جدول جو
جدول جو

معنی احشن - جستجوی لغت در جدول جو

احشن
(اَ شَ)
قال ضراربن عمر: کان (علی بن ابیطالب) و اﷲ صوّاماً بالنهار و قوّاماً باللیل یحب ّ من اللباس اخشنه و من الطعام احشنه، اعراض کردن. (منتهی الارب)، فراخ سالی یافتن. (زوزنی)، بابر شدن زمین. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ارشن
تصویر ارشن
(پسرانه)
اسب نر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اکشن
تصویر اکشن
حرکت (Action) فرمانی است که کارگردان سر صحنه فیلم برای شروع کار به بازیگران میدهد. این فرمان معمولا بعد از آمادگی نور، صدا و دوربین صادر می شود و کارگردان به ترتیب می گوید `نور، صدا، دوربین` و اگر ایرادی درعملکرد شروع این مرحله پیش نیاید، دستور `حرکت` می دهد،
اکشن به رویداد مقابل دوربین نیز گفته می شود.
در اصطلاح به فیلمهای پر زد وخورد با حرکات فراوان دوربین و ریتم پرهیجان و سریع تدوین نیز گفته می شود.
فرهنگ اصطلاحات سینمایی
تصویری از اشن
تصویر اشن
ویژگی جامه ای که وارو به تن کرده باشند، برای مثال چون جامۀ اشن به تن اندر کند کسی / خواهد ز کردگار به حاجت مراد خویش (رودکی - ۵۲۴)، نارس، نارسیده، میوۀ نارس، برای مثال خربزه پیش وی نهاد اشن / وز بر او بگشت حالی شاد (غضائری - شاعران بی دیوان - ۴۵۸)
اشنک، درختی شبیه سپیدار با پوستی تیره رنگ که برای کارهای نجاری و ساختمانی مناسب نیست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احسن
تصویر احسن
خوب تر، نیکوتر، بهتر
احسن تقویم: احسن التقویم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احشا
تصویر احشا
اندرونه، اندرون، درون، درونی، داخل، باطن، در علم زیست شناسی اعضای درون شکم جانوران از معده، کبد، روده ها و غیره، امعا، احشا
فرهنگ فارسی عمید
(اَ سَ)
قریه ای است بین یمامه و حمی ضریه که معدن الأحسن نیز گویند و آن بنی ابی بکر بن کلاب راست ودر آنجا حصنی و معدن زری است و در سمت راست راه یمامه است و کوههائی در آنجاست به نام أحاسن. نوفلی گوید: ضریّه دو کوه دارد یکی را وسط و دیگری را احسن خوانند و بدانجا معدن نقره است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مُ شِ)
کسی که بدبو میکند خیک را به اینکه شیر را مدتی در وی میگذارد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ مِ)
ورزیدن و کسب کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اکتساب. (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
الوسن. اولوسن. نوعی از عکرش (گیاهی ترش که در بن خرمابن میروید و آن را میکشد یا گیاه مرغ یا نوعی از کنگر) به فارسی ازدشت (؟) به هندی برمون گویند. گیاهی است خشن مانند چوب، و برگهای آن در طرف ریشه گرد است و در میان آنها دانه ای چون ترمس در داخل دو غشاء سیاه و سرخ قرار دارد. در دوم گرم و خشک است. و جالی آثار و محلل اورام، و با شوکران جهت ورم خصیه سودمند است و بخصوص آن را برای گزیدن سگ دیوانه مجرب دانسته اند، و مصدع است و مصلح آن مرزنجوش، و قدرشربتش تا یک مثقال است. (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی). و رجوع به مخزن الادویه و تحفۀ حکیم مؤمن و مادۀ الوسن و اولوسن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ)
آنکه با دیگری بیامیزد و بنشیند با وی و بخورد طعام وی را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). آنکه بنزد کس آید و بر سفرۀ او نشیند و با وی طعام خورد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ شِ)
کاکوتی و آن گیاهی است که بعربی سعتر بری خوانند. (هفت قلزم). آویشن
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ)
سدوسی. تابعی است. تابعی در سنت اسلامی به شخصی گفته می شود که در عصر پس از پیامبر اسلام زندگی کرده و از صحابه – کسانی که پیامبر را دیده اند – علم و دین آموخته است. اگرچه تابعی پیامبر را ندیده است، اما پیوند او با صحابه سبب شده است که در زنجیره ناقلان حدیث جایگاه بالایی داشته باشد. علمای علم رجال و حدیث معمولاً تابعین را به سه دسته تقسیم می کنند: کبیر، وسط و صغیر، بسته به اینکه با کدام طبقه از صحابه دیدار داشته اند.
جدّ ادهم بن محرز شاعر تابعی فارسی است
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ)
اخشن و خشین دو کوهند در بادیهالعرب و یکی کوچکتر از دیگریست. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ)
درشت غیراملس از هر چیزی. خشن.
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
مستسقی. مرد استسقاگرفته. آنکه استسقا دارد. (تاج المصادر). آنکه علت استسقا دارد. (زوزنی).
لغت نامه دهخدا
(اَ سَ)
نیکوتر. بهتر. اعلی. احمد. اولی. اصلح. ج، احاسن: تبارک اﷲ احسن الخالقین. (قرآن 14/23).
در شعر مپیچ و در فن او
چون اکذب اوست احسن او.
نظامی.
از برای وی احمد انواع منایا و احسن اقسام روایا (؟) مقدّر ساخت. (ترجمه تاریخ یمینی).
- امثال:
احسن الشعر اکذبه.
احسن من الدنیا المقبله.
احسن من الشمس و القمر.
احسن من الطاووس.
احسن من زمن البرامکه. (مجمع الأمثال میدانی).
لغت نامه دهخدا
(لَ گَ)
دراز و دیر گذاشتن شیر در خیک تا خیک بوی گیرد و چربش شیر خیک را بیالاید. بیشتر کردن شیر در خیک تا بوی گیرد و چرک چربش شیر در آن بچسبد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ صَ)
حصین تر
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ)
اسب نر. این لغت در پهلوی گوشن یا وشن و در فارسی گشن آمده است و سیاوش (نام پسر کیکاوس) در اوستا سیاورشن (از: سیاو، به معنی سیاه + ارشن) است. یعنی دارندۀ اسپ سیاه. رجوع به فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ج 1 ص 252، 254 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ)
در دشت قبچاق بمعنی ابر است. (فرهنگ شعوری)
لغت نامه دهخدا
جمع حشا، اندرونه جمع حشا آنچه در سینه و شکم باشد از دل و جگر و معده و روده اندرونه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احسن
تصویر احسن
نیکوتر، بهتر، اعلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حشن
تصویر حشن
بویناکی خیک، چرکینی شیر، بوی چربی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشن
تصویر اشن
جامه وارونه، میوه کال ونارس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احجن
تصویر احجن
کور پشت، کجبینی، کج شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخشن
تصویر اخشن
زبر درشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکشن
تصویر اکشن
((اَ کْ ش ِ))
عمل، کردار، حرکت، حمله، فیلم پر زد و خورد و پر تحرک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احسن
تصویر احسن
((اَ سَ))
نیکوتر، بهتر، آفرین، احسنت، مرحبا
به نحو احسن: به بهترین شیوه و طرز
احسن التقویم: بهترین شکل، بهترین صورت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشن
تصویر اشن
نورس (خربزه و مانند آن) نوباوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اپشن
تصویر اپشن
توان گزینی، زبان زد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از احسن
تصویر احسن
خوشترین، نیکوترین، بهترین
فرهنگ واژه فارسی سره
آبریز ساختمان، آنکه آب را بریزد، آب ریزنده، آبشار
فرهنگ گویش مازندرانی
ارشمک
فرهنگ گویش مازندرانی
شاشو
فرهنگ گویش مازندرانی