احق. جمع واژۀ حقو، استواری، بازداشتن از فساد و برگردانیدن. منع کردن. (منتهی الارب). واداشتن از کاری. (زوزنی). بازداشتن از کاری. (تاج المصادر) ، کام ساختن برای لگام. (منتهی الارب). حکمه بر سر اسب زدن. (زوزنی)
اَحْق. جَمعِ واژۀ حَقو، استواری، بازداشتن از فساد و برگردانیدن. منع کردن. (منتهی الارب). واداشتن از کاری. (زوزنی). بازداشتن از کاری. (تاج المصادر) ، کام ساختن برای لگام. (منتهی الارب). حکمه بر سر اسب زدن. (زوزنی)
نعت از حبا یحبو حبواً. - امثال: الأقوس الأحبی من ورائک، هذان من صفه الدهر... یعنی ان ّ الدهر الاصلب الذی لایبلیه شی ٔ والذی یحبولیثب من ورائک، ای امامک. یضرب لمن یفعل فعلا لاتؤمن بوائقه فهو یحذر بهذه اللفظه کما یقال الحساب امامک. (مجمع الأمثال میدانی)
نعت از حبا یحبو حبواً. - امثال: الأقوَس ُ الأحبی من ورائک، هذان من صفه الدهر... یعنی ان ّ الدهر الاصلب الذی لایبلیه شی ٔ والذی یحبولیثب من ورائک، ای امامک. یضرب لمن یفعل فعلا لاتؤمن بوائقه فهو یحذر بهذه اللفظه کما یقال الحساب امامک. (مجمع الأمثال میدانی)
نعت تفضیلی از حمایت. - امثال: احمی من است النمر. احمی من انف الأسد. احمی من مجیرالجراد. رجوع به مجمعالامثال میدانی شود، اندک آب آمیختن در شراب. (از اضداد است)
نعت تفضیلی از حمایت. - امثال: احمی من اِست النمر. احمی من انف الأسد. احمی من مجیرالجراد. رجوع به مجمعالامثال میدانی شود، اندک آب آمیختن در شراب. (از اضداد است)
مهربان تر. شفیق تر: هو احنی الناس ضلوعاً علیک، ای اشفقهم علیک. (منتهی الارب) (تاج العروس)، امور و اعمال و کردار و کار و بار، سرگذشت و سرانجام. حوادث. ماجراها. کیفیات: بشد فاش احوال شاه جهان به پیش مهان و به پیش کهان. فردوسی. خداوند را احوالی که آنجاست مقررتر است. (تاریخ بیهقی). آثار و اخبار و احوالش آن است که در مقامات محمودی و در این تاریخ بیامد. (تاریخ بیهقی). و ماجری من احواله. (تاریخ بیهقی). این مرد احوال و عادات امیرمحمود نیک دریافته بود. (تاریخ بیهقی). چنانکه پیدا آمد در این نزدیک از احوال این پادشاه. (تاریخ بیهقی). پدر امیر ماضی... احوال مصالح ملک با وی گفتی. (تاریخ بیهقی). بحضرت خلافت... نامه ها نبشته گشت که این احوال و فرمانها خواسته آمد در هر بابی. (تاریخ بیهقی). سلطان مسعود... گفت:... ما در این هفته حرکت خواهیم کرد بر جانب بلخ تا آنچه نهادنی است با خانان ترکستان نهاده آید و احوال آن جانب را مطالعه کنیم. (تاریخ بیهقی) .برادر علی منگیتراک و فقیه بوبکر حصیری که دررسیدندبهرات احوال را بتمامی شرح کردند. (تاریخ بیهقی). بدان وقت شغل دیوان رسالت من می داشتم و آن احوال نیز شرح کنم بتمامی بجای خویش. (تاریخ بیهقی). از احوال این فرزند چیزی بر وی پوشیده نماندی. (تاریخ بیهقی). احوال او بکام دل دوستدار شد کایام تو بکام دل دوستدار باد. مسعودسعد. ای عزیزی که در همه احوال جان من دوستیت خوار نداشت. مسعودسعد احوال جهان باد گیر باد وین قصه ز من یاد گیر یاد. مسعودسعد. چنانکه تمامی احوال او از روز ولادت تااین ساعت... در آن بیاید. (کلیله و دمنه). و اگر شمه ای از احوال او درج کرده شود دراز گردد. (کلیله و دمنه). و در عموم احوال از غفلت و کاهلی تجنب واجب شناسد. (کلیله و دمنه). (دمنه) گفت: اگر قربتی یابم... از تقبیح احوال و افعال وی (شیر) بپرهیزم. (کلیله و دمنه). اگر محول حال جهانیان نه قضاست چرا مجاری احوال بر خلاف رضاست. انوری. بیدلی در همه احوال خدا با او بود او نمیدیدش و از دور خدایا میکرد. حافظ. - احوال کسی گرفتن، استفسار احوال او کردن: تو خود ای آفت دلها چه بگوئیم بگو روز محشر اگر احوال دل ما گیرند. ؟ ، جمع واژۀ حول. سالها، گشت های چیزها. انقلابات. - احوال دهر، گردشهای روزگار، پیرامون: و هو احواله، او پیرامون آن است، اوقات که تو در آن هستی. احوال بجای مفرد نیز آرند. (غیاث اللغات). فارسیان احوال را که صیغۀ جمع عربی است مفرد اعتبار کنند و همچنین آمال بجای مفرد یعنی امل استعمال نمایند: ای کرده حال خود عیان از صورت احوالها آئینه دار هستیت تعبیرها در حالها. تأثیر (آنندراج). و آن را به احوالات جمع بندند.
مهربان تر. شفیق تر: هو احنی الناس ضلوعاً علیک، ای اشفقهم علیک. (منتهی الارب) (تاج العروس)، امور و اعمال و کردار و کار و بار، سرگذشت و سرانجام. حوادث. ماجراها. کیفیات: بشد فاش احوال شاه جهان به پیش مهان و به پیش کهان. فردوسی. خداوند را احوالی که آنجاست مقررتر است. (تاریخ بیهقی). آثار و اخبار و احوالش آن است که در مقامات محمودی و در این تاریخ بیامد. (تاریخ بیهقی). و ماجری من احواله. (تاریخ بیهقی). این مرد احوال و عادات امیرمحمود نیک دریافته بود. (تاریخ بیهقی). چنانکه پیدا آمد در این نزدیک از احوال این پادشاه. (تاریخ بیهقی). پدر امیر ماضی... احوال مصالح ملک با وی گفتی. (تاریخ بیهقی). بحضرت خلافت... نامه ها نبشته گشت که این احوال و فرمانها خواسته آمد در هر بابی. (تاریخ بیهقی). سلطان مسعود... گفت:... ما در این هفته حرکت خواهیم کرد بر جانب بلخ تا آنچه نهادنی است با خانان ترکستان نهاده آید و احوال آن جانب را مطالعه کنیم. (تاریخ بیهقی) .برادر علی منگیتراک و فقیه بوبکر حصیری که دررسیدندبهرات احوال را بتمامی شرح کردند. (تاریخ بیهقی). بدان وقت شغل دیوان رسالت من می داشتم و آن احوال نیز شرح کنم بتمامی بجای خویش. (تاریخ بیهقی). از احوال این فرزند چیزی بر وی پوشیده نماندی. (تاریخ بیهقی). احوال او بکام دل دوستدار شد کایام تو بکام دل دوستدار باد. مسعودسعد. ای عزیزی که در همه احوال جان من دوستیت خوار نداشت. مسعودسعد احوال جهان باد گیر باد وین قصه ز من یاد گیر یاد. مسعودسعد. چنانکه تمامی احوال او از روز ولادت تااین ساعت... در آن بیاید. (کلیله و دمنه). و اگر شمه ای از احوال او درج کرده شود دراز گردد. (کلیله و دمنه). و در عموم احوال از غفلت و کاهلی تجنب واجب شناسد. (کلیله و دمنه). (دمنه) گفت: اگر قربتی یابم... از تقبیح احوال و افعال وی (شیر) بپرهیزم. (کلیله و دمنه). اگر محول حال جهانیان نه قضاست چرا مجاری احوال بر خلاف رضاست. انوری. بیدلی در همه احوال خدا با او بود او نمیدیدش و از دور خدایا میکرد. حافظ. - احوال کسی گرفتن، استفسار احوال او کردن: تو خود ای آفت دلها چه بگوئیم بگو روز محشر اگر احوال دل ما گیرند. ؟ ، جَمعِ واژۀ حَول. سالها، گشت های چیزها. انقلابات. - احوال دهر، گردشهای روزگار، پیرامون: و هو احواله، او پیرامون آن است، اوقات که تو در آن هستی. احوال بجای مفرد نیز آرند. (غیاث اللغات). فارسیان احوال را که صیغۀ جمع عربی است مفرد اعتبار کنند و همچنین آمال بجای مفرد یعنی امل استعمال نمایند: ای کرده حال خود عیان از صورت احوالها آئینه دار هستیت تعبیرها در حالها. تأثیر (آنندراج). و آن را به احوالات جمع بندند.
مقلّدتر. - امثال: احکی من قرد، مثل میمون که همه چیز را تقلید کند. (مجمعالأمثال میدانی) ، احلاط در یمین، سوگند یاد کردن. اجتهادکردن در سوگند، ستهیدن، خشم گرفتن، بخشم آوردن، شتابی کردن در کار، قضیب فحل در ناقه نهادن. (منتهی الارب) ، فرود آمدن ب خانه هلاکت، مقیم شدن بجای. (از اقرب الموارد)
مُقلّدتر. - امثال: احکی من قرد، مثل میمون که همه چیز را تقلید کند. (مجمعالأمثال میدانی) ، احلاط در یمین، سوگند یاد کردن. اجتهادکردن در سوگند، ستهیدن، خشم گرفتن، بخشم آوردن، شتابی کردن در کار، قضیب فحل در ناقه نهادن. (منتهی الارب) ، فرود آمدن ب خانه هلاکت، مقیم شدن بجای. (از اقرب الموارد)
فعل ماضی مفرد از مصدر احصاء: ثم بعثناهم لنعلم ای ّ الحزبین احصی لما لبثواامداً. (قرآن 12/18) ، پس برانگیختیم آنها را تا بدانیم کدام دو فرقه نگاه داشته مر آنچه ماندند از مدّت. (تفسیر ابوالفتوح رازی). و رجوع به احصاء شود، نواحی زمین
فعل ماضی مفرد از مصدر اِحصاء: ثم بعثناهم لِنعلَم ای ّ الحزبین اَحصی لما لبثوااَمَداً. (قرآن 12/18) ، پس برانگیختیم آنها را تا بدانیم کدام دو فرقه نگاه داشته مر آنچه ماندند از مدّت. (تفسیر ابوالفتوح رازی). و رجوع به احصاء شود، نواحی زمین
منصب داری باشد از انواع منصبداران هند و آن از عهد اکبرشاه معمول گردید. (چراغ هدایت). و در بهار عجم آمده که جماعت احدیان تنها منصب ذات دارند و سوار و پیاده متعینۀ سرکار با خود ندارند - انتهی. و گویند که احدی از طرف پادشاه برای اجرای حکمی بر امر متسلط می شود و بعضی مردم که احدی بسکون حاء گویند صحیح نیست. (غیاث). و ظاهراً بهمین معنی در ایران نیز معمول بوده است: سرو را سختن با قدش از نابلدی است الف شمع به پیش قد شوخش احدی است. محسن تأثیر.
منصب داری باشد از انواع منصبداران هند و آن از عهد اکبرشاه معمول گردید. (چراغ هدایت). و در بهار عجم آمده که جماعت احدیان تنها منصب ذات دارند و سوار و پیاده متعینۀ سرکار با خود ندارند - انتهی. و گویند که احدی از طرف پادشاه برای اجرای حکمی بر امر متسلط می شود و بعضی مردم که احدی بسکون حاء گویند صحیح نیست. (غیاث). و ظاهراً بهمین معنی در ایران نیز معمول بوده است: سرو را سختن با قدش از نابلدی است الف شمع به پیش قد شوخش احدی است. محسن تأثیر.