جدول جو
جدول جو

معنی اخشام - جستجوی لغت در جدول جو

اخشام(غُ خوا / خا)
اخشام لحم، بوی گرفتن گوشت
لغت نامه دهخدا
اخشام(اَ)
طائفه ای اند صحرانشین.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ارشام
تصویر ارشام
(پسرانه)
آرشامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اخشاد
تصویر اخشاد
(پسرانه)
نام پادشاه فرغانه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از احشام
تصویر احشام
حشم ها، عشایر، جمع واژۀ حشم
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
دهی است بمسافتی اندک در مشرق گاوبندی به جنوب لارستان، دو محل است در شام از نواحی حلب، شامل ناحیۀ بزرگ دارای دیه ها و مزارع و در مقابل حلب واقع است و قصبۀ آن خناصره نام دارد که عمر بن عبدالعزیز آنجا منزل کرد. (معجم البلدان) (مراصد). در منتهی الارب آمده است که: احص و شبیب دو موضع است بتهامه و دو موضع است بحلب
لغت نامه دهخدا
(اِ تِمْ)
رنگین شدن گرفتن انگور بعد رسیدن یا نرم و نیکو گردیدن آن، (از ’وش م’) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
اقرار کردن بخواری.
لغت نامه دهخدا
(عَ / عِ)
بچاکری یعنی خادمی دادن کسی را. خادم دادن. خادمی کردن کسی را. (زوزنی).
لغت نامه دهخدا
(غَ)
متغیر شدن شیر از بدبوئی مشک.
لغت نامه دهخدا
(لَ)
تشویر دادن. شرمنده گردانیدن. خجل کردن، نامبارک. شوم. بداختر، شمشیر بی جوهر و بدیمن. (منتهی الارب) ، طائر احص ّالجناح، مرغ که پرهای بازوی وی رفته باشد. (منتهی الارب) ، مرد موی رفته از سر. (منتهی الارب). آنکه مویش ریزیده باشد. اندک موی سر. (تاج المصادر). کم موی. آنکه مویش فروریزیده باشد. (زوزنی). مؤنث: حصّاء. ج، حص ّ
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ خلم. دوستان. یاران.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ خصم، بمعنی گوشۀ اندرونی دنبالۀ مشک که در مقابل دهانه باشدو جانب و ناحیه و گوشه یعنی دسته، پست گردن کردن پیری و مانند آن کسی را. پست گردن گردانیدن کسی را کلانسالی، فروتن گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ خشن. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(غِ / غَ)
چوب در بینی شتر کردن مهار برکشیدن در آن را، گنده بینی. آنکه بینی وی بوی گرفته باشد بعلتی، آنکه بوی بد شنود، آنکه قوه شامه ندارد. آنکه بوی و گند نشنود. (تاج المصادر). آنکه بوی نکشد از پیری. آنکه بوی نشنود. (مهذب الاسماء). آنکه بوی درنیابد. آنکه حاسۀ بویائی ندارد. آنکه بینی او بوی نداند. کسی که ادراک بوی خوش و بوی بد نکند. (غیاث از لطائف). مؤنث: خشماء:
ورنه پشک و مشک پیش اخشمی
هر دو یکسانست چون نبود شمی.
مولوی.
که نفرساید نریزد هر خزان
باد هر خرطوم اخشم دور از آن.
مولوی.
در گلستان آید اندر اخشمی
کی شود مغزش ز ریحان خرمی.
مولوی.
مشک را حق بیهده خوش دم نکرد
بهر شم کرد و پی اخشم نکرد.
مولوی.
، بن بینی فرونشسته. (زوزنی). همواربینی
لغت نامه دهخدا
(غِ / غَ دِهْ)
ترسانیدن. (تاج المصادر بیهقی). بترسانیدن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(شَهَْ وَ)
تکلیف کردن بر کسی در کاری: اجشمنی الأمر. (منتهی الارب). رنجه کردن. کاری از کسی درخواستن که به او رنجی رسد. (زوزنی) ، راندن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ حشم. نوکران و خدمتکاران. (غیاث). احشام مرد، حشم او:
بفرمود تا بر نقیض نخست
یکی نامه املا نمودند چست
که آن تیره گردی که چون شام بود
نه گردسپه گرد احشام بود.
هاتفی
لغت نامه دهخدا
(سِ رَ / رِ پَ رَ)
ناگوار شدن طعام
لغت نامه دهخدا
(غَ خوَرْ / خُرْ)
خیمه ساختن
لغت نامه دهخدا
(اَ)
یکی از پادشاهان ارمنستان. وی پس از تیگران بسلطنت رسید و 38 سال سلطنت کرد. (ایران باستان ص 2598)
لغت نامه دهخدا
(کَ شِ / شُ)
مهر کردن خرمن را بمهر چوبین. (صحاح).
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ زْ / زِ)
بوی برگردانیدن شیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
تصویری از ارشام
تصویر ارشام
درخشیدن آذرخش، مهر کردن خنور، برگ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
فراخ بینی ابویا کسی که بوییدن نتواند گنده بینی آنکه بینی وی بوی گرفته باشد بعلتی آنکه قوه بویایی ندارد آنکه بوی بد و خوب را در نمی یابد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احشام
تصویر احشام
نوکران و خدمتکاران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجشام
تصویر اجشام
بایاندن (بایا: تکلیف)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخلام
تصویر اخلام
جمع خلم، دوستان یاران
فرهنگ لغت هوشیار
جمع خشب، در تازی بی پیشینه است چوب های خوشبو، جمع خشب. چوبها، چوبهای خوشبو. توضیح این جمع در لغت عرب دیده نشده و ظاهرا تصرف ایرانیان است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخمام
تصویر اخمام
گنده شدن گوشت پخته گندیدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخشا
تصویر اخشا
ترساندن، ترسانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احشام
تصویر احشام
جمع حشم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اخشاب
تصویر اخشاب
جمع خشب، چوب ها، چوب های خوشبو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احشام
تصویر احشام
ستوران، چارپایان
فرهنگ واژه فارسی سره
رمه، گله، خدام، خدمتگزاران، نوکران
فرهنگ واژه مترادف متضاد