حول. کژچشمی. دوبینی. لوچی: گر کسی گوید که همتای تو دیدم سیدی هم ترا دیده بود و آن دیده دارد احولی. زوزنی، رواج و رونق دوباره بخشیدن. تقویت کردن: بر آن جمله که در احیاء سوابق معدلت امیر عادل ناصرالدین... سعی نمود تا آن را به لواحق خویش بیاراست. (کلیله و دمنه) ، یافتن زمین را فراخ نعمت و بسیارنبات: احیینا الأرض، یافتیم زمین را فراخ نعمت بسیارنبات، در فراخی نعمت شدن. زیستن در فراخی نعمت: احیت القوم، زیستند مواشی قوم و نیکوحال شدندو گشتند در فراخی عیش و نعمت. احیت الناقه، زیست بچۀ ناقه. (منتهی الارب) ، در باران شدن، شب زنده داری کردن. شب را بیدار گذاشتن. شب زنده داری. - شبهای احیاء. رجوع به ترکیبات شب شود
حَوَل. کژچشمی. دوبینی. لوچی: گر کسی گوید که همتای تو دیدم سیدی هم ترا دیده بود و آن دیده دارد احولی. زوزنی، رواج و رونق دوباره بخشیدن. تقویت کردن: بر آن جمله که در احیاء سوابق معدلت امیر عادل ناصرالدین... سعی نمود تا آن را به لواحق خویش بیاراست. (کلیله و دمنه) ، یافتن زمین را فراخ نعمت و بسیارنبات: اَحْیَیْنا الأرض، یافتیم زمین را فراخ نعمت بسیارنبات، در فراخی نعمت شدن. زیستن در فراخی نعمت: اَحْیَت ِ القوم، زیستند مواشی قوم و نیکوحال شدندو گشتند در فراخی عیش و نعمت. اَحْیَت ِ الناقهُ، زیست بچۀ ناقه. (منتهی الارب) ، در باران شدن، شب زنده داری کردن. شب را بیدار گذاشتن. شب زنده داری. - شبهای احیاء. رجوع به ترکیبات شب شود
ابوالعباس محمد بن حسن بن دینار. یکی از علماء لغت و شعر. او راست: کتاب الدواهی. کتاب السلاح. کتاب ما اتفق لفظه و اختلف معناه. کتاب فعل و افعل. کتاب اشباه. و او دیوان ذوالرمه و بعض دیگر از شعرای عرب را گرد کرده است. (ابن الندیم) ، سرخ مایل بسیاهی، سیه گونه. گندم گونه، سیاه لب. سیاه فام لب و جز آن. (زوزنی) (مهذب الاسماء). کبودوام لب و جز آن، گیاهی که بسیاهی زند. مؤنث: حوّاء. ج، حوّ عباس. معاصر هرمز شاهنشاه ساسانی. در آغاز سلطنت این پادشاه وی با عمرو ازرق از بلاد عرب بکنار فرات شتافته ساکنان سواد را در انواع مشقت و تعب انداختند. رجوع بحبط ج 1 ص 86 شود
ابوالعباس محمد بن حسن بن دینار. یکی از علماء لغت و شعر. او راست: کتاب الدواهی. کتاب السلاح. کتاب ما اتفق لفظه و اختلف معناه. کتاب فعل و افعل. کتاب اشباه. و او دیوان ذوالرمه و بعض دیگر از شعرای عرب را گرد کرده است. (ابن الندیم) ، سرخ مایل بسیاهی، سیه گونه. گندم گونه، سیاه لب. سیاه فام لب و جز آن. (زوزنی) (مهذب الاسماء). کبودوام لب و جز آن، گیاهی که بسیاهی زند. مؤنث: حَوّاء. ج، حُوّ عباس. معاصر هرمز شاهنشاه ساسانی. در آغاز سلطنت این پادشاه وی با عمرو ازرق از بلاد عرب بکنار فرات شتافته ساکنان سواد را در انواع مشقت و تعب انداختند. رجوع بحبط ج 1 ص 86 شود
مرد که چشمش حولاء باشد. صاحب حول. کژچشم. (زوزنی) (السامی) (مهذب الاسماء) (زمخشری). کج چشم. کژ. کاژ. کاج. کوچ. کلک. کلیک. کلیک چشم. (دستور). چپ. دوبین. دوبیننده. اخلف. (منتهی الارب). کسی که یک چیز را دو بیند. (غیاث). آنکه یکی را دو بیند. (مؤید). احدر. کلاژ. کلاژه. کلاجو. کلاذه. لوش. لوچ. چشم گشته. (صحاح الفرس). گشته کاینه. شاه کال. رنگ. صاحب آنندراج بنقل از منتخب گوید: آنچه مشهور است که احول فطری یکی را دو می بیند غلطاست مگر آنکه بنادر یافته شود اما احول که بتکلف چشم را کج کند اکثر اوقات یکی را دو بیند: یک دو بیند همی بچشم احول. مسعودسعد. احول ارهیچ کج شمارستی بر فلک مه که دوست چارستی. سنائی. و اگر نادانی این اشارت را که بازنموده شده است بر هزل حمل کند کوری بود که احولی را سرزنش کند. (کلیله و دمنه). همه روز اعور است چرخ ولیک احولست آن زمان که کینه ور است. خاقانی. شاه احول کرددر راه خدا آن دو دمساز خدائی را جدا. مولوی. اصل بیند دیده چون اکمل بود فرع بیند چونکه مرد احول بود. مولوی. این منی و هستی اول بود که از او دیده کژ و احول بود. مولوی. گفت احول زان دو شیشه تا کدام پیش تو آرم بکن شرحی تمام. مولوی. آن نظر بر بخت چشم احول کند کلب را کهدانی و کاهل کند. مولوی. مؤنث: حولاء. ج، حول، جمع واژۀ حال. کیفیات آدمی، چیزها که آدمی بر آن است، گشت های چیزها، اوقات که تو در آنی
مرد که چشمش حولاء باشد. صاحب حول. کژچشم. (زوزنی) (السامی) (مهذب الاسماء) (زمخشری). کج چشم. کژ. کاژ. کاج. کوچ. کلک. کلیک. کلیک چشم. (دستور). چپ. دوبین. دوبیننده. اخلف. (منتهی الارب). کسی که یک چیز را دو بیند. (غیاث). آنکه یکی را دو بیند. (مؤید). احدر. کلاژ. کلاژه. کلاجو. کلاذه. لوش. لوچ. چشم گشته. (صحاح الفرس). گشته کاینه. شاه کال. رنگ. صاحب آنندراج بنقل از منتخب گوید: آنچه مشهور است که احول فطری یکی را دو می بیند غلطاست مگر آنکه بنادر یافته شود اما احول که بتکلف چشم را کج کند اکثر اوقات یکی را دو بیند: یک دو بیند همی بچشم احول. مسعودسعد. احول ارهیچ کج شمارستی بر فلک مه که دوست چارستی. سنائی. و اگر نادانی این اشارت را که بازنموده شده است بر هزل حمل کند کوری بود که احولی را سرزنش کند. (کلیله و دمنه). همه روز اعور است چرخ ولیک احولست آن زمان که کینه ور است. خاقانی. شاه احول کرددر راه خدا آن دو دمساز خدائی را جدا. مولوی. اصل بیند دیده چون اکمل بود فرع بیند چونکه مرد احول بود. مولوی. این منی و هستی اول بود که از او دیده کژ و احول بود. مولوی. گفت احول زان دو شیشه تا کدام پیش تو آرم بکن شرحی تمام. مولوی. آن نظر بر بخت چشم احول کند کلب را کهدانی و کاهل کند. مولوی. مؤنث: حَوْلاء. ج، حول، جَمعِ واژۀ حال. کیفیات آدمی، چیزها که آدمی بر آن است، گشت های چیزها، اوقات که تو در آنی
دهی است از دهستان خمین بخش مرکزی شهرستان خرمشهر، واقع در شش هزارگزی شمال خاوری راه اتومبیل رو مرز عراق به خرمشهر، و سه هزارگزی شمال باختری خرمشهر با 400 تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان خمین بخش مرکزی شهرستان خرمشهر، واقع در شش هزارگزی شمال خاوری راه اتومبیل رو مرز عراق به خرمشهر، و سه هزارگزی شمال باختری خرمشهر با 400 تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
بزی که جهت شکار گرگ و نحو آن استاده کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بزی که برای خوردن فربه نمایند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به اکوله شود، چارپایی که آنرا سبع خورده باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به اکیل شود، خوردنی و غذا (چرا که فعیله به معنی مفعوله است). (غیاث اللغات) (آنندراج)
بزی که جهت شکار گرگ و نحو آن استاده کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بزی که برای خوردن فربه نمایند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به اکوله شود، چارپایی که آنرا سبع خورده باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به اکیل شود، خوردنی و غذا (چرا که فعیله به معنی مفعوله است). (غیاث اللغات) (آنندراج)