جدول جو
جدول جو

معنی احوص - جستجوی لغت در جدول جو

احوص(اَ وَ)
مرد که دنبالۀ چشم وی یا دنبالۀ یک چشم وی تنگ باشد. تنگ چشم. تنگ گوشۀچشم. (زوزنی). آنکه یک چشم تنگتر از دیگری دارد. چشم دوردرافتاده. مؤنث: حوصاء. ج، حوص
لغت نامه دهخدا
احوص(اَ وَ)
از اعلام مردان عرب است. ج، احاوص
لغت نامه دهخدا
احوص(اَ وَ)
ابن محمد بن عاصم بن عبدالله بن ثابت بن ابی الافلح. ابوعبیدالله مرزبانی در الموشح از او روایت کرده است. رجوع به الموشح چ مصر ص 159، 164، 187، 189، 231، 301 شود
عبدالله. از قدمای شعرای عرب و هجّاء است. و او را دیوانی است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از احور
تصویر احور
ویژگی کسی که چشمان زیبا و سیاه دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احوط
تصویر احوط
نزدیک تر به احتیاط
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احول
تصویر احول
لوچ، کسی که چشمش پیچیده باشد، کژبین، چپ چشم، چشم گشته، کج چشم، کج بین، گاج، گاژ، کاج، کاچ، کوچ، کلیک، کلاژ، کلاژه، کلاج، دوبین
فرهنگ فارسی عمید
(اَ وِ)
عوف و عمر و شریح که از اولاد احوص بن جعفرند
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
از اعلام مردان عربست و از جمله لقب زید بن عمرو، شاعری از عرب، جمع واژۀ خوّان، نام ماه ربیع الاول بجاهلیت
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
حریص تر: و لتجدنّهم احرص الناس علی حیوه. (قرآن 96/2).
- امثال:
احرص من ذرّه.
احرص من کلب علی جیفه.
احرص من کلب علی عرق (عرق استخوانی است که بر آن گوشت باشد).
احرص من کلب علی عقی. (مجمع الأمثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
(اَ وِ)
جمع واژۀ احوص. تنگ چشمان
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
عمیق تر: و کانت طریقته (طریقه ابی علی بن سینا) ادق و نظره فی الحقایق اغوص. (ملل و نحل شهرستانی).
- امثال:
اغوص من قرلّی ̍ (نام پرنده ایست). (مجمع الامثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
شتر مادۀ یکسالۀ فربه و باقوت. و منه: اصوص علیها صوص. (منتهی الارب). ناقه اصوص علیها صوص، مثلی است و آنرا برای مالدار و توانگری آرند که برای آن ثروت شایسته نیست. (از اقرب الموارد). ج، اصص. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
سارق گوسفندهای دزدیده. (منتهی الارب). گوسفنددزد. (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
(اَ وا)
نعت تفضیلی از حوایه و حی ّ. حاوی تر. گردگیرنده تر. شامل تر، آباد کردن. عمارت کردن. آباد کردن زمین و جز آن. دایر کردن
لغت نامه دهخدا
(اَ وا)
سیاه. سیاه مایل بسبزی.
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
حیله کننده تر. حیله ورتر. حیله گرتر. (منتهی الارب). مکارتر. چاره گرتر. احیل.
- امثال:
احول من ذئب، پرحیلت تر از گرگ.
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
مرد که چشمش حولاء باشد. صاحب حول. کژچشم. (زوزنی) (السامی) (مهذب الاسماء) (زمخشری). کج چشم. کژ. کاژ. کاج. کوچ. کلک. کلیک. کلیک چشم. (دستور). چپ. دوبین. دوبیننده. اخلف. (منتهی الارب). کسی که یک چیز را دو بیند. (غیاث). آنکه یکی را دو بیند. (مؤید). احدر. کلاژ. کلاژه. کلاجو. کلاذه. لوش. لوچ. چشم گشته. (صحاح الفرس). گشته کاینه. شاه کال. رنگ. صاحب آنندراج بنقل از منتخب گوید: آنچه مشهور است که احول فطری یکی را دو می بیند غلطاست مگر آنکه بنادر یافته شود اما احول که بتکلف چشم را کج کند اکثر اوقات یکی را دو بیند:
یک دو بیند همی بچشم احول.
مسعودسعد.
احول ارهیچ کج شمارستی
بر فلک مه که دوست چارستی.
سنائی.
و اگر نادانی این اشارت را که بازنموده شده است بر هزل حمل کند کوری بود که احولی را سرزنش کند. (کلیله و دمنه).
همه روز اعور است چرخ ولیک
احولست آن زمان که کینه ور است.
خاقانی.
شاه احول کرددر راه خدا
آن دو دمساز خدائی را جدا.
مولوی.
اصل بیند دیده چون اکمل بود
فرع بیند چونکه مرد احول بود.
مولوی.
این منی و هستی اول بود
که از او دیده کژ و احول بود.
مولوی.
گفت احول زان دو شیشه تا کدام
پیش تو آرم بکن شرحی تمام.
مولوی.
آن نظر بر بخت چشم احول کند
کلب را کهدانی و کاهل کند.
مولوی.
مؤنث: حولاء. ج، حول، جمع واژۀ حال. کیفیات آدمی، چیزها که آدمی بر آن است، گشت های چیزها، اوقات که تو در آنی
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
ابوالعباس محمد بن حسن بن دینار. یکی از علماء لغت و شعر. او راست: کتاب الدواهی. کتاب السلاح. کتاب ما اتفق لفظه و اختلف معناه. کتاب فعل و افعل. کتاب اشباه. و او دیوان ذوالرمه و بعض دیگر از شعرای عرب را گرد کرده است. (ابن الندیم) ، سرخ مایل بسیاهی، سیه گونه. گندم گونه، سیاه لب. سیاه فام لب و جز آن. (زوزنی) (مهذب الاسماء). کبودوام لب و جز آن، گیاهی که بسیاهی زند. مؤنث: حوّاء. ج، حوّ
عباس. معاصر هرمز شاهنشاه ساسانی. در آغاز سلطنت این پادشاه وی با عمرو ازرق از بلاد عرب بکنار فرات شتافته ساکنان سواد را در انواع مشقت و تعب انداختند. رجوع بحبط ج 1 ص 86 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
محوّق. آنکه مهرۀ نره کلان دارد. آنکه مهرۀ نرۀ وی بزرگ باشد
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
چشم بگودافتاده. آنکه چشمش بگودی افتاده باشد. آنکه چشم خانه اش بمغاک افتاده باشد. آنکه چشمش در مغاک افتیده باشد. (زوزنی).
لغت نامه دهخدا
(اَشْ وَ)
چشم بسیار برهم زننده. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه پلک چشم بسیار بر هم زند. مؤنث: شوصاء. ج، شوص. (مهذب الاسماء). که پلک بسیار بر هم زند. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
جائی است نزدیک مدینه. (منتهی الارب) (آنندراج). موضعی است نزدیک به مدینه. (از اقرب الموارد). جائی است بنزدیک مدینه که در چند میلی آن قرار دارد. اسحاق گوید: خرج الناس یوم احد حتی بلغوا المنقی دون الاعوص. و نام وادی است بدیار باهله مر بنی حصن را. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
بیت که معنی آن دشوار باشد. عوص. (منتهی الارب). چیزی که معنیش دشوار باشد. (ناظم الاطباء). آنچه غامض باشد که واقف بر آن نتوان شد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
باحتیاطتر. باحتیاط نزدیکتر. ادخل در احتیاط: احوط اجتناب است. (حاشیۀ رساله های عملیه).
لغت نامه دهخدا
تصویری از لحوص
تصویر لحوص
شیرینی جوی چون مگس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشوص
تصویر اشوص
سیه پلک فراخ چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احمص
تصویر احمص
گوسپند دزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احوب
تصویر احوب
گنهکار، فرزند نافرمانبردار فرزند نافرمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احوج
تصویر احوج
نیازمندتر
فرهنگ لغت هوشیار
سیه چشم آهو چشم، اورمزد (مشتری) سیاه چشم دارای چشمی مانند چشم آهو تمام سیاه آنکه سپیده چشم وی سخت سپید بود و سیاهی سخت سیاه: مونث حوراءجمع حور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احوس
تصویر احوس
دلاور بی باک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احوط
تصویر احوط
نزدیک تر به احتیاط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احول
تصویر احول
چاره گرتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احوط
تصویر احوط
((اَ وَ))
با احتیاط تر، بیشتر مقرون به احتیاط
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احول
تصویر احول
((اَ وَ))
لوچ، دو بین، کسی که همه چیز را دوتایی می بیند، حیله گر، چاره گرتر
فرهنگ فارسی معین