جدول جو
جدول جو

معنی احوز - جستجوی لغت در جدول جو

احوز
(اَ وَ)
مرد سبک فهم و تیزخاطر و چالاک در کارها
لغت نامه دهخدا
احوز
(اَ وَ)
از اعلام مردان عرب است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ماحوز
تصویر ماحوز
(پسرانه)
نوعی شاهسپرم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از احور
تصویر احور
ویژگی کسی که چشمان زیبا و سیاه دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احول
تصویر احول
لوچ، کسی که چشمش پیچیده باشد، کژبین، چپ چشم، چشم گشته، کج چشم، کج بین، گاج، گاژ، کاج، کاچ، کوچ، کلیک، کلاژ، کلاژه، کلاج، دوبین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احوط
تصویر احوط
نزدیک تر به احتیاط
فرهنگ فارسی عمید
ماستائی - فرتی، پاپ مسیحی از سال 1846 تا سال 1878 میلادی صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: وی 32 سال یعنی بیش از همه اسلافش حکمرانی نموده است. از ابتدای امر اصلاحات زیادی در امورپاپی بموقع اجرا گذارد ولی در خلال همین احوال نهضتی استقلالی در تمام کشور ایتالیا ظهور کرده بود و موجب اعلام جمهوریت گردید و در نتیجه پاپ به پادشاه ناپل ملتجی شد و سرانجام پس از یک سال توسط ناپلئون سوم به رم بازگشت، ولی احوال سیاسی بکلی تغییر یافته بود. اوضاع و احوال کشور اجازۀ اصلاحات نمیداد. ناچار کافۀ امور سیاسی را به کف کفایت کاردینال آنطونلی واگذار کرد و خود به امور دینی صرف پرداخت. در خلال این احوال جمعی از علمای نصارا مسئلۀ مصیب بودن پاپ را مطرح کردند و خواستند وی را مصون از خطا قرار بدهند ولی اتحاد ایتالیا در ترقی بود و اکثر قلمرو پاپ را به پادشاهی کشور ملحق ساختند و فقط رم و اطرافش بدستیاری و کمک عساکر فرانسه در برابر گاریبالدی پایداری توانستند. بسال 1870 میلادی فرانسه مغلوب آلمان گردید وبدین طریق پاپ بی حامی و سرپرست ماند و راه لشکر ایتالیا به رم بازشد. پس پادشاه وقت ویکتور امانوئل پای تخت را از فلورانس به رم منتقل ساخت، و بدین طریق حکومت ظاهری پاپ خاتمه پیدا کرد، و حکومت روحانی وی به موجب عهدنامه ای تصدیق شد و سالانه مبلغ 3200000 فرانک به مسند پاپی تخصیص داده شد. اما پی نهم نه معاهده و نه تخصیص هیچکدام را نپذیرفت و خود را به سمت اسیری شناساند و از آن زمان به بعد از واتیکان قدم بیرون ننهاد و پس از وفات ویکتور امانوئل بسال 1878 میلادی درگذشت. و لئون 13 پاپ مسیحی و خلفش شیوۀ او را پیش گرفت. ملک خویش را مغضوب و خود را اسیر معرفی کرد
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
فقیری که هیچ چیزی از خود ندارد. (از اقرب الموارد). فقیر که هیچ ندارد. اعدم. احوج. (فیومی). رجل اعوز، مرد فقیری که دارای هیچ چیز نباشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
منقبض.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نهری در بلاد الجزائر افریقا که از جبل اطلس بیرون آید و بشمال شرقی جریان یابد و پس از طی 185 هزار گز ببحر متوسط نزدیک بجایه ریزد. (ضمیمۀ معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ وُ)
جمع واژۀ جائز
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
مهربان، جمع واژۀ غیل، هر رودبار باآب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). غیول. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اُغُزْ)
در حکایات اقوام اغوز که پسرزادۀ ابوبجه خان پسر نوح پیغمبر است. (جامع التواریخ رشیدی) ، جای گرفتن و اقامت نمودن کسی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). اقامت کردن در جایی. (از اقرب الموارد) ، ابر رسیدن مر قوم را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، عطش رسیدن به قوم: اغیم القوم، اصابهم غیم، ای عطش. (از اقرب الموارد) ، بگونۀ ابر درآمدن شب: اغیم اللیل، جاء کالغیم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ غَ / غُو)
در تداول مردم آمل، گردکان. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به گردکان شود، درهم پیچیده شاخ و برگ گردیدن درخت: اغیل الشجر. (منتهی الارب) (آنندراج). درهم پیچیده گردیدن شاخ و برگ درخت. (ناظم الاطباء). بزرگ گردیدن ودرهم پیچیده شدن درخت. (از اقرب الموارد) ، شیر غیل خورانیدن بچه را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). فرزند بر آبستنی شیر دادن. (تاج المصادر بیهقی). در حاملگی شیر دادن زن بچۀ خود را: اغیلت المراءه ولدها، ارضعته و هی حامل. (از اقرب الموارد). و به این معنی اغاله بالاعلال نیز گفته شود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، گرد آمدن با زن بچه شیرده. (ناظم الاطباء). گرد آمدن با زن مرضع. (منتهی الارب). گرد آمدن با زن شیرده. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
به ترکی گاو خصی. (آنندراج). در لهجۀ ترکی آذربایجان گاو نر را گویند
لغت نامه دهخدا
(اَ هَْوَ)
نام تیراندازی بوده بغایت قادرانداز در زمان انوشیروان، گویند با سیف ذویزن همراه شده بود، پادشاه حبشه را به تیر نخست کشت و ملکش را گرفت. (برهان) (هفت قلزم). کلمه محرف ’وهرز’ و ’اوهزر’ است، بمعنی الی و الا (حرف استثناء) ، گاه بطور شرطی استعمال شود، گاه برای تبعیض و گاه به معنی بل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
استوارتر. قوی تر. اشدّ. اشق. اقوی. امتن. وبدین معنی است حدیث ابن عباس: افضل الاعمال احمزها، وبروایتی افضل العبادات احمزها، ای اشقّها. (مهذب)
لغت نامه دهخدا
(اَ وا)
نعت تفضیلی از حوایه و حی ّ. حاوی تر. گردگیرنده تر. شامل تر، آباد کردن. عمارت کردن. آباد کردن زمین و جز آن. دایر کردن
لغت نامه دهخدا
(اَ وا)
سیاه. سیاه مایل بسبزی.
لغت نامه دهخدا
(اَشْ وَ)
متکبر و گردنکش. (منتهی الارب). متکبر. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
حیله کننده تر. حیله ورتر. حیله گرتر. (منتهی الارب). مکارتر. چاره گرتر. احیل.
- امثال:
احول من ذئب، پرحیلت تر از گرگ.
لغت نامه دهخدا
قریه ای است فرسنگی میانۀ جنوب و مغرب منامه، (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
نوعی از شاهسپرم و آنرا مروماحوز نیز گویند، (آنندراج)، نوعی از شاهسپرم و آنرا مروماحوزی و مروماحوز نیزگویند، (از منتهی الارب)، خرنباش، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، ریحانی است با گل اغبر مایل به سبزی و مروماحوزی و مرماحوز نیز گویند، (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ زی ی)
احوذی. مرد سبک فهم و تیزخاطر و چست و چالاک در کارها، نعت تفضیلی از حول. گردان تر. گردنده تر.
- امثال:
احول من ابی براقش.
احول من ابی قلمون
لغت نامه دهخدا
تصویری از تحوز
تصویر تحوز
بر خویش پیچیدن، گوشه گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشوز
تصویر اشوز
متکبر، گردنکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احمز
تصویر احمز
نیرومندتر به نیروتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احوب
تصویر احوب
گنهکار، فرزند نافرمانبردار فرزند نافرمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احوج
تصویر احوج
نیازمندتر
فرهنگ لغت هوشیار
سیه چشم آهو چشم، اورمزد (مشتری) سیاه چشم دارای چشمی مانند چشم آهو تمام سیاه آنکه سپیده چشم وی سخت سپید بود و سیاهی سخت سیاه: مونث حوراءجمع حور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احوس
تصویر احوس
دلاور بی باک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احوط
تصویر احوط
نزدیک تر به احتیاط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احول
تصویر احول
چاره گرتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احوط
تصویر احوط
((اَ وَ))
با احتیاط تر، بیشتر مقرون به احتیاط
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احول
تصویر احول
((اَ وَ))
لوچ، دو بین، کسی که همه چیز را دوتایی می بیند، حیله گر، چاره گرتر
فرهنگ فارسی معین