دهی است بمسافتی اندک در مشرق گاوبندی به جنوب لارستان، دو محل است در شام از نواحی حلب، شامل ناحیۀ بزرگ دارای دیه ها و مزارع و در مقابل حلب واقع است و قصبۀ آن خناصره نام دارد که عمر بن عبدالعزیز آنجا منزل کرد. (معجم البلدان) (مراصد). در منتهی الارب آمده است که: احص و شبیب دو موضع است بتهامه و دو موضع است بحلب
دهی است بمسافتی اندک در مشرق گاوبندی به جنوب لارستان، دو محل است در شام از نواحی حلب، شامل ناحیۀ بزرگ دارای دیه ها و مزارع و در مقابل حلب واقع است و قصبۀ آن خناصره نام دارد که عمر بن عبدالعزیز آنجا منزل کرد. (معجم البلدان) (مراصد). در منتهی الارب آمده است که: احص و شبیب دو موضع است بتهامه و دو موضع است بحلب
جمع واژۀ خصم، بمعنی گوشۀ اندرونی دنبالۀ مشک که در مقابل دهانه باشدو جانب و ناحیه و گوشه یعنی دسته، پست گردن کردن پیری و مانند آن کسی را. پست گردن گردانیدن کسی را کلانسالی، فروتن گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی)
جَمعِ واژۀ خُصم، بمعنی گوشۀ اندرونی دنبالۀ مشک که در مقابل دهانه باشدو جانب و ناحیه و گوشه یعنی دسته، پست گردن کردن پیری و مانند آن کسی را. پست گردن گردانیدن کسی را کلانسالی، فروتن گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی)
چوب در بینی شتر کردن مهار برکشیدن در آن را، گنده بینی. آنکه بینی وی بوی گرفته باشد بعلتی، آنکه بوی بد شنود، آنکه قوه شامه ندارد. آنکه بوی و گند نشنود. (تاج المصادر). آنکه بوی نکشد از پیری. آنکه بوی نشنود. (مهذب الاسماء). آنکه بوی درنیابد. آنکه حاسۀ بویائی ندارد. آنکه بینی او بوی نداند. کسی که ادراک بوی خوش و بوی بد نکند. (غیاث از لطائف). مؤنث: خشماء: ورنه پشک و مشک پیش اخشمی هر دو یکسانست چون نبود شمی. مولوی. که نفرساید نریزد هر خزان باد هر خرطوم اخشم دور از آن. مولوی. در گلستان آید اندر اخشمی کی شود مغزش ز ریحان خرمی. مولوی. مشک را حق بیهده خوش دم نکرد بهر شم کرد و پی اخشم نکرد. مولوی. ، بن بینی فرونشسته. (زوزنی). همواربینی
چوب در بینی شتر کردن مهار برکشیدن در آن را، گنده بینی. آنکه بینی وی بوی گرفته باشد بعلتی، آنکه بوی بد شنود، آنکه قوه شامه ندارد. آنکه بوی و گند نشنود. (تاج المصادر). آنکه بوی نکشد از پیری. آنکه بوی نشنود. (مهذب الاسماء). آنکه بوی درنیابد. آنکه حاسۀ بویائی ندارد. آنکه بینی او بوی نداند. کسی که ادراک بوی خوش و بوی بد نکند. (غیاث از لطائف). مؤنث: خَشْماء: ورنه پشک و مشک پیش اخشمی هر دو یکسانست چون نبود شمی. مولوی. که نفرساید نریزد هر خزان باد هر خرطوم اخشم دور از آن. مولوی. در گلستان آید اندر اخشمی کی شود مغزش ز ریحان خرمی. مولوی. مشک را حق بیهده خوش دم نکرد بهر شم کرد و پی اخشم نکرد. مولوی. ، بن بینی فرونشسته. (زوزنی). همواربینی
جمع واژۀ حشم. نوکران و خدمتکاران. (غیاث). احشام مرد، حشم او: بفرمود تا بر نقیض نخست یکی نامه املا نمودند چست که آن تیره گردی که چون شام بود نه گردسپه گرد احشام بود. هاتفی
جَمعِ واژۀ حَشم. نوکران و خدمتکاران. (غیاث). احشام مرد، حَشم او: بفرمود تا بر نقیض نخست یکی نامه املا نمودند چُست که آن تیره گردی که چون شام بود نه گردسپه گرد احشام بود. هاتفی