جدول جو
جدول جو

معنی اخباری - جستجوی لغت در جدول جو

اخباری
مربوط به اخبار مثلاً مضارع اخباری
تصویری از اخباری
تصویر اخباری
فرهنگ فارسی عمید
اخباری
ویژگی گروهی از علمای شیعه که به ظاهر احادیث و قرآن استناد می کنند نه به دلیل های عقلی
تصویری از اخباری
تصویر اخباری
فرهنگ فارسی عمید
اخباری
(اَ ری ی)
منسوب به اخبار. کسی که حکایات و قصص و نوادر را روایت کند. (انساب سمعانی). محدث. اثری، بعاریت دادن اسب تا جهاد کند بر آن، اشتر فرا کسی دادن تا پشم و شیر برگیرد و اسب تا غزو کند. (تاج المصادر بیهقی) ، بحسب طلب کسی عاریت دادن. (منتهی الارب) ، دوبخش کردن شتران که نصف آن امسال بچه آرند و نیمی بسال دیگر، چنانچه زمین را دو قسمت کنند برای زراعت که نصف یک سال مزروع گردد و نصف بسال دیگر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
اخباری
(اَ ری ی)
ابومحمد عبدالله بن ابی سعید و او عبدالله بن عمرو بن عبدالرحمان بن بشر بن هلال الانصاری الوراق البلی (کذا) الأخباری بلخی الاصل و بغدادی المسکن است. او ثقۀ اخباری و صاحب ادب و ملح و طرف بود و از حسین بن محمد المروزی و معاویه بن عمرو و عفان بن مسلم و سلیمان بن حرب و شریح بن نعمان و هوذه بن خلیفه و علی بن الجعد و غیر ایشان سماع دارد و عبدالله بن محمد بن ابی الدنیا و عبدالله بن محمد البغوی و محمد بن خلف بن المرزبان و عبیدالله بن عبدالرحمان السکری و حسین بن القاسم الکوکبی و قاضی ابوعبدالله المحاملی و جماعت دیگر از او روایت دارند. ولادت او بسال 197 هجری قمری و وفات وی در سامرا به جمادی الاّخرۀ سال 274 هجری قمری بود. (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
اخباری
منسوب به اخبار کسی که حکایت ها و قصه ها و داستانها را روایت کند محدث اثری مقابل اصولی، در اصطح فقیهان شیعه کسی را گویند که فقط بظاهر حدیث ها تمسک کند و بدلیل های عقلی روی نیاورد، در اصطح ابن الندیم (صاحب الفهرست) و زمان او تاریخ نویس عالم به تاریخ و ترجمه احوال، منسوب به فرقه اخباریان. منسوب به اخبار یا مضارع اخباری. فعل مضارعی که وجه صرفی آن دلت کند بر حدوث کار بطریق خبر و قطع و یقین: (میشوم میخواهم میروم) یا وجه اخباری. یکی از وجه های شش گانه در صرف فعلها و آن این است که کار را بطور قطع و یقین بیان نماید: (میروم رفتم خواهم رفت)
فرهنگ لغت هوشیار
اخباری
کسی که حکایت ها و داستان ها را روایت کند، کسی که فقط به ظاهر احادیث اکتفاء کند نه به دلیل های عقلی
تصویری از اخباری
تصویر اخباری
فرهنگ فارسی معین
اخباری
نوگو
تصویری از اخباری
تصویر اخباری
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(اَ ری یو)
اخباریّین. جمع واژۀ اخباری
لغت نامه دهخدا
تصویری از اخبارا
تصویر اخبارا
گزارشی به طریق اخبار از راه آگاه ساختن و خبردار گردانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
ناگزیری ناخواستی منسوب به اجبار. کاری که از روی قهر و ستم انجام گیرد مقابل اختیاری، نظام اجباری. خدمت سربازی که جوانان باید مدت دو سال بدان بپردازند نظام وظیفه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادباری
تصویر ادباری
پلیدی ناپاکی کثیفی، بدبختی نگون بختی سیه روزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجباری
تصویر اجباری
((اِ))
خدمت نظام وظیفه، سربازی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اجباری
تصویر اجباری
ناخواسته، به زور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اجباری
تصویر اجباری
إلزاميٌّ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از اجباری
تصویر اجباری
Compulsive, Obligatorily
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از اجباری
تصویر اجباری
compulsif, obligatoirement, coercition
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از اجباری
تصویر اجباری
навязчивый , обязательно , принуждение
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از اجباری
تصویر اجباری
मजबूरी , अनिवार्य रूप से , बलात्कारीपन
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از اجباری
تصویر اجباری
مجبور کرنے والا , لازمی طور پر , جبر
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از اجباری
تصویر اجباری
বাধ্যতামূলক , বাধ্যতামূলকভাবে , জবরদস্তি
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از اجباری
تصویر اجباری
wa kulazimisha, kwa lazima, kulazimisha
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از اجباری
تصویر اجباری
zorlayıcı, zorunlu olarak, zorbalık
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از اجباری
تصویر اجباری
강박적인 , 의무적으로 , 강제
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از اجباری
تصویر اجباری
強迫的な , 義務的に , 強制
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از اجباری
تصویر اجباری
כפייתי , באופן מחייב , כפייה
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از اجباری
تصویر اجباری
ที่บีบบังคับ , อย่างบังคับ , การบังคับ
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از اجباری
تصویر اجباری
kompulsif, secara wajib, pemaksaan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از اجباری
تصویر اجباری
zwanghaft, obligatorisch, Zwang
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از اجباری
تصویر اجباری
dwangmatig, verplicht, dwang
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از اجباری
تصویر اجباری
compulsivo, obligatoriamente, coerción
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از اجباری
تصویر اجباری
compulsivo, obbligatoriamente, coercizione
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از اجباری
تصویر اجباری
compulsivo, obrigatoriamente, coação
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از اجباری
تصویر اجباری
强迫的 , 强制性地 , 强制
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از اجباری
تصویر اجباری
нав'язливий , обов'язково , примус
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از اجباری
تصویر اجباری
kompulsyjny, obowiązkowo, przymus
دیکشنری فارسی به لهستانی