جدول جو
جدول جو

معنی احسن - جستجوی لغت در جدول جو

احسن
خوب تر، نیکوتر، بهتر
احسن تقویم: احسن التقویم
تصویری از احسن
تصویر احسن
فرهنگ فارسی عمید
احسن
(اَ سَ)
قریه ای است بین یمامه و حمی ضریه که معدن الأحسن نیز گویند و آن بنی ابی بکر بن کلاب راست ودر آنجا حصنی و معدن زری است و در سمت راست راه یمامه است و کوههائی در آنجاست به نام أحاسن. نوفلی گوید: ضریّه دو کوه دارد یکی را وسط و دیگری را احسن خوانند و بدانجا معدن نقره است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
احسن
(اَ سَ)
نیکوتر. بهتر. اعلی. احمد. اولی. اصلح. ج، احاسن: تبارک اﷲ احسن الخالقین. (قرآن 14/23).
در شعر مپیچ و در فن او
چون اکذب اوست احسن او.
نظامی.
از برای وی احمد انواع منایا و احسن اقسام روایا (؟) مقدّر ساخت. (ترجمه تاریخ یمینی).
- امثال:
احسن الشعر اکذبه.
احسن من الدنیا المقبله.
احسن من الشمس و القمر.
احسن من الطاووس.
احسن من زمن البرامکه. (مجمع الأمثال میدانی).
لغت نامه دهخدا
احسن
نیکوتر، بهتر، اعلی
تصویری از احسن
تصویر احسن
فرهنگ لغت هوشیار
احسن
((اَ سَ))
نیکوتر، بهتر، آفرین، احسنت، مرحبا
به نحو احسن: به بهترین شیوه و طرز
احسن التقویم: بهترین شکل، بهترین صورت
تصویری از احسن
تصویر احسن
فرهنگ فارسی معین
احسن
خوشترین، نیکوترین، بهترین
تصویری از احسن
تصویر احسن
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محسن
تصویر محسن
(پسرانه)
نیکوکار، احسان کننده، از نامهای خداوند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از احسان
تصویر احسان
(دخترانه و پسرانه)
نیکی، نیکویی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از احاسن
تصویر احاسن
زیبا و خوب. در فارسی به صورت مفرد به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از السن
تصویر السن
زبان آور، فصیح، شخص فصیح و بلیغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از السن
تصویر السن
لسان ها، زبان ها، جمع واژۀ لسان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احسان
تصویر احسان
نیکی کردن، نیکی، نیکوکاری
بخشش، عطا، کرم، دهش، بخشیدن چیزی به کسی، دهشت، داشات، داد و دهش، فغیاز، منحت، جود، عتق، سماحت، داشن، بغیاز، داشاد، عطیّه، برمغاز، اعطا، بذل، جدوا، صفد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محسن
تصویر محسن
نیکویی کننده، نیکو کار، از نام های خداوند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احسنت
تصویر احسنت
هنگام مدح و تحسین به کار می رود، خوب کردی، کار نیکو کردی، مرحبا، آفرین
فرهنگ فارسی عمید
(اَ سَ)
انجمن. مجلس. محفل. (جهانگیری) (برهان). مجمع. (برهان). مجلس بزم
لغت نامه دهخدا
(اَ سَ)
کلمه مدح، بمعنی نیکو کردی. مرحبا! آفرین ! زه ! خه ! شاباش ! بنام ایزد! شاد باش. علیک عین اﷲ. (شعوری) :
شاعران را خه و احسنت مدیح
رودکی را خه و احسنت هجی است.
شهید بلخی.
زه ! ای کسائی و احسنت ! گوی و چونین گوی
بسفلگان بر، فریه کن و فراوان کن.
کسائی.
جز احسنت از ایشان نبد بهره ام
بکفت اندر احسنتشان زهره ام.
فردوسی.
این همی گفت که احسنت و زه ای شاه زمین
و آن همی گفت که جاوید زی ای شاه زمان.
فرخی.
بهر گفته از پرهنر عاقلان
جوابم جز احسنت و جز خه نبود.
مسعودسعد.
ترا ببینم و گویم علیک عین اﷲ
بنام ایزد احسنت و زه نکو پسری.
سوزنی.
گر سیم دهی هزار احسنت
ور زر بخشی هزار شاباش.
سوزنی.
خسروا خاقانی عذرا سخن هندوی تست
هندوئی را ترک عذرا دادی احسنت ای ملک.
خاقانی.
یا پی احسنت و شاباش و خطاب
خویشتن مردار کن پیش کلاب.
مولوی.
گفت احسنت ای نکو گفتی ولیک
تا کنم من مشورت با یار نیک.
مولوی.
- احسنت زدن، احسنت کردن:
همی زنند ثنا را ستارگان احسنت
همی کنند دعا را فرشتگان آمین.
امیر معزی.
چو من ثنای تو گویم قضا زند احسنت
چو من دعای تو گویم قدر کند آمین.
امیر معزی.
- احسنت کردن، آفرین کردن. تحسین گفتن:
هر دم فلک الاعظم ز اوج شرف خویش
احسنت کند بر شرف چون تو پسربر.
سنائی.
- احسنت گفتن، آفرین گفتن. تحسین کردن:
پراکنده گوئی حدیثم شنید
جز احسنت گفتن طریقی ندید.
سعدی.
- احسنت یافتن، احسنت شنیدن. تحسین شنیدن:
به غزل یافتم همی احسنت
به ثنا یافتم همی احسان.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(اَ سِ)
ارمیاقی (ارمیناقی). مؤلف مجمل التواریخ والقصص در عنوان نسق ملک روم و ذکر اخبارشان در طبقۀ دوم آرد: ملک ارسن ارمیاقی هفده سال بود و دین یعقوبیان داشت. پس مردی بغیبت او قسطنطنیه فراز گرفت. چون بازآمد پادشاهی از وی بازستد و آن متغلب را بگرفت تا در زندان بمرد. (مجمل التواریخ ص 135). و حمزه نام او را زنین الارمیناقی و ابوالفدا زینون آورده. (مجمل التواریخ ص 135 ح 7)
لغت نامه دهخدا
(اَ سُ)
جمع واژۀ رسن
لغت نامه دهخدا
تصویری از محسن
تصویر محسن
نیکی کننده، احسان کننده، نیکوکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحسن
تصویر تحسن
نیکو شدن، آراستن، زینت دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاسن
تصویر حاسن
زیبا نیکو ماه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احاسن
تصویر احاسن
جمع احسن، خوبی ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احجن
تصویر احجن
کور پشت، کجبینی، کج شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احسان
تصویر احسان
خوبی، نیکی، بخشش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احسب
تصویر احسب
والاشدن نیکو نژاد گشتن شتر سرخ و سپید، پیسه دار: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
زه آفرین برتو (فعل) مفرد مخاطب از فعل وماضی از مصدر احسان نیکو کردی، مرحبا، آفرین، زه، خه، خسروا، خاقانی عذرا سخن هندوی تست هندویی را ترک عذرا دادی احسنت ای ملک، (خاقانی) و بسبب احسنت او سلطان مرا هزار دینار فرمود. یا احسنت زدن، آفرین گفتن، یا احسنت کردن، آفرین کردن تحسین گفتن: هر دم فلک الاعظم زواج شرف خویش احسنت کند برشرف چون تو پسر بر. (سنائی) یا احسنت گفتن، آفرین گفتن تحسین کردن: پراکنده گویی حدیثم شنید جزا حسنت گفتن طریقی ندید. (سعدی) یا احسنت یافتن، احسنت شنیدن آفرین شنیدن به غزل یافتم همی احسنت به ثنا یافتم همی احسان (فرخی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارسن
تصویر ارسن
شیر شیردرنده اسد، مرد شجاع دلیر، نامی از نامهای خاص ترکی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احسنت
تصویر احسنت
((اَ سَ))
آفرین (بر تو، شما)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احسان
تصویر احسان
((اِ))
نیکی کردن، بخشش کردن، نیکوکاری، بخشش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محسن
تصویر محسن
((مُ س))
نیکوکار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محسن
تصویر محسن
((مُ سَ))
احسان شده، جمع محسنین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محسن
تصویر محسن
((مُ حَ سَّ))
نیکوساخته، زینت داده، تحسین شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احسان
تصویر احسان
نکویی، نکوکاری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از احسنت
تصویر احسنت
آفرین
فرهنگ واژه فارسی سره
آفرین، اینت، زه، مرحبا
فرهنگ واژه مترادف متضاد