نامه دهخدا
اخطل
(اَ طَ)
ضبعی. شاعریست از عرب، مقابل جهر. آهسته خواندن
لغت نامه دهخدا
اخطل
(اَ طَ)
غیاث بن غوث بن الصلت بن الطارقه از بنی تغلب مکنی به ابی مالک و ملقب به ذی الصلیب. در سبب تلقب او به اخطل اختلاف است. گویند وی مردی را از قوم خود هجا گفت آن مرد ویرا گفت: یا غلام انک لأخطل، ای سفیه. و معروف آنست که وی بسبب بذائت و سلاطت لسان به اخطل ملقب گردید. مولد اخطل در بادیۀ عراق، برساحل فرات است و او با جریر و فرزدق معاصر بود و ایشان در شعر از یک طبقه باشند و اخطل در حیره مقیم بود و بین او و کعب بن جعیل که پیش از او شاعر تغلب بودمهاجات درگرفت و اخطل بر او غالب آمد و آنگاه وی مقدم شعرای تغلب شناخته شد و سبب تقرب او به بنی امیه آن بود که معاویه خواست تا انصار را هجو گوید پس فرزند خود را نزد کعب بن جعیل فرستاد تا او را بهجو ایشان برانگیزد و چون او مسلمان بود ابا کرد و گفت: ادلّک علی غلام منا نصرانی لایبالی أن یهجوهم و کأن ّ لسانه لسان ثور. قال و من هو قال الأخطل. پس معاویه او را بخواند و بفرمود انصار را هجا گوید گفت حق من بگذاری ؟ گفت آری. پس قصیده ای در هجو انصار بگفت. قوله:
و اذا نسیت ابن الخلیفه خله
کالجحش بین حماره و حمار
لعن الاله من الیهود عصابه
بالجزع بین صلیصل و صرار.
و چون خلافت به عبدالملک بن مروان رسید اخطل را مقرب داشت و اکرام کرد. عبدالملک در شعر بصیر بود و بشعر اخطل اعجاب داشت و از قول او بطرب میشد تا آنجا که ویرا شاعر بنی امیه نامید. او راست: 1- دیوان الأخطل، و این دیوان را اب آنطون صالحانی از روی نسخۀ دارالکتب پطرسبورگ که توسط رزق الله حسون استنساخ شده بود منتشر ساخت در مطبعهالیسوعیین بیروت سال 1891م. و نیز اب مذکور دیوان ویرا ازروی نسخه ای که در بغداد بود با چاپ عکس انتشار داد. (بیروت سال 1909). و چاپ سنگی دیوان توسط دکتر غریفینی از روی نسخه ای که در یمن بود در بیروت بسال 1907م. و با تعلیقاتی چاپ شد. 2- قصیدهالأخطل فی مدح بنی امیه و سبب انشاء قصیده آن است که اخطل شیفتۀ خمر بود و بطلب آن نزد عبدالملک بن مروان شد خلیفه بر او خشمگین گردید و گفت: لولا حرمتک لفعلت بک و فعلت. و او از آنجا بیرون شد و نزد خماری رفت و باده نوشید و بازگشت و درین وقت قریحت او بهیجان آمده بود پس بر عبدالملک درآمد و او را بقصیده ای که مطلع آن چنین است مدح گفت:
خف القطین فراحوا منک و ابتکروا
و ازعجتهم نوی فی صرفها غیر.
قصیدۀ مزبور با ترجمه لاتینیه بکوشش هوتسما در لیدن بسال 1878م. بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات) :
کو خطیب و کو امیه کو حطیئه کو کمیت
اخطل و بشار برد آن شاعر اهل یمن.
منوچهری.
راویان شعر من در مدح او
سخره بر اعشی و اخطل کرده اند.
خاقانی.
مولد او بسال نوزده قمری و وفات بسال نود قمری بوده است. و رجوع به الموشح چ مصر ص 37، 50، 65، 99، 115، 116، 124، 125، 130، 131، 132، 142، 148، 165، 166، 171، 227، 239، 240، 309، 380 و المرصع و الجماهر بیرونی ص 138 و روضات الجنات ص 520 و قاموس الاعلام و الشعر والشعراء ابن قتیبه چ 2 ص 189 و الأعلام زرکلی شود
لغت نامه دهخدا
اخطل
گوش دراز، مرد احمق
تصویری از اخطل
تصویر اخطل
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اخزل
تصویر اخزل
در علم عروض شعری که در آن متفاعلن به مفتعلن تغییر یافته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اخگل
تصویر اخگل
خارهای نازک خوشۀ جو یا گندم، داس، داسه
فرهنگ فارسی عمید
(اَ طَ)
درازبینی. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) ، رفتن نرم. (آنندراج) ، تن آسانی کردن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
نعت تفضیلی از ختل. حیله گرتر. فریبکارتر.
- امثال:
اختل من ذئب، حیله گرتر از گرگ، خلیفه و جانشین کسی گردیدن، (اصطلاح طب) شکم رفتن کسی. شکم روش. اسهال دوری. اسهال کبدی. سحج، در کمین کسی بودن تا در غیبت شوی پیش زن شدن، مخالفت. منازعت: الزیاط، المنازعه و اختلاف الاصوات. (منتهی الارب) ، تفاوت. برفرودی، عدم موافقت در رأی و عقیده، عدم توافق در حرکات، نزدیک کسی آمد و شد کردن. (تاج المصادر بیهقی). آمد و شد داشتن با کسی. تردّد: سنگ چون تگرگ ریزان در بازارها و محلها روان شد و اختلاف مردمان در محلات و اسواق متعذر شد. (جهانگشای جوینی).
- اختلاف لیل و نهار، آمد و شد شب و روز.
، وعده خلاف کردن، گوناگون، گون گون شدن.
- اختلاف امزجه، گوناگونی مزاجها.
- اختلاف عقیده، اختلاف نظر.
- اختلاف فصول، عدم تساوی فصول (اصطلاح فلک).
- اختلاف کلمه، دوآوازی. اختلاف رأی: و اختلاف کلمت میان امت پیدا آمدی. (کلیله و دمنه).
- اختلاف وزن، تفاوت وزن:
نه فلز مستوی الحجم را چون برکشی
اختلاف، وزن دارد هریکی بی اشتباه.
(نصاب الصبیان).
، مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اختلاف. لغهً ضدّالاتّفاق. قال بعض العلماء ان الاختلاف یستعمل فی قول بنی علی دلیل. والخلاف فیما لا دلیل علیه کما فی بعض حواشی الارشاد. و یؤیده ما فی غایه التحقیق منه ان ّ القول المرجوح فی مقابله الراجح یقال له خلاف لااختلاف. و علی هذا قال المولوی عصام الدین فی حاشیه الفوائد الضیائیه فی آخر بحث الافعال الناقصه المراد بالخلاف عدم اجتماع المخالفین و تأخر المخالف والمراد بالاختلاف کون المخالفین معاصرین منازعین والحاصل منه ثبوت الضعف فی جانب المخالف فی الخلاف. فانه کمخالفه الاجماع و عدم ضعف جانب فی الاختلاف لانه لیس فیه خلاف ما تقرّر - انتهی. و عندالاطباء هو الاسهال الکائن بالادوار. و اختلاف الدّم عندهم، یطلق تارهً علی السحج و تارهً علی الاسهال الکبدی. کذا فی حدودالامراض. و عند اهل الحق من المتکلمین کون الموجودین غیر متماثلین ای غیر متشارکین فی جمیع الصفات النفسیه و غیر متضادین ای غیر متقابلین و یسمی بالتخالف ایضاً. فالمختلفان و المتخالفان موجودان غیر متضادین و لا متماثلین فالامور الاعتباریه خارجه عن المتخالفین اذ هی غیرموجوده. و کذا الجواهر الغیر المتماثله لامتناع اجتماعها فی محل ّ واحد. اذ لا محل ّ لها. و کذا الواجب مع الممکن و اما ما قالوا الاثنان ثلاثه اقسام. لانهما ان اشترکا فی الصفات النفسیه ای فی جمیعها فالمثلان و الاّ فان امتنع اجتماعهما لذاتیهما فی محل ّ واحد من جههواحده فالضدان و الا فالمتخالفان. فلم یریدوا به حصرالاثنین فی الاقسام الثلاثه. فخرج الامور الاعتباریه لاخذ قیدالوجود فیها. و ایضاً تخرج الجواهر الغیر المتماثله و الواجب مع الممکن اما خروجها عن المثلین فظ و اما خروجها عن المتخالفین فلما مر. و اما خروجها عن الضدین فلاخذ قید المعنی فیهما. بل یریدون به ان الاثنین توجد فیه الاقسام الثلاثه. و قیل التخالف غیر التماثل فالمتخالفان عنده موجودان لایشترکان فی جمیع الصفات النفسیه و یکون الضدان قسماً من المتخالفین فتکون قسمه الاثنین ثنائیه. بان یقال الاثنان ان اشترکا فی اوصاف النفس فمثلان و الاّ فمختلفان. والمختلفان اما متضادان او غیره و لایضره فی التخالف الاشتراک فی بعض صفات النفس کالوجود. فانه صفه نفسیه مشترکه بین جمیع الموجودات. و کالقیام بالمحل فانه صفه نفسیّه مشترکه بین الاعراض کلها. و کالعرضیه و الجوهریه. و هل یسمی المتخالفان المتشارکان فی بعض اوصاف النفس او غیرها مثلین باعتبار ما اشترکا فیه لهم فیه تردد و خلاف. و یرجع الی مجرد الاصطلاح. لان المماثله فی ذلک المشترک ثابته بحسب المعنی، والمنازعه فی اطلاق الاسم. و یجی ٔ فی لفظ التماثل. اعلم ان الاختلاف فی مفهوم الغیرین عائد ههنا، ای فی التماثل و الاختلاف. فانه لابد فی الانصاف بهما من الاثنینیه. فان کان کل اثنین غیرین تکون صفاته تعالی متصفه باحدهما. و ان خصا بما یجوز الانفکاک بینهما لاتکون متصفه بشی ٔ منهما. ثم اعلم انه قال الشیخ الاشعری: کل متماثلین فانهما لایجتمعان. و قد یتوهم من هذا انه یجب علیه ان یجعلهما قسماً من المتضادین لدخولهما فی حدهما. و حینئذ ینقسم الاثنان قسمه ثنائیه بأن یقال الاثنان ان امتنع اجتماعهما فهما متضادان والا فمتخالفان. ثم ینقسم المتخالفان الی المتماثلین و غیرهما. والحق عدم وجوب ذلک و لا دخولهما فی حد المتضادین اما الاول فلان امتناع اجتماعهما عنده لیس لتضادهما و تخالفهما کما فی المتضادین. بل للزوم الاتحاد و رفع الاثنینیه. فهما نوعان متباینان، و ان اشترکا فی امتناع الاجتماع. و اما الثانی فلان المثلین قد یکونان جوهرین فلایندرجان تحت معنیین. فان قلت اذا کانا معنیین کسوادین مثلا کانا مندرجین فی الحد قطعاً. قلت لا اندراج ایضاً. اذ لیس امتناع اجتماعهما لذاتیهما بل للمحل مدخل فی ذلک. فان وجدته رافعه للاثنینیه منهما حتی لو فرض عدم استلزامهما لرفع الاثنینیه لم یستحل اجتماعهما. و لذا جوّز بعضهم اجتماعهما بناءً علی عدم ذلک الاستلزام. و ایضاً المراد بالمعنیین فی حدّ الضدّین معنیان لایشترکان فی الصفات النفسیه. هذا کله خلاصه ما فی شرح المواقف و حاشیته للمولوی عبدالحکیم. و عندالحکماء کون الاثنین بحیث لایشترکان فی تمام الماهیه. و فی شرح المواقف قالت الحکماء کل اثنین ان اشترکا فی تمام الماهیه فهما مثلان و ان لم یشترکا فهما متخالفان. و قسموا المتخالفین الی المتقابلین و غیرهما -انتهی. والفرق بین هذا و بین ما ذهب الیه اهل الحق واضح. و امّا الفرق بینه و بین ما ذهب الیه بعض المتکلمین من ان ّ التخالف غیرالتماثل فغیر واضح. فان عدم الاشتراک فی تمام الماهیه و عدم الاشتراک فی الصفات النفسیه متلازمان. و یؤیّده ما فی الطوالع و شرحه من ان ّ کل شیئین متغایران. و قال مشایخنا ای مشایخ اهل السنه، الشیئان ان استقل کل منهما بالذّات و الحقیقه بحیث یمکن انفکاک احدهما من الاّخر فهما غیران و الاّ فصفه و موصوف او کل ٌ و جزءٌ علی الاصطلاح الاوّل. و هو ان ّ کل شیئین متغایرین ان اشترکا فی تمام الماهیهفهما المثلان کزید و عمرو. فانهما قد اشترکا فی تمام الماهیه التی هی الانسان. و الاّ فهما مختلفان. و هماامّا متلاقیان ان اشترکا فی موضوع کالسواد و الحرکه العارضین للجسم. او متساویان ان صدق کل ٌ منهما علی کل ّ ما یصدق علیه الاّخر کالانسان و الناطق. او متداخلان ان صدق احدهما علی بعض ما یصدق علیه الاّخر. فان صدق الاّخر علی جمیع افراده فهو الاعم مطلقا والاّ فهو الاعم من وجه. او متباینان ان لم یشترکا فی الموضوع. و المتباینان متقابلان و غیر متقابلین - انتهی. و قال السید السند فی حاشیته: ان اعتبر فی الاشتراک فی الموضوع امکان الاجتماع فیه فی زمان واحد لم یکن مثل النائم والمستیقظ من الامور المتحده الموضوع الممتنعه الاجتماع فیه داخلا فی التساوی لخروجه عن مقسمه. و ان لم یعتبر ذلک یکون السواد و البیاض مع کونهما متضادین مندرجین فی المتلاقیین لا فی المتباینین فلاتکون القسمه حقیقیه. فالاولی ان یجعل اعتبار النسب الاربع قسمه برأسهاو اعتبار التقابل و عدمه قسمه اخری. کما هو المشهور
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
موضعی است بین دور بنی عبدالله بن غطفان و دور طی ٔ. (ضمیمۀ معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
پراکنده،
{{اسم مرکّب}} نامی که فتیان هم طریقتان خود را بدان مخاطب می داشتند:
اطلس چی دعوی چی رهن چی
ترک شد سرمست در لاغ ای اخی.
مولوی.
چشم چون نرگس فروبندی که چی
هین عصایم کش که کورم ای اخی.
مولوی.
گر تو خواهی باقی این گفتگو
ای اخی در دفتر چارم بجو.
مولوی.
ایر و گلو ایر و گلو کرد مرا دنگ و دلو
هر که از این هر دو برست اوست اخی اوست کلو.
مولوی.
ابن بطوطه (702- 779 هجری قمری) در ’ذکرالاخیه الفتیان’ گوید: واحدالأخیه اخی علی لفظالأخ اذا اضافه المتکلم الی نفسه و هم بجمیع بلادالترکمانیه الرومیه فی کل بلد و مدینه و قریه ولایوجد فی الدنیا مثلهم اشد احتفالا بالغرباء من الناس و اسرع الی اطعام الطعام و قضاءالحوائج و الأخذ علی ایدی الظلمه و قتل الشرط و من لحق بهم من اهل الشر. و الاخی عندهم رجل یجتمع اهل صناعته و غیرهم من الشبان الأعزاب و المتجردین و یقدمونه علی انفسهم و تلک هی الفتوه ایضاً و یبنی زاویه و یجعل فیها الفرش و السرج و ما یحتاج الیه من الاّلات و یخدم اصحابه بالنهار فی طلب معایشهم و یأتون الیه بعدالعصر بما یجتمع لهم فیشترون به الفواکه والطعام الی غیر ذلک مما ینفق فی الزاویه. فان ورد فی ذلک الیوم مسافر علی البلد انزلوه عندهم و کان ذلک ضیافته لدیهم و لایزال عندهم حتی ینصرف و ان لم یرد وارد اجتمعوا، هم علی طعامهم فاکلوا و غنوا و رقصوا و انصرفوا الی صناعتهم بالغدو و اتوا بعدالعصر الی مقدّمهم بمجتمع لهم و یسمون بالفتیان و یسمی مقدمهم کما ذکرنا الأخی و لم ار فی الدنیا اجمل افعالاً عنهم و یشبههم فی افعالهم اهل شیراز و اصفهان الاّ ان ّ هؤلاء احب فی الوارد والصادر و اعظم اکراماً له و شفقه علیه و فی الثانی من یوم وصولنا الی هذه المدینه (انطالیه) اتی احد هؤلاءالفتیان الی الشیخ شهاب الدین الحموی و تکلم معه باللسان الترکی و لم اکن یومئذ افهمه و کان علیه اثواب خلقه و علی رأسه قلنسوه لبد فقال لی الشیخ اتعلم مایقول هذاالرجل فقلت لااعلم ما قال فقال لی انه یدعوک الی ضیافته انت و اصحابک فعجبت منه و قلت له نعم فلما انصرف قلت للشیخ هذا رجل ضعیف و لاقدره له علی تضییفنا و لانرید ان نکلفه فضحک الشیخ و قال لی هذا احد شیوخ فتیان الاخیه وهو من الخرازین و فیه کرم نفس و اصحابه نحو مأتین من اهل الصناعات قد قدّموه علی انفسهم و بنوا زاویه للضیافه و ما یجتمع لهم بالنهار انفقوه باللیل فلما صلیت المغرب عاد الینا ذلک الرجل و ذهبنا معه الی زاویته فوجدناها زاویه حسنه مفروشه بالبسط الرومیه الحسان و بها الکثیر من ثریات الزجاج العراقی و فی المجلس خمسه من البیاسیس والبیسوس شبه المناره من النحاس له ارجل ثلاث و علی رأسه شبه جلاّس من النحاس و فی وسطه انبوب للفتیله و یملأ من الشحم المذاب و الی جانبه آنیه نحاس ملانه بالشحم و فیها مقراض لاصلاح الفتیل و احدهم موکل بها و یسمی عندهم الجراغجی و قد اصطف فی المجلس جماعه من الشبان و لباسهم الاقبیه و فی ارجلهم الاخفاف و کل ّ واحد منهم متحزّم علی وسطه سکین فی طول ذراعین و علی رؤسهم قلانص بیض من الصوف باعلی کل قلنسوه قطعه موصوله بها فی طول ذراع و عرض اصبعین فاذا استقرّ بهم المجلس نزع کل واحد منهم قلنسوته و وضعها بین یدیه و تبقی علی رأسه قلنسوه اخری من الزردخانی و سواه حسنهالمنظر و فی وسط مجلسهم شبه مرتبه موضوعه للواردین و لما استقرّ بنا المجلس عندهم اتوا بالطعام الکثیر و الفاکهه و الحلواء ثم اخذوا فی الغناء والرقص فراقنا حالهم و طال عجبنا من سماحهم و کرم انفسهم و انصرفنا عنهم آخراللیل و ترکناهم بزاویتهم. (رحله ابن بطوطه چ مصر ج 1 ص 181 و 182). و صاحب قاموس الاعلام ترکی گوید: اخوه گروهی بوده اند که در اواخر دورۀ سلاجقه ظهور کردند و اساس طریقت آنان بر تصوّف بود و میان آنان سری بود ورعایت مواخات بشریه میکردند و معاونت یکدیگر و بالاخص یاری با عموم ابناء جنس را وظیفۀ اولیۀ خویش میشمردند و دیری این مردم با حال قناعت و درویشی گذرانیدند لکن در سر پاره ای از آنان سودای حکومت پیدا شد واز ضعف و تزلزل دولت سلجوقی استفاده کرده در جهات انقره و سیواس حکومتهای کوچک تشکیل کردند و حضرت خداوندگار آنان را مغلوب و متفرق ساخت و قلمرو آنان را ضمیمۀ ممالک عثمانیه کرد. و رجوع به فتوت و فتیان شود
لغت نامه دهخدا
(طِ)
باطل. (اقرب الموارد) (تاج العروس). کلام بی ربط. بیهوده. فاسد و بی معنی. رجوع به خطل شود
لغت نامه دهخدا
(اَ طَ)
از ’اطل’، خاصره. (از بحر الجواهر). تهیگاه. ج، ایاطیل. (آنندراج). تهیگاه مردم و آن اسب. ج، ایاطیل. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
دیوانه
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
خالناک. خالدار. باخال: رجل اخیل، مرد خالناک. (منتهی الارب). آنکه بر اندام او خال بسیار باشد: وجه اخیل، روی باخال.
لغت نامه دهخدا
(اَ ذَ)
نعت تفضیلی از خذل و خذلان. خاذل تر. مخذول تر
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
نعت تفضیلی از خجل. شرمنده تر: اخجل من مقمور
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
نعت تفضیلی از خمول. گمنام تر. خامل تر
لغت نامه دهخدا
(اَ گَ)
داسۀ گندم و جو را گویند یعنی خسهای سرتیز که بر سر خوشۀ گندم و جو میباشد. (جهانگیری) (برهان). داس. (جهانگیری). و رجوع به اخکل شود، لازم گرفتن کسی را، میل کردن بسوی... میل کردن به. چسبیدن. (تاج المصادر بیهقی) ، جاویدانه کردن. (تاج المصادر بیهقی). جاودانه کردن. (زوزنی) : اخلده الله ، همیشه داراد او را خدای، دیر پیر شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، فرونشاندن آتش. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ / کُ)
داس باشد. (یعنی) خسهای سرتیز که بر سر دانه های جو و گندم باشد و داسه نیز گویند. (مجمعالفرس سروری) (برهان). اخگل. خارهای بلندی که بر سر خوشه های جو و گندم باشد
لغت نامه دهخدا
(اَ)
شهریست منسوب بخوبان. (؟). (مؤید الفضلاء). منسوب به اخط که قومی است حسن خیز. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
در ترمذ امیری بود ظالم اخطی نام، چندان آه آبستن متظلمان بدین دودآهنگ دخانی آسمان برآمد که ملایکه بوکیل داری دعوات مظلومان برخاستند. روزی جشنی ساخته بود و آب آتش رنگ نوش میکرد، ناگاه قدری از آن در حلق او جست و در گلوی او گرفت، و هم از راه آب به آتش رفت. شهاب الدین ادیب صابر گوید:
روز می خوردن بدوزخ رفتی ای اخطی ز بزم
صدهزاران آفرین بر روز می خوردنت باد
تا تو رفتی عالمی از رفتن تو زنده شد
گرچه اهل لعنتی رحمت بر این مردنت باد.
(لباب الالباب عوفی ج 2 ص 123) ، خداوند ستور سبک شدن. (تاج المصادر بیهقی) ، دور کردن بردباری از کسی و سبب سبکی وی گردیدن
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
مرغی است مختلف الالوان. مرغی است به اندازۀ هدهدی که خالهای سرخ و سبز و سپید دارد. مرغی است بزرگتر از قطاء و آنرا حضاری ّ نیز گویند. مرغی است و آن صرد است یا شقراق و از آن رو موسوم به اخیل کرده اند که خالهای سیاه و سپید دارد. (منتهی الارب). شقراق. (بحر الجواهر). شقرّاق. شقراق. شرقراق. شرقرق. طیرالعراقیب. (منتهی الارب). کاسکینه. (دستوراللغه). کرایه. (زمخشری). کرانه. (مهذب الاسماء). کراکر. (تحفۀ حکیم مؤمن). سبزک. سبزقبا. مرغ کافر. طمرور. بوقلمون. (بحرالجواهر). و آن مرغی است که عرب آنرا شوم گیرد و بزبان اهل گیلان داد را گویند. ج، خیل. (منتهی الارب) ، جمع واژۀ اخی (اصطلاح فتوت)
لغت نامه دهخدا
(اَطَ)
گویند: امطل من عقرب، درنگ کننده تر از عقرب و عقرب نام تاجری بوده است. (یادداشت مؤلف) ، مرد بی موی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). ریخته موی. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، رمل امعط، ریگ بی گیاه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، لص امعط، دزد پلید. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). دزد گرگ مانند. (از اقرب الموارد) ، آنکه موی ابرویش ریزیده بود. (مهذب الاسماء). ج، معط. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ طَ)
باطل تر. بیهوده تر
لغت نامه دهخدا
تصویری از خاطل
تصویر خاطل
باطل و بیهوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایطل
تصویر ایطل
تهیگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخیل
تصویر اخیل
خجکدار، باشه، شاهین
فرهنگ لغت هوشیار
لغزیدن، لغزش یافتن خطاکردن اشتباه کردن، منسوب بخطا کردن خطا گرفتن بر کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخطال
تصویر اخطال
دشنامگویی کودن کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخطب
تصویر اخطب
رنگ تیره تیره رنگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخطف
تصویر اخطف
خردشکم باریک شکم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخطم
تصویر اخطم
دراز بینی سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
سست و تباه شدن کار زیان رسیدن بکارها نادرست شدن کار خلل پذیرفتن، نابسامانی بی سروسامانی، آشفتگی فکر نقصان عقل. یا اختل حواس. پراکندگی و پریشانی حسها. یا اختل عقل. شوریده عقل بودن نقصان عقل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابطل
تصویر ابطل
بیهوده تر یاوه تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابطل
تصویر ابطل
بیهوده تر، یاوه تر
فرهنگ واژه فارسی سره