جدول جو
جدول جو

معنی احویلال - جستجوی لغت در جدول جو

احویلال
(عِشْ وَ / وِ زَ)
احویلال ارض، سبز شدن زمین و برابر شدن نبات آن.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اطریلال
تصویر اطریلال
غازایاقی، گیاهی بیابانی با برگ هایی دراز و بریده شبیه پای کلاغ با گل هایی سفید، ارتفاعی درحدود ۳۰سانتی متر و تخم هایی ریز و تلخ مزه، به عنوان سبزی خوردن مصرف می شود
پای کلاغ، کلاغ پا، زغارچه، آطریلال، پاکلاغی، رجل الغراب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احتیال
تصویر احتیال
چاره جویی کردن، چاره گری
حیله به کار بردن، مکر، فریب، کلک، حقّه، نیرنگ، نارو، گول، تنبل، دستان، ترفند، گربه شانی، خدعه، غدر، تزویر، ترب، چاره، قلّاشی، خاتوله، ستاوه، شید، کید، دویل، دغلی، شکیل، اشکیل، ریو، روغان، دلام
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
قصبه ای دورافتاده است در ولایت قرطبه از اسپانیا. این قصبه در جنوب شرقی قرطبه در کنار نهری قرار داشته و مردم آنجا تجارت حبوب می کردند و شهری پاکیزه بوده است. (از ضمیمۀ معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَحْ)
جمع واژۀ تحویل. انقلابات و تغییرات و تبدیلات. (ناظم الاطباء) ، اجناسی که در انبار سپرده میشوند: و قیمت را از قرار قیمت نامچۀ مذکوره از بابت تحویلات خود مهمسازی صاحب مال نمایند. (تذکرهالملوک چ 2 ص 10) ، ابوابجمعی ها: در ذکر تحویلات فراشباشی مشعلدارباشی. (تذکرهالملوک ایضاً ص 31) ، (اصطلاح موسیقی) تحویلات را بفرانسه مدولاسیون گویند و در کتب قدمادر عنوان تقدیمات و تأخیرات بحثی مذکور است بدون اشاره به منظوری و متأخرین سربسته، شکستن پرده تعبیرکرده اند. دوایر لین قوی، و قوی لین نشان میدهد که زمینه های لین و قوی را در هم توان آمیخت و باز از زمینۀ لین به قوی و از قوی به لین تحویل توان کرد. طبعلطیف از توقف در یک زمینه خسته میشود و چیز تازه می خواهد و در موسیقی این مقصود صرف نظر از ترصیعات و توسل به گوشه ها و نغمه ها به تحویلات صورت بندد، اعم از اینکه تحویلات به طبقات باشد یا از زمینۀ قوی به زمینۀ لین و برعکس تحویل از طبقه ای به طبقه ای بکمک ذوالخمسات یا ذوالاربعات شود یا خود ذوالثلاثات... در تحویل از طبقه ای به طبقۀ اشتراک نغمات دایره مؤثر است و هرچه بیشتر باشد تحویل اسهل است. (از مجمع الادوارهدایت نوبت سوم صص 72- 73). و رجوع به همان کتاب، نوبت دوم ص 122 (انتقالات) و نوبت سوم صص 72- 81 شود
لغت نامه دهخدا
(سَ نِ نِ)
دراز و راست و سخت شدن. اتمهلال
لغت نامه دهخدا
(اَ هََ)
عسکری. حسن بن عبدالله بن سهل بن سعید بن یحیی بن مهران ابوهلال اللغوی العسکری. یاقوت در معجم الأدباء آرد که ابوطاهر سلفی گفت ابواحمد (؟) را تلمیذی بود که نام او و نام پدرش موافق اسم او و پدر او و نیز عسکری بود و غالباً این استاد و شاگرد را بهم مشتبه کنند لیکن آنگاه که حسن بن عبدالله العسکری الأدیب گویند مراد ابوهلال حسن بن عبدالله بن سهل بن سعید بن یحیی بن مهران اللغوی العسکریست. و از رئیس ابوالمظفر محمد بن ابی العباس ابیوردی رحمه الله در همدان از حال ابوهلال پرسیدم او بر وی ثنا گفت و بعلم و عفت او را وصف کرد و گفت برای احتراز ازطمع و دنائت و تبذل، شغل بزازی می ورزید و فصلی در پاسخ پرسشهای من راجع به أبی هلال بیان کرد و گفت شعر و ادب بر دانسته های او غالب بود و او را کتابی است در علم لغت موسوم به التلخیص و آن کتابی مفید باشد و نیز کتاب دیگر مسمی به کتاب صناعتی النظم و النثر که آنهم براستی کتابی سودمند است. و از جمله کسانی که از وی روایت کرده اند در ری ابوسعد السّمّان حافظ و به اهواز ابوالغنائم بن حماد المقری و به عسکر ابوحکیم احمد بن اسماعیل بن فضلان و جز آنان باشند. و از شعر او ما را ابوطالب محمد بن المقری املاء انشاد کرده است و هم ابوهلال خود این قطعۀ خویش را برای من خواند:
قدتخطاک شباب
و تغشاک مشیب
فأتی ما لیس یمضی
و مضی ما لایؤوب
فتأهب لسقام
لیس یشفیه طبیب
لاتوهمه بعیداً
انما الاّتی قریب.
و قاضی ابواحمد المؤحدبن محمد بن عبدالواحد بن الحنفی در تستر برای ما حکایت کرد که ابوحکیم احمد بن اسماعیل بن فضلان العسکری روایت کرد که ابوهلال ابیات زیرین را از خود برای ما در عسکر انشاد کرد:
اذا کان مالی مالمن یلقط العجم
و حالی فیکم حال من حاک اوحجم
فأین انتفاعی بالاصاله و الحجی
و ما ربحت کفی علی العلم و الحکم
و من ذا الذی فی الناس یبصر حالتی
فلایلعن القرطاس و الحبر و القلم.
و قاضی ابواحمد نیز در تستر روایت کرد که ابوحکیم لغوی روایت کرد که ابوهلال عسکری از اشعار خویش قطعۀ ذیل را بر ما انشاد کرد:
جلوسی فی سوق ابیع و اشتری
دلیل علی ان ّ الانام قرود
و لاخیر فی قوم تذل کرامهم
و یعظم فیهم نذلهم و یسود
و یهجوهم عنی رثاثه کسوتی
هجاء قبیحاً ما علیه مزید.
و ابوغالب حسین بن احمد بن حسین قاضی سوس از مظفر بن طاهر بن جراح استرابادی روایت کند که ابوهلال ابیات ذیل را از شعر خویش برای ما انشاد کرد:
یا هلالاً من القصور تدلی
صام وجهی لمقلتیه و صلّی
لست ادری اطال لیلی ام لا
کیف یدری بذاک من یتقلّی
لو تفرغت لاستطاله لیلی
و لرعی النجوم کنت مخلّی.
تا اینجا روایت سلفی از ابی هلال عسکری بود و کسان دیگر گفته اند که ابوهلال خواهرزادۀ ابی احمد بود و علاوه بر کتبی که سلفی برای ابوهلال نام برده است کتب زیرین را نیز از او شمرده اند: کتاب جمهره الأمثال. کتاب معانی الادب. کتاب من احتکم من الخفاء الی القضاه. کتاب التبصره و هو کتاب مفید. کتاب شرح الحماسه. کتاب الدرهم و الدینار. کتاب المحاسن فی تفسیر القرآن خمس مجلدات. کتاب العمده. کتاب فضل العطاء علی العسر. کتاب ما تلحن فیه الخاصه. کتاب اعلام المعانی فی معانی الشعر. کتاب الاوائل. کتاب دیوان شعره. کتاب الفرق بین المعانی. کتاب نوادر الواحد و الجمع. و سپس یاقوت گوید امّا در امر وفات او چیزی بما نرسیده است جز اینکه در آخر کتاب الأوائل که یکی از مؤلفات اوست عبارت ذیل را دیدم: و فرغنا من املاء هذا الکتاب یوم الاربعاء لعشر خلت من شعبان سنه 395. و شاعری گفته است:
و احسن ما قرأت علی کتاب
بخطالعسکری ابی هلال
فلو انی جعلت امیر جیش
لما قاتلت الا بالسؤال
فان الناس ینهزمون منه
و قد ثبتوا لاطراف العوالی.
و ابوهلال عسکری در تفضیل زمستان برسه فصل دیگر گوید:
فترت صبوتی و اقصر شجوی
و اتانی السرور من کل نحو
ان روح الشتاء خلّص روحی
من حرور تسوی الوجوه و تکوی
برد الماء و الهواء کأن قد
سرق البرد من جوانح خلو
ریحه تلمس الصدور فتشفی
و غماماته تصوب فتروی
لست أنسی منه دماثه دجن
ثم من بعده نضاره صحو
و جنوباًیبشر الارض بالقط-
ر کما بشّر العلیل ببرو
و غیوماً مطرزات الحواشی
بومیض من البروق و خفو
کلما أرخت السماء عراها
جمع القطر بین سفل و علو
و هی تعطیک حین هبت شمالا
برد ماء فیها و رقه جوّ
و تری الارض فی ملاءه ثلج
مثل ریط لبسته فوق فرو
فاستعار العرار منها لباساً
سوف یمنی من الریاح بنضو
فکأن الکافور موضع ترب
و کأن الجمان موضع قرو
و لیال اطلن مده درسی
مثلما قد مددن فی عمر لهوی
مرّ لی بعضها بفقه و بعض
بین شعر أخذت فیه و نحو
و حدیث کأنه عقد ریا
بت ّ أرویه للرجال و تروی
فی حدیث الرجال روضه أنس
بات یرعا بأهل نبل و سرو.
رجوع به معجم الأدباءیاقوت چ مارگلیوث ج 3 ص 135 به بعد شود
الدیحوری. یکی از رؤسای مانویه در خلافت ابی جعفر منصور و او مقالصه را ببازگشت بطریقۀ اصلیۀ مانویه داشت
حمصی. یکی از نقله و مترجمین است و چندین بار رازی از او نقل کرده است
لغت نامه دهخدا
(اِ)
راست شدن در سواری. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، رسیدن هنگام برگردیدن نان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) : اقلب الخبز، حان له ان یقلب. (اقرب الموارد) ، میرانیدن خدای کسی را، خداوند شتران قلاب زده شدن، برگردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
نمودار کردن زمین سبزی گیاه را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اکحال شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
اقبئلال. کج چشم شدن. اقبل گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، اندیشیدن کاری را، بچخماق زدن آتش زنه تا آتش دهد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ زَ)
طراوت ناک شدن.
لغت نامه دهخدا
(اَحْ)
جمع واژۀ احوال. چگونگیها. سرگذشتها. حالتها:شرح احوالات تلک هندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 413)
لغت نامه دهخدا
(عِشْ وَ / وِ)
خم کردن گردن و برآوردن چینه دان. (منتهی الارب). صاحب تاج العروس گوید: احونصل الطائر، اذا ثنی عنقه و أخرج حوصلته. هکذا هو نص ّ العین و تبعه من بعده قال الصاغانی و قد ردّه بعض الحذاق من اهل التصریف
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ لَ)
یکی از دیار ربیعه در تهامه الیمن. (ضمیمۀ معجم البلدان) ، حواله پذیرفتن. (دستورالاخوان)
لغت نامه دهخدا
(عِشْ وَ / وِ)
سیاه مایل بسبزی شدن.
لغت نامه دهخدا
(اَ بو بِ)
مرداس بن ادیه حنظلی تمیمی. یکی از سران خوارج. وی بجنگ صفین در رکاب امیرالمؤمنین علی علیه السلام بود وبعد از امر حکمین با دیگر خوارج از خدمت آن حضرت کناره گرفت. برادر او عروه را عبیدالله زیاد بکشت و خود او بزندان عبیدالله بود شبی عبیدالله فرمان کرد تا فردا مجموع زندانیان را بقتل رسانند. قضا را مرداس بدانشب از سجّان اجازت گرفته و بخانه رفته بود، و چون بخانه این خبر بشنید شبگیر بازگشت تا زندان بان را بسبب غیبت او مؤاخذت و مجازاتی نباشد. سجّان دیگر روز ماجری بر عبیدالله قصه کرد و عبیدالله را این پایه از فتوت سخت شگفت آمد و وی را عفو کرد و از وی عفو طلبید و مرداس برای اینکه از شر عبیدالله دور ماند با چهل مرد ازخوارج بکوهستان اهواز شد و عبیدالله بار دیگر دوهزار مرد بدستگیری او بفرستاد و او با فئۀ قلیلۀ خویش آن سپاه بشکست و کرّت دیگر عباد بحرب او مأمور گشت و آنگاه که ابوبلال و اصحاب او نماز جمعه میگذاشتند عباد مغافصهً آنان را فروگرفت و همگی را بکشت، و عبیدالله از این پیش زن مرداس مسماه بجثاء را بکشته بود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
کوهی است که ذکر آن در شعر آمده است. (معجم البلدان) ، ستوده شدن. بستایش رسیدن، ستوده یافتن. (تاج المصادر). محمود یافتن. ستودن. تحسین. تمجید: و شرف احماد و ارتضا ارزانی فرمود. (کلیله و دمنه). اگررای عالی بیند این اعیان را احمادی باشد بدین چه کردند تا در خدمت حریص تر گردند. (تاریخ بیهقی). و جوابها رفت باحماد که ما از بست قصد هرات کرده ایم. (تاریخ بیهقی). و نامه نبشته آمد سوی حشم خوارزم باحماد این خدمت که کردند. (تاریخ بیهقی). اعمال و افعال ایشان باحماد می پیوست. (ترجمه تاریخ یمینی). آثار کفایت رئیس ابوعلی و کیفیت حال شهر و رعیت پیش سلطان موقع تمام یافت و باحماد و ارتضا مقرون شد. (ترجمه تاریخ یمینی). هر روزی سوی ما [امیر مسعود] پیغام بودی کم و بیش بعتاب و مالش و سوی برادر [امیر محمد] نواخت و احماد. (تاریخ بیهقی). جوابها نبشته آمد باحماد خواجۀ عمید عراق بوسهل حمدوی و تاش سپهسالار. (تاریخ بیهقی). خدمت و طاعت او بنظر قبول و بموقع احماد مقرون داشت. (ترجمه تاریخ یمینی). مثالی مشتمل برشکر مساعی و احماد موقع خدمت و ارتضاء جملۀ طاعت بفایق اصدار کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). جواب ملطّفۀجمحی را بباید نبشت سخت بدلگرمی و احماد تمام. جوابها رفت باحماد. (تاریخ بیهقی). کفایت و مناصحت خویش در هر بابی از این ابواب بنماید تا مستوجب احماد گردد. (تاریخ بیهقی). از حضرت سلطان در قبول معذرت و احماد طاعت او مثال فرستادند. (ترجمه تاریخ یمینی).
- احماد ارض، ستوده و موافق یافتن زمین. (منتهی الارب).
- احماد از فلان، خشنود شدن بفعل و مذهب وی و نشر نکردن آن بر مردم. (منتهی الارب) (تاج العروس).
- احماد کردن، ستودن. تحسین. تمجید: و احماد کرد بر این چه گفتند. (تاریخ بیهقی). احماد کردیم [مسعود] ترا [بونصر مشکان] براین چه کردی. (تاریخ بیهقی). نصر احمد را این اشارت سخت خوش آمد و گفت ایشانرا بپسندید و احماد کرد. (تاریخ بیهقی). و وی [مسعود] مردم ری را بدان بندگی که کرده بودند احماد کرد. (تاریخ بیهقی). امیر جوابهای نیکو فرمود تلک را و دیگران و بنواخت و احماد کرد. (تاریخ بیهقی). رسول نو خاستگان را پیش آوردند و احماد کرد. (تاریخ بیهقی). سرهنگان قلعت، اینجا حاضر بودند احتیاط تمام بکرده بودند، سلطان ایشانرا احماد تمام کرد و خلعت فرمود. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(بِ فِ / فَ)
گرد آمدن. مجتمع شدن.
لغت نامه دهخدا
(اَ طِ)
آطریلال. اطریلال. طریلال. لغتی است بربری وبه عربی آنرا رجل الطیر گویند و ما امروز آنرا قازایاغی نامیم و نام فارسی آن: پاکلاغی، چنگ کاک، پای کلاغ، زرقون، موچه، موجه، یملک، یملیک، مچی است، و نامهای دیگر آن به عربی: رجل الغراب، جزرالغراب، رجل العقارب، رجل العقاب، رجل الزرزور، رجل العقعق، رجل الراعی، رجل الطیر، حرالشیطان، حشیشهالبرص باشد. شاخ گیاه او به چنگال مرغ ماند و گیاه او به شبت شبیه است و ساقش مربع است و تخم آن چون تخم کرفس است ببزرگی بشکل زیره و بلون کبود بغایت تلخ و با حرافت. گل آن سفید و برگش متفرق و تخم آنرا تخم خلال و تخم خلال خلیل و تخم جاروب و تخم خلیل نامند. و مستعمل در طب تخم آن است بطلا و شرب. و گویند آنچه سبز و تیره و شبیه به رازیانه است قسمی از دوقواست. و قسم کبود رنگ از تخم آنرا اآطریلال مصری گویند برخلاف سبز که اآطریلال عادی است
لغت نامه دهخدا
(اِ لِ)
اکوعلال. پستک شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کوتاه قد شدن. پست قد شدن. (یادداشت مؤلف). کوتاه گشتن. (ناظم الاطباء). کوائل گردیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عِشْ وَ / وِ)
احولال عین، حولاء گردیدن چشم. (منتهی الارب). احول شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). چپ، کژ، لوچ، کاج، احول، دوبین شدن، نعت تفضیلی از حیوه. دراززندگی تر.
- امثال:
احیا من ضب ّ، والضب ّ زعموا انه طویل العمر. (مجمعالأمثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
(نُ خُدْ فُ)
سپیدی در دم اسب و جز آن پیدا شدن، اشفی الشی ٔ ایاه، داد او را آن چیزی که طلب شفا کند از آن. (منتهی الارب). اشفاه الشی ٔ، داد او را تا بدان شفا جوید. و گویند: اشفاه اﷲ عسلاً، یعنی آنرا شفای او قرار داد. بنقل ابوعبیده. (از اقرب الموارد) ، اشفاه، تندرستی خواست برای او و تندرستی داد. (منتهی الارب). اشفی فلان فلاناً اشفاءً، برای او طلب شفا کرد. (از اقرب الموارد) ، اشفی العلیل، ممتنع شد شفای او. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ پَ رَ)
شیرین شدن. شیرین گردیدن.
لغت نامه دهخدا
(اِ)
آطریلال. (فرهنگ نظام). و در ذیل آطریلال آرد: دوایی است که تخمش نافع برص است. لفظ مذکور مفرس از زبان بربری است و در عربی حشیشهالبرص نامیده میشود. (فرهنگ نظام). رجل الغراب. قازی آغی. آطریلال. (ناظم الاطباء). و در ذیل آطریلال آرد: مأخوذ از یونانی، گیاهی معمول در طب که قازی آغی (قازیاغی) گویند یعنی پنجۀ غاز، چه نورستۀ این گیاه شبیه به پنجۀ غاز است و یکی از اجزای سبزی صحرایی می باشد و چون از نورستۀ قازیاغی و گندنا، پلو سازند غذای بسیار نیکو و گوارایی حاصل میشود و نیز آش ماست قازیاغی از آش های بسیار لذیذ است. (ناظم الاطباء). بلغت رومی نام دوایی است که آن را بعربی حرزالشیاطین و حشیشهالبرص خوانند و تخم آن مستعمل است. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم). بلغت بربری نام گیاه زردشکوفه ای است که بعربی غراب نامندش. (منتهی الارب). کلمه بربریست به معنی رجل الغراب و آن مثل شبت باشد در ساق وجمه جز آنکه گلش سفید است. و دانه های آن به مقدونس ماند. (از تاج العروس) ، اطفاء فتنه و جنگ، فرونشاندن آن. تسکین دادن آن. (از اقرب الموارد) ، مداومت دادن بر خوردن ماهی طافی. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(اِ ثَ)
عصا بدست گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بدست گرفتن عصا را. (اقرب الموارد) ، عدد شصت. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِتْ تِ)
بر همدیگر نشستن. یکی بعد دیگری درآمدن. یقال: ’اغطال، اذا رکب بعضه بعضا. (منتهی الارب). برنشستن پاره ای بر پاره ای دیگر. (از اقرب الموارد). اغطئلال. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِتْ تِ)
بسیار شاخ و برگ گردیدن درخت. (آنندراج) (ناظم الاطباء) : اغضالت الشجره اغضیلالا، بسیار شاخ و برگ گردید درخت. (منتهی الارب). اخضیلال. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ گِرَ وَ دَ / دِ / نَ رَ وَ دَ / دِ)
رجوع به اصمئلال شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
باریک سر و گردن شدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (قطر المحیط) (ناظم الاطباء) ، اصفاء کسی را و اصفاء ودّ برای کسی، راست گفتن وی را در دوستی. (از اقرب الموارد). اصفاء ودّ کسی را، خالص کردن دوستی را برای او. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ویژه کردن دوستی. (تاج المصادر بیهقی) ، اصفاء شاعر، نگفتن شاعر شعر را یا منقطع گردیدن شعر او. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انقطاع شعر شاعر: انا شاکرک الذی یصفی و شاعرک الذی لایصفی. (از اقرب الموارد). خالی شدن شاعر از شعر. (تاج المصادر بیهقی). وابریده شدن شاعر از شعر. (لغت خطی) ، اصفاء دجاجه، از تخم رفتن مرغ خانگی. (منتهی الارب). منقطع گردیدن تخمهای مرغ. (ناظم الاطباء). خالی شدن ماکیان از خایه. (تاج المصادر بیهقی). وابریده شدن مرغ از تخم. (از آنندراج) (لغت خطی). انقطاع تخم ماکیان. (از اقرب الموارد) ، اصفاء مرد از مال و ادب، خالی شدن وی از آنها. (از اقرب الموارد). خالی شدن از مال یا ادب. (منتهی الارب). وابریده شدن وی از مال و ادب. (از آنندراج) (لغت خطی). خالی شدن مرد از ادب و مال. (تاج المصادر بیهقی) ، اصفاء زنان ماء صلب کسی را، تمام کردن و برسانیدن و آخر کردن آنرا. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تمام کردن زن نطفۀ کسی را. (لغت خطی) ، اصفاء عیالش را بچیز اندکی، خشنود کردن آنان را بدان. (از اقرب الموارد) ، اصفاء امیر خانه فلان را، همه آنرا گرفتن. (از اقرب الموارد). اصفاء امیر دار فلان و مال او را، گرفتن امیر خانه و همه مال فلان را. (از ناظم الاطباء) ، جملۀ چیزی فاستدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(عَ سَ اَ)
سخت سیاه شدن. (زوزنی). سیاه شدن شب و موی و غیر آن، احمار دابّه، علف دادن دابه تا متغیر شود بوی دهن وی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تحویلات
تصویر تحویلات
جمع تحویل انقلابات، تغییرات، تبدیلات
فرهنگ لغت هوشیار
در فارسی احوال را به گونه تک (مفرد) به کار می برند و آن را با) ات (بسیار می کنند چگونگی ها کار و بارها جاورها حالتها، چگونگیها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احتیال
تصویر احتیال
حیله ومکر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احتلال
تصویر احتلال
فرود آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احتیال
تصویر احتیال
((اِ))
حیله کردن، ذمه دیگری را پذیرفتن، حیله گری، چاره ساختن
فرهنگ فارسی معین