جدول جو
جدول جو

معنی اخب - جستجوی لغت در جدول جو

اخب(اَ خَب ب)
گربزتر. مراوغ تر.
- امثال:
اخب ﱡ من ضب ّ. و منه اشتقوا قولهم فلان خب ﱡ ضب ﱡ. (مجمع الامثال میدانی چ طهران ص 206)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اخباری
تصویر اخباری
ویژگی گروهی از علمای شیعه که به ظاهر احادیث و قرآن استناد می کنند نه به دلیل های عقلی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اخبار
تصویر اخبار
خبر دادن، خبردار کردن، آگاه کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اخبث
تصویر اخبث
خبیث تر، پلیدتر، ناپا ک تر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اخبیه
تصویر اخبیه
خبا ها، خیمه های بزرگ، بارگاهها، سراپرده ها، جمع واژۀ خبا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اخباث
تصویر اخباث
یاران خبیث جمع کردن، با مردم خبیث همنشین شدن، خبث آموختن، پلید کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اخبات
تصویر اخبات
فروتنی کردن، خضوع و خشوع، آرام گرفتن دل، آرامش خاطر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اخبار
تصویر اخبار
خبرها، داستان ها، جمع واژۀ خبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اخباری
تصویر اخباری
مربوط به اخبار مثلاً مضارع اخباری
فرهنگ فارسی عمید
(اَ بَ)
اکذب
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
دیوانه
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
مرد پای زننده. ج، خبط.
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
باخبرتر. خبیرتر. آگاه تر: و کان من اخبرالناس (فضل بن سهل) بعلم النجامه. (ابن خلکان).
- امثال:
اهل المکه اخبر بشعابها
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
خبیث تر. گنده تر. پلیدتر. (مهذب الاسماء).
- امثال:
اخبث من ثعلب.
اخبث من ذیب الخمر.
اخبث من ذیب الغضا.
اخبث من ضب.
و رجوع به مجمعالأمثال میدانی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اخبال
تصویر اخبال
آیشت دهی: زمین را یک سال بکارند و سالی چند رها کنند تا نیرو گیرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخبات
تصویر اخبات
فروتنی، آرام دلی آرامش
فرهنگ لغت هوشیار
مرکب از اخبر مفرد مغایب مذکر از فعل ماضی نا ضمیرمتکلم مع الغیر) خبر داد ما را: و بدو روایت حدثنا واخبرنا اندر کتاب مولود محمد... گوید
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به اخبار کسی که حکایت ها و قصه ها و داستانها را روایت کند محدث اثری مقابل اصولی، در اصطح فقیهان شیعه کسی را گویند که فقط بظاهر حدیث ها تمسک کند و بدلیل های عقلی روی نیاورد، در اصطح ابن الندیم (صاحب الفهرست) و زمان او تاریخ نویس عالم به تاریخ و ترجمه احوال، منسوب به فرقه اخباریان. منسوب به اخبار یا مضارع اخباری. فعل مضارعی که وجه صرفی آن دلت کند بر حدوث کار بطریق خبر و قطع و یقین: (میشوم میخواهم میروم) یا وجه اخباری. یکی از وجه های شش گانه در صرف فعلها و آن این است که کار را بطور قطع و یقین بیان نماید: (میروم رفتم خواهم رفت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخباء
تصویر اخباء
آتش کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخبار کردن
تصویر اخبار کردن
آگاه کردن خبردارساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخباث
تصویر اخباث
جمع خبیث، پلیدی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخبار
تصویر اخبار
خبر، آگاهی، اطلاعات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخبث
تصویر اخبث
دژکام پلید تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخبار نویس
تصویر اخبار نویس
نویسنده و اطع دهنده پیشامدها و اتفاق های روزانه روزنامه نویس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخبار نویسی
تصویر اخبار نویسی
عمل اخبار نویسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخبارا
تصویر اخبارا
گزارشی به طریق اخبار از راه آگاه ساختن و خبردار گردانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخبارات
تصویر اخبارات
جمع اخبار که خود جمع خبر است (برخف معمول)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخبارکردن
تصویر اخبارکردن
آگاه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخبارنویس
تصویر اخبارنویس
گزارشگر تازه نویس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخبیه
تصویر اخبیه
((اَ یِ))
جمع خباء، خرگاه، خیمه، یکی از ستارگان سعدالا خب یه، منزل بیست و پنجم از منازل قمر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اخباری
تصویر اخباری
کسی که حکایت ها و داستان ها را روایت کند، کسی که فقط به ظاهر احادیث اکتفاء کند نه به دلیل های عقلی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اخبار
تصویر اخبار
((اِ))
خبر دادن، آگاه ساختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اخبار
تصویر اخبار
((اَ))
جمع خبر، آگاهی ها، خبرها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اخبار
تصویر اخبار
آگاهی ها، تازه ها، تازه ها، رسیده ها، رویدادها
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اخباری
تصویر اخباری
نوگو
فرهنگ واژه فارسی سره