جدول جو
جدول جو

معنی اخشی - جستجوی لغت در جدول جو

اخشی(اَ شا)
مکان اخشی، جای بسیار بیمناک، و این نادر است. (منتهی الارب). خوفناک تر. ترسناک تر. هذا المکان اخشی ̍، ای اخوف ، نادر. (قاموس)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اخشید
تصویر اخشید
(پسرانه)
نام پادشاه سمرقند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بخشی
تصویر بخشی
روحانی بودایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اخشیج
تصویر اخشیج
آخشیج، هر یک از عناصر چهارگانه شامل آب و آتش و باد و خاک ، عنصر، ضد، مخالف، نقیض
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اخشم
تصویر اخشم
ویژگی کسی که حس شامه اش خوب نیست و بوها را تشخیص نمی دهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اخفی
تصویر اخفی
خفی تر، پنهان تر، نهان تر، پوشیده تر
فرهنگ فارسی عمید
خوب، یاخچی،
- یاخشی یاخشی، کنایه از مردی بی اراده، مردی که به ارادۀ دیگران کار کند و خود جزنامی نباشد و مأخوذ است از این حکایت: طراری چندگه به خرسی گفتن کلمه یاخشی یاخشی را آموخته بود و تنگ غروبی بدو لباسهای فاخر پوشید و کلاهی بر سر او نهاد و دو تن زیر دو بند او گرفته در بازاری مسقف بدکان تاجری درآمدند، چنان نمودند که خرس خواجه و طراران خدمتکاران اویند، خرس را بر کرسی بنشاندند و صاحب حجره یکی یکی از انواع ترمهی ها و خزها و سنجابها می آورد و می پرسید که خواجه این را می پسندد و او میگفت یاخشی سپس میگفت ده طاقه کافی باشد باز همان یاخشی را از خرس میشنید تا مقداری کثیر از جامه های فاخر گرد شدو طراران گفتند تا اینها را به خانه حمل کنیم و بهاء آن را از وکیل خرج گرفته بیاوریم باز خرس گفت یاخشی و قماشها را برگرفته بیرون بردند و بعاقبت بازرگان دیری از شب گذشته هر چه میگفت همان جواب را شنید و نزدیک شد دید خواجه خرسی است و اموال او را طراران برده اند
لغت نامه دهخدا
(اَ)
اخشیک. آخشیج. ضد و نقیض و مخالف. (برهان) ، اخشیشاب در عیش، بر رنج و مشقت زیست شکیبیدن
لغت نامه دهخدا
(اِ)
محمد بن ابی محمد طغج فرغانی مکنی به ابی بکر، اول از ملوک اخشید صاحب مصر و حجاز. وی بسال 323 هجری قمری/ 934 میلادی استقلال یافت و تا 334 امارت داشت. ابن خلکان آرد: ابوبکر محمد بن ابی محمد طغج بن جف بن یلتکین بن فوران بن فوری بن خاقان الفرغانی الاصل، صاحب سریر زرین، منعوت به اخشید و صاحب مصر و شام و حجاز. وی اصلاً از اولاد ملوک فرغانه بود و معتصم باللّه بن هارون الرشید را از فرغانه گروهی بسیار آورده بودند و جف و دیگران را بشجاعت و تقدم در جنگها وصف کردند. معتصم به احضار آنان فرمان داد چون بیامدند، خلیفه در اکرام ایشان مبالغه کرد و قطائعی در سرمن رأی به اقطاع آنان داد و قطائع جف تا کنون بدانجا معروفست و او پیوسته بدانجا ببود و فرزندان یافت و در بغداد بشبی که متوکل کشته شد یعنی شب چهارشنبۀ سوم شوال سنۀ 247 هجری قمری درگذشت. فرزندان وی بطلب معاش ببلاد مختلفه رفتند، طغج بن جف بلؤلؤ غلام ابن طولون پیوست و او در این هنگام مقیم دیار مصر بود و طغج را بخدمت گماشت و سپس طغج در جملۀ اصحاب اسحاق بن کنداج درآمد و پیوسته با او بود تا احمد بن طولون درگذشت و بین پسر او ابی الجیش خمارویه بن احمد بن طولون و اسحاق بن کنداج صلح شد و ابوالجیش طغج بن جف را در زمرۀ اصحاب اسحاق بدید و بپسندید و ویرا از اسحاق بازگرفت و بر جمیع کسانیکه با وی بودند مقدم داشت و او را متقلد اعمال دمشق و طبریه کرد. طغج همچنان با او بود تا ابوالجیش کشته شد و آنگاه بخلیفه المکتفی باللّه پیوست و خلیفه او را خلعت داد و وزیر او در این روزگار عباس بن حسن بود و او خواست که طغج مانند دیگران نزد او تذلّل نماید و این معنی بر طغج گران آمد، پس وزیرخلیفه را بر او اغراء کرد تا ویرا بگرفتند و با فرزند او بابکر محمد بن طغج بزندان کردند و طغج بزندان درگذشت و ابوبکر پس از او مدّتی محبوس بود و سپس آزادشد و او را خلعت دادند و وی همواره مترصّد عباس بن حسن وزیر بود تا با برادر خود عبیدالله آنگاه که حسین بن حمدان او را بکشت انتقام خون پدر بازستد پس ابوبکر و برادر وی عبیدالله بسال 296 از شهر بیرون شدند و بگریختند عبیدالله به ابن ابی الساج پیوست و ابوبکر بشام شد و سالی در بادیه بگذرانید آنگاه به ابی منصور تکین الجزری پیوست و بزرگترین ارکان او شد و سریۀ بعث (گروهی که بر حجاج گرد آیند و آنان را از راهزنان مصون دارند) او موجب شهرت وی گردید و این بسال 306 هجری قمری بود و او در این ایام متقلّد عمّان و جبل شراه بود از جانب تکین مذکور و بر راهزنان ظفر یافت و حجاج را نجات بخشید و گروهی از راه زنان را به اسارت گرفت و گروهی را بکشت و باقی را بپراکند و در همین سال ازدارالخلیفه المقتدرباللّه زنی مشهور بعجوز حج گذاشت و آنچه در این سفر دیده بود مقتدر را بازگفت. خلیفه ابوبکر را خلعت ها فرستاد و در رزق او بیفزود و ابوبکر پیوسته در صحبت تکین بود تا در سال 316 هجری قمری بعلتی از او مفارقت جست و ما را حاجتی بتطویل ذکر آن نیست ابوبکر از آنجا برمله شد و تا سنۀ 318 در آنجاببود. آنگاه نامه های مقتدر مبنی بر انتصاب وی به ولایت دمشق بدو رسید و ابوبکر بدان شهر شد و در آنجا ببود تا قاهر باللّه او را در رمضان 321 ولایت قاهره داد و او سی ودو روز بدانجا بنام قاهر دعوت کرد آنگاه ابوالعباس احمد بن کیغلغ بار دیگر از قبل قاهر بولایت مصر منصوب شد (نهم شوال سنۀ 321) و باز ابوبکر محمد بن الاخشید از جانب خلیفه راضی باللّه بن المقتدر، پس از خلع عم ّ وی قاهر، بمصر بازگشت و بلاد شام و الجزیره و حرمین و جز آنها را ضمیمۀ قلمرو حکومت خود کرد وراضی بروز چهارشنبه بیست وسوم شهر رمضان المعظّم سال 323 هجری قمری بمصر درآمد و برادر خویش المقتفی لامرالله را ولایت داد و شام و حجاز و جز آنها را ضمیمۀ امارت او کرد. والله اعلم. سپس راضی در رمضان سنۀ 327 ابوبکر را بلقب ’اخشید’ ملقّب ساخت چه اخشید لقب ملوک فرغانه است و ابوبکر از اولاد ملوک فرغانه بود بدانسان که شرح آن در آغاز این ترجمه گذشت. و تفسیر این کلمه بعربی ملک الملوک است و هرکس که بر این ناحیه پادشاه میشد او را بدین لقب میخواندند چنانکه پادشاهان ایران را کسری و پادشاه ترک را خاقان و پادشاه روم را قیصر و پادشاه شام را هرقل و ملک یمن را تبع و ملک حبشه را نجاشی مینامیدند و اخشید را بر منابر بهمین لقب میخواندند و بدان شهرت یافت و این کلمه علم گونه ای برای او شد و او ملکی حازم و کثیرالتیقظ در جنگها ومصالح دولت و نیکوتدبیر و مکرم لشکر و شدیدالقوی بود و کمان او جز وی کس نتوانستی کشیدن. محمد بن عبدالملک الهمذانی در تاریخ صغیر خود بنام عیون السیر آورده است که سپاه او شامل 400000 مرد بود و او مردی جبان بود و 8000 مملوک داشت که هر شب دو هزار تن از آنان او را حراست میکردند و بهنگام سفر در گرد خیمۀ خویش خدمتکاران میگماشت و بدین احتیاط هم وثوق نداشت و بشب بخیمه های فرّاشان می خفت و پیوسته بر سریر ملک وسعادت بود تا در ساعت چهارم روز آدینۀ بیست ودوم ذی الحجۀ سال 334 هجری قمری بدمشق درگذشت و تابوت او را به بیت المقدس بردند و جسد وی بدانجا دفن کردند. و ابوالحسین الرازی گوید ابوبکر اخشید بسال 305 درگذشته است. والله اعلم. و ولادت او بروز دوشنبۀ نیمۀ شهر رجب سال 268 ببغداد بشارع باب الکوفه بود. رحمه الله تعالی. و او استاد کافور الاخشیدی و فاتک المجنون است و کافور مذکور بتربیت دو پسر مخدوم خود با حسن وجوه همت گماشت و آنان ابوالقاسم انوجور و ابوالحسن علی هستند. رجوع به وفیات الاعیان جزء دوم صص 149- 152 و الفهرست و عیون الانباء ابن ابی اصیبعه ج 2 صص 85- 86 و حبط ج 1 ص 304، 357، 358 و 392 و قاموس الاعلام ترکی شود، خصی کردن. (غیاث از لطائف). بیرون کشیدن خصیه و تخم آدمی:
این جزا تسکین جنگ و فتنه است
آن چو اخصاء است و این چون ختنه است.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(اِ)
شهریست بفارس. (معجم البلدان) ، شترمرغ و کوه که سیاهی و سپیدی دارند، کوهی که در او سیاهی و سپیدی است
لغت نامه دهخدا
(اَ)
اخشیج. آخشیج. ضد و مخالف. (برهان).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بلبان بک، از رجال معروف دربار سلطان عثمان غازی مؤسس دولت عثمانی است. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از وخشی
تصویر وخشی
پارچه ایست خوش قماش و لطیف وشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخشی
تصویر تخشی
ترسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایشی
تصویر ایشی
ترکی خدیش کد بانو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انشی
تصویر انشی
بر گرفته از انشا خوش نوشته خوش سروده ممال (انشا) : (چو روز جلوه انشاد را وی شعرم ببارگاه در آرد عروس انشی را)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخشی
تصویر بخشی
ناظر خرج، رئیس خزانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعشی
تصویر اعشی
شبکور، نام چامه سرایی است تازی کسی که چشمش در شب نبیند شبکور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخوی
تصویر اخوی
برادری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخفی
تصویر اخفی
خفی، پوشیده تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخشب
تصویر اخشب
گر، زمین سخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخقی
تصویر اخقی
منسوب به اخق آنچه مربوط و پیوسته به اخق است، دانشمند اخق اخق دان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخشا
تصویر اخشا
ترساندن، ترسانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به اخص از روی اخص، قسمی در هم و شاید درهم اخص (اخصیه) بمعنی در هم قل هو اللهی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخشن
تصویر اخشن
زبر درشت
فرهنگ لغت هوشیار
فراخ بینی ابویا کسی که بوییدن نتواند گنده بینی آنکه بینی وی بوی گرفته باشد بعلتی آنکه قوه بویایی ندارد آنکه بوی بد و خوب را در نمی یابد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخوی
تصویر اخوی
((اَ خَ))
برادر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اخشم
تصویر اخشم
((اَ شَ))
گنده بینی، آن که بوی بد و خوب را درنمی یابد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اخری
تصویر اخری
((اُ را))
دیگر، پسین، آخرت، جهان دیگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعشی
تصویر اعشی
((اَ شا))
شبکور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از امشی
تصویر امشی
((اِ))
محلول حشره کش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وخشی
تصویر وخشی
((وَ))
وشی، پارچه ای است خوش قماش و لطیف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اخوی
تصویر اخوی
برادر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از وخشی
تصویر وخشی
روحانی، ایرمان
فرهنگ واژه فارسی سره
بیماری، مریضی، در مقام نفرین به کار رود، لفظی عام جهت
فرهنگ گویش مازندرانی