جدول جو
جدول جو

معنی احظی - جستجوی لغت در جدول جو

احظی(اَ ظا)
خوشبخت تر. سفیدبخت تر
لغت نامه دهخدا
احظی(اَ)
احظ. جمع واژۀ حظی. بهره ها. نصیب ها
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از احلی
تصویر احلی
شیرین تر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احدی
تصویر احدی
مؤنث واژۀ احد، یک، یکی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احری
تصویر احری
سزاوارتر، شایسته تر، درخورتر
فرهنگ فارسی عمید
(اَ وا)
نعت تفضیلی از حوایه و حی ّ. حاوی تر. گردگیرنده تر. شامل تر، آباد کردن. عمارت کردن. آباد کردن زمین و جز آن. دایر کردن
لغت نامه دهخدا
(اَ)
احق. جمع واژۀ حقو، استواری، بازداشتن از فساد و برگردانیدن. منع کردن. (منتهی الارب). واداشتن از کاری. (زوزنی). بازداشتن از کاری. (تاج المصادر) ، کام ساختن برای لگام. (منتهی الارب). حکمه بر سر اسب زدن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(اَ با)
نعت از حبا یحبو حبواً.
- امثال:
الأقوس الأحبی من ورائک، هذان من صفه الدهر... یعنی ان ّ الدهر الاصلب الذی لایبلیه شی ٔ والذی یحبولیثب من ورائک، ای امامک. یضرب لمن یفعل فعلا لاتؤمن بوائقه فهو یحذر بهذه اللفظه کما یقال الحساب امامک. (مجمع الأمثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ احظی. جج حظی
لغت نامه دهخدا
(اَ ما)
نعت تفضیلی از حمایت.
- امثال:
احمی من است النمر.
احمی من انف الأسد.
احمی من مجیرالجراد.
رجوع به مجمعالامثال میدانی شود، اندک آب آمیختن در شراب. (از اضداد است)
لغت نامه دهخدا
(اَ نا)
مهربان تر. شفیق تر: هو احنی الناس ضلوعاً علیک، ای اشفقهم علیک. (منتهی الارب) (تاج العروس)، امور و اعمال و کردار و کار و بار، سرگذشت و سرانجام. حوادث. ماجراها. کیفیات:
بشد فاش احوال شاه جهان
به پیش مهان و به پیش کهان.
فردوسی.
خداوند را احوالی که آنجاست مقررتر است. (تاریخ بیهقی). آثار و اخبار و احوالش آن است که در مقامات محمودی و در این تاریخ بیامد. (تاریخ بیهقی). و ماجری من احواله. (تاریخ بیهقی). این مرد احوال و عادات امیرمحمود نیک دریافته بود. (تاریخ بیهقی). چنانکه پیدا آمد در این نزدیک از احوال این پادشاه. (تاریخ بیهقی). پدر امیر ماضی... احوال مصالح ملک با وی گفتی. (تاریخ بیهقی). بحضرت خلافت... نامه ها نبشته گشت که این احوال و فرمانها خواسته آمد در هر بابی. (تاریخ بیهقی). سلطان مسعود... گفت:... ما در این هفته حرکت خواهیم کرد بر جانب بلخ تا آنچه نهادنی است با خانان ترکستان نهاده آید و احوال آن جانب را مطالعه کنیم. (تاریخ بیهقی) .برادر علی منگیتراک و فقیه بوبکر حصیری که دررسیدندبهرات احوال را بتمامی شرح کردند. (تاریخ بیهقی). بدان وقت شغل دیوان رسالت من می داشتم و آن احوال نیز شرح کنم بتمامی بجای خویش. (تاریخ بیهقی). از احوال این فرزند چیزی بر وی پوشیده نماندی. (تاریخ بیهقی).
احوال او بکام دل دوستدار شد
کایام تو بکام دل دوستدار باد.
مسعودسعد.
ای عزیزی که در همه احوال
جان من دوستیت خوار نداشت.
مسعودسعد
احوال جهان باد گیر باد
وین قصه ز من یاد گیر یاد.
مسعودسعد.
چنانکه تمامی احوال او از روز ولادت تااین ساعت... در آن بیاید. (کلیله و دمنه). و اگر شمه ای از احوال او درج کرده شود دراز گردد. (کلیله و دمنه). و در عموم احوال از غفلت و کاهلی تجنب واجب شناسد. (کلیله و دمنه). (دمنه) گفت: اگر قربتی یابم... از تقبیح احوال و افعال وی (شیر) بپرهیزم. (کلیله و دمنه).
اگر محول حال جهانیان نه قضاست
چرا مجاری احوال بر خلاف رضاست.
انوری.
بیدلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور خدایا میکرد.
حافظ.
- احوال کسی گرفتن، استفسار احوال او کردن:
تو خود ای آفت دلها چه بگوئیم بگو
روز محشر اگر احوال دل ما گیرند.
؟
، جمع واژۀ حول. سالها، گشت های چیزها. انقلابات.
- احوال دهر، گردشهای روزگار، پیرامون: و هو احواله، او پیرامون آن است، اوقات که تو در آن هستی. احوال بجای مفرد نیز آرند. (غیاث اللغات). فارسیان احوال را که صیغۀ جمع عربی است مفرد اعتبار کنند و همچنین آمال بجای مفرد یعنی امل استعمال نمایند:
ای کرده حال خود عیان از صورت احوالها
آئینه دار هستیت تعبیرها در حالها.
تأثیر (آنندراج).
و آن را به احوالات جمع بندند.
لغت نامه دهخدا
(اَ وا)
سیاه. سیاه مایل بسبزی.
لغت نامه دهخدا
(اَ لا)
قلعه ای است در یمن. (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
(مُ ظا)
تفضیل داده شده. برگزیده شده. (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
تفضیل دهنده کسی را بر کسی. (آنندراج). برگزیننده و ترجیح دهنده چیزی بر دیگری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حِ ظا)
بهره. حظو. ج، احظ. جج، احاظ، جمع واژۀ حظوه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ ظا)
شپش. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بهره مند شدن. (دهار) ، دولتمند شدن. بختیار گشتن
لغت نامه دهخدا
(اَ کا)
مقلّدتر.
- امثال:
احکی من قرد، مثل میمون که همه چیز را تقلید کند. (مجمعالأمثال میدانی) ، احلاط در یمین، سوگند یاد کردن. اجتهادکردن در سوگند، ستهیدن، خشم گرفتن، بخشم آوردن، شتابی کردن در کار، قضیب فحل در ناقه نهادن. (منتهی الارب) ، فرود آمدن ب خانه هلاکت، مقیم شدن بجای. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ را)
سزاوارتر. الیق. اجدر. ارآی. شایسته تر. درخورتر. بسزاتر. اولی. احق. اصلح. اقمن: تا بر وجه اولی و احری ادا کرده آید. (چهارمقاله)
لغت نامه دهخدا
(اَ لا)
شیرین تر.
- امثال:
احلی من العسل.
احلی من میراث العمه الرقوب، و هی الّتی لایعیش لها ولدٌ.
احلی من نیل المنی. (مجمع الأمثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
(اَصا)
فعل ماضی مفرد از مصدر احصاء: ثم بعثناهم لنعلم ای ّ الحزبین احصی لما لبثواامداً. (قرآن 12/18) ، پس برانگیختیم آنها را تا بدانیم کدام دو فرقه نگاه داشته مر آنچه ماندند از مدّت. (تفسیر ابوالفتوح رازی). و رجوع به احصاء شود، نواحی زمین
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ)
منصب داری باشد از انواع منصبداران هند و آن از عهد اکبرشاه معمول گردید. (چراغ هدایت). و در بهار عجم آمده که جماعت احدیان تنها منصب ذات دارند و سوار و پیاده متعینۀ سرکار با خود ندارند - انتهی. و گویند که احدی از طرف پادشاه برای اجرای حکمی بر امر متسلط می شود و بعضی مردم که احدی بسکون حاء گویند صحیح نیست. (غیاث). و ظاهراً بهمین معنی در ایران نیز معمول بوده است:
سرو را سختن با قدش از نابلدی است
الف شمع به پیش قد شوخش احدی است.
محسن تأثیر.
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ)
هیچ کس. کسی. دیّار.
لغت نامه دهخدا
(اُ حُ)
هر صحابی که غزوۀ احد را درک کرده باشد
لغت نامه دهخدا
(اِ دا)
تأنیث احد. یکی، مقام الوهیت: و گفت یا ابراهیم، جناب احدیت ترا سلام می رساند. (قصص الانبیاء)
لغت نامه دهخدا
(اَ ظِنْ)
جمع واژۀ حظی. بهره ها. نصیب ها، شتابانیدن کسی را. بشتابانیدن. (زوزنی) ، احفاد بعیر، راندن شتر را برفتار حفدان، یعنی برفتار کم از پویه، بخدمت شتافتن. بشتافتن نزدیک کسی. (تاج المصادر) ، بکینه آوردن کسی را. بخشم آوردن. (تاج المصادر)
لغت نامه دهخدا
تصویری از احدی
تصویر احدی
هیچکس، کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احری
تصویر احری
سزاوارتر شایسته تر اولی اصلح در خورتر بسزاتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احنی
تصویر احنی
کوژپشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احلی
تصویر احلی
شیرین تر شیرین تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احدی
تصویر احدی
((اَ حَ))
یک تن، هیچکس، کسی، منسوب به احد، مربوط به خدای یگانه، فرقه ای از سپاهیان پادشاه هند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احری
تصویر احری
((اَ را))
سزاوارتر، شایسته تر، اولی، اصلح، درخورتر، بسزاتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احلی
تصویر احلی
((اَ لا))
شیرین تر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احدی
تصویر احدی
هیچ کسی
فرهنگ واژه فارسی سره