جدول جو
جدول جو

معنی احوله - جستجوی لغت در جدول جو

احوله
(اَ وِ لَ)
جمع واژۀ حویل، قبیله ها. قبائل: بفرمودش طلب کردن و در احیاء عرب بگردیدند و به دست آوردند. (گلستان) ، جمع واژۀ حیاء. رجوع به حیاء شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از احاله
تصویر احاله
امری را به عهدۀ کسی واگذاشتن، در علم حقوق خارج شدن یک پرونده از صلاحیت یک دادگاه و فرستادن آن به دادگاه دیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حوله
تصویر حوله
نوعی پارچۀ پرزدار و ضخیم برای خشک کردن بدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احول
تصویر احول
لوچ، کسی که چشمش پیچیده باشد، کژبین، چپ چشم، چشم گشته، کج چشم، کج بین، گاج، گاژ، کاج، کاچ، کوچ، کلیک، کلاژ، کلاژه، کلاج، دوبین
فرهنگ فارسی عمید
(اَ وَ)
حول. کژچشمی. دوبینی. لوچی:
گر کسی گوید که همتای تو دیدم سیدی
هم ترا دیده بود و آن دیده دارد احولی.
زوزنی، رواج و رونق دوباره بخشیدن. تقویت کردن: بر آن جمله که در احیاء سوابق معدلت امیر عادل ناصرالدین... سعی نمود تا آن را به لواحق خویش بیاراست. (کلیله و دمنه) ، یافتن زمین را فراخ نعمت و بسیارنبات: احیینا الأرض، یافتیم زمین را فراخ نعمت بسیارنبات، در فراخی نعمت شدن. زیستن در فراخی نعمت: احیت القوم، زیستند مواشی قوم و نیکوحال شدندو گشتند در فراخی عیش و نعمت. احیت الناقه، زیست بچۀ ناقه. (منتهی الارب) ، در باران شدن، شب زنده داری کردن. شب را بیدار گذاشتن. شب زنده داری.
- شبهای احیاء. رجوع به ترکیبات شب شود
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
شاهین و باز. اله. (آنندراج). عقاب و باز شکاری. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
ابوالعباس محمد بن حسن بن دینار. یکی از علماء لغت و شعر. او راست: کتاب الدواهی. کتاب السلاح. کتاب ما اتفق لفظه و اختلف معناه. کتاب فعل و افعل. کتاب اشباه. و او دیوان ذوالرمه و بعض دیگر از شعرای عرب را گرد کرده است. (ابن الندیم) ، سرخ مایل بسیاهی، سیه گونه. گندم گونه، سیاه لب. سیاه فام لب و جز آن. (زوزنی) (مهذب الاسماء). کبودوام لب و جز آن، گیاهی که بسیاهی زند. مؤنث: حوّاء. ج، حوّ
عباس. معاصر هرمز شاهنشاه ساسانی. در آغاز سلطنت این پادشاه وی با عمرو ازرق از بلاد عرب بکنار فرات شتافته ساکنان سواد را در انواع مشقت و تعب انداختند. رجوع بحبط ج 1 ص 86 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
مرد که چشمش حولاء باشد. صاحب حول. کژچشم. (زوزنی) (السامی) (مهذب الاسماء) (زمخشری). کج چشم. کژ. کاژ. کاج. کوچ. کلک. کلیک. کلیک چشم. (دستور). چپ. دوبین. دوبیننده. اخلف. (منتهی الارب). کسی که یک چیز را دو بیند. (غیاث). آنکه یکی را دو بیند. (مؤید). احدر. کلاژ. کلاژه. کلاجو. کلاذه. لوش. لوچ. چشم گشته. (صحاح الفرس). گشته کاینه. شاه کال. رنگ. صاحب آنندراج بنقل از منتخب گوید: آنچه مشهور است که احول فطری یکی را دو می بیند غلطاست مگر آنکه بنادر یافته شود اما احول که بتکلف چشم را کج کند اکثر اوقات یکی را دو بیند:
یک دو بیند همی بچشم احول.
مسعودسعد.
احول ارهیچ کج شمارستی
بر فلک مه که دوست چارستی.
سنائی.
و اگر نادانی این اشارت را که بازنموده شده است بر هزل حمل کند کوری بود که احولی را سرزنش کند. (کلیله و دمنه).
همه روز اعور است چرخ ولیک
احولست آن زمان که کینه ور است.
خاقانی.
شاه احول کرددر راه خدا
آن دو دمساز خدائی را جدا.
مولوی.
اصل بیند دیده چون اکمل بود
فرع بیند چونکه مرد احول بود.
مولوی.
این منی و هستی اول بود
که از او دیده کژ و احول بود.
مولوی.
گفت احول زان دو شیشه تا کدام
پیش تو آرم بکن شرحی تمام.
مولوی.
آن نظر بر بخت چشم احول کند
کلب را کهدانی و کاهل کند.
مولوی.
مؤنث: حولاء. ج، حول، جمع واژۀ حال. کیفیات آدمی، چیزها که آدمی بر آن است، گشت های چیزها، اوقات که تو در آنی
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
حیله کننده تر. حیله ورتر. حیله گرتر. (منتهی الارب). مکارتر. چاره گرتر. احیل.
- امثال:
احول من ذئب، پرحیلت تر از گرگ.
لغت نامه دهخدا
(حَ لَ / لِ)
دسترخان، دستارچه. دستمال. مندیل. دستارخوان. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
منتظر حولۀ باد سحر
تا که کند خشک بدان زودتر.
ایرج
لغت نامه دهخدا
(حُ وَ لَ)
سخت حیله گر. (از منتهی الارب) : رجل حوله
لغت نامه دهخدا
(مُ حَوْ وَ لَ)
تأنیث محول. بازگذارده شده. واگذارده. محوله
لغت نامه دهخدا
(مُ حَیْ یا)
دهی است از دهستان خمین بخش مرکزی شهرستان خرمشهر، واقع در شش هزارگزی شمال خاوری راه اتومبیل رو مرز عراق به خرمشهر، و سه هزارگزی شمال باختری خرمشهر با 400 تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(اَ وِ رَ)
جمع واژۀ حوار و حوار، بمعنی بچۀ ناقه همینکه بزاید یا آنکه از شیر بازشده باشد
لغت نامه دهخدا
(رَ لَ)
رحول. ستور بارکش. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به رحول شود
لغت نامه دهخدا
(اَ ویَ)
جمع واژۀ ج حواء. خانه های مردم بر یکجا از خرگاه و جز آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اُ لَ)
دام صیاد. احبول. حباله. دام داهول. تله، استوار بستن گره. (منتهی الارب). گره محکم کردن. (تاج المصادر) ، طعام خورانیدن، اندک دادن یا دادن مطلق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ وِ لَ)
جمع واژۀ سؤال. (غیاث) (محمود بن عمر)
لغت نامه دهخدا
(اَ وِ لَ)
جمع واژۀ عیال. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
بز نازاینده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، خورنده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، همکاسه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (دهار) (از اقرب الموارد). همراه خورنده. (آنندراج) (غیاث اللغات). همخور. همکاسه. (نصاب الصبیان) ، بزی که جهت شکار گرگ ونحو آن استاده کنند، چارپایی که آنرا سبع خورده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، مأکول. (اقرب الموارد) : هزار و سیصد مرد بر آن صحرا ضجیع تراب و اکیل غراب گردانیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 227). و رجوع به اکیله شود
لغت نامه دهخدا
(اَ وِ لَ)
جمع واژۀ خال، بمعنی برادر مادر
لغت نامه دهخدا
(صِحْ حَ رَ / رِ)
تمام کردن سال.
لغت نامه دهخدا
(اُ لَ)
بزی که جهت شکار گرگ و نحو آن استاده کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بزی که برای خوردن فربه نمایند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به اکوله شود، چارپایی که آنرا سبع خورده باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به اکیل شود، خوردنی و غذا (چرا که فعیله به معنی مفعوله است). (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از احول
تصویر احول
چاره گرتر
فرهنگ لغت هوشیار
پارچه ای که بدان صورت و دستها را پاک و خشک کنند. شگفت، کار زشت، ترفندگر (تازی نیست) هوله خشک (گویش تهرانی) پزرو (مازندرانی) آبچین سچاغ (گویش تاجیکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قحوله
تصویر قحوله
پلید خشکی کون خشکی (گویش گیلکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رحوله
تصویر رحوله
شتر بارکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احاله
تصویر احاله
امری را بعهده کسی گذاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احول
تصویر احول
((اَ وَ))
لوچ، دو بین، کسی که همه چیز را دوتایی می بیند، حیله گر، چاره گرتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حوله
تصویر حوله
((حُ لِ))
هوله، پارچه ای که با آن صورت و دست ها را پاک و خشک کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احاله
تصویر احاله
((اِ لَ))
حواله کردن، واگذاشتن کار یا امری به عهده دیگری، از حالی به حال دیگر گشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محوله
تصویر محوله
سپرده شده
فرهنگ واژه فارسی سره
ارجاع، انتقال، محول، واگذار، چاره سازی، حیله
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دوبین، کاچ، کاج، کاژ، کج بین، کژبین، لوچ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گردویی که پوستش به آسانی جدا شود
فرهنگ گویش مازندرانی