- احسن
- نیکوتر، بهتر، اعلی
معنی احسن - جستجوی لغت در جدول جو
- احسن
- خوشترین، نیکوترین، بهترین
- احسن
- خوب تر، نیکوتر، بهتر
احسن تقویم: احسن التقویم
- احسن ((اَ سَ))
- نیکوتر، بهتر، آفرین، احسنت، مرحبا
به نحو احسن: به بهترین شیوه و طرز
احسن التقویم: بهترین شکل، بهترین صورت
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
زه آفرین برتو (فعل) مفرد مخاطب از فعل وماضی از مصدر احسان نیکو کردی، مرحبا، آفرین، زه، خه، خسروا، خاقانی عذرا سخن هندوی تست هندویی را ترک عذرا دادی احسنت ای ملک، (خاقانی) و بسبب احسنت او سلطان مرا هزار دینار فرمود. یا احسنت زدن، آفرین گفتن، یا احسنت کردن، آفرین کردن تحسین گفتن: هر دم فلک الاعظم زواج شرف خویش احسنت کند برشرف چون تو پسر بر. (سنائی) یا احسنت گفتن، آفرین گفتن تحسین کردن: پراکنده گویی حدیثم شنید جزا حسنت گفتن طریقی ندید. (سعدی) یا احسنت یافتن، احسنت شنیدن آفرین شنیدن به غزل یافتم همی احسنت به ثنا یافتم همی احسان (فرخی)
آفرین
هنگام مدح و تحسین به کار می رود، خوب کردی، کار نیکو کردی، مرحبا، آفرین
والاشدن نیکو نژاد گشتن شتر سرخ و سپید، پیسه دار: مرد
خوبی، نیکی، بخشش
کور پشت، کجبینی، کج شده
جمع احسن، خوبی ها
شیر شیردرنده اسد، مرد شجاع دلیر، نامی از نامهای خاص ترکی است
نکویی، نکوکاری
زیبا نیکو ماه
نیکو شدن، آراستن، زینت دادن
زبان آور، فصیح، شخص فصیح و بلیغ
لسان ها، زبان ها، جمع واژۀ لسان
نیکی کردن، نیکی، نیکوکاری
بخشش، عطا، کرم، دهش، بخشیدن چیزی به کسی، دهشت، داشات، داد و دهش، فغیاز، منحت، جود، عتق، سماحت، داشن، بغیاز، داشاد، عطیّه، برمغاز، اعطا، بذل، جدوا، صفد
بخشش، عطا، کرم، دهش، بخشیدن چیزی به کسی، دهشت، داشات، داد و دهش، فغیاز، منحت، جود، عتق، سماحت، داشن، بغیاز، داشاد، عطیّه، برمغاز، اعطا، بذل، جدوا، صفد
نیکویی کننده، نیکو کار، از نام های خداوند
زیبا و خوب. در فارسی به صورت مفرد به کار می رود
نیکی کننده، احسان کننده، نیکوکار
نیکوئی، بهجت، خوبی، جمال، بها، خوبروئی، زیبائی
خوب، نیکو، در فقه ویژگی حدیثی با سند معتبر
واژگونه، جامۀ باژگونه، جامۀ وارو، خربزۀ نارس
خوبی، نیکویی، ویژگی مثبت، امتیاز، زیبایی، جمال مثلاً حسن نیت،
حسن تخلص: در ادبیات در فن بدیع بیت یا مصراعی که هنگام گریز از تغزل به مدح ممدوح شیوه ای پسندیده و کلمات متناسب و دلنشین در آن به کار رود تا میان تغزل و مدح تناسبی وجود داشته باشد، برای مثال خطیّ مسلسل شیرین که گر بیارم گفت / به خطّ صاحب دیوان ایلخان ماند (سعدی۲ - ۶۴۳)
حسن تعلیل: در ادبیات در فن بدیع آوردن علت یا دلیلی غیرواقعی ولی مطبوع و دلپذیر برای مطلب یا موضوعی، برای مثال خوشم از گریۀ خود گرچه همه خون دل است / زان که بوی تو ز هر قطرۀ خون میآید (امیرخسرو - ۳۵۳)
حسن ختام: به پایان رساندن رویدادی به صورت مطلوب
حسن طلب: در ادبیات در فن بدیع طلب کردن چیزی از کسی با زبان شیرین و کلمات دلنشین که در مخاطب اثر کند و صورت الحاح و گدایی نداشته باشد، براعه الطلب، ادب السؤال، برای مثال شاها ادبی کن فلک بدخو را / گر چشم رسانید رخ نیکو را ی گر گوی خطا کرد به چوگانش زن / ور اسب خطا کرد به من بخش او را (امیرمعزی - ۶۹۱) ،
حسن ظن: ظن نیکو، گمان نیک، خوش گمانی
حسن مطلع: در ادبیات در فن بدیع آوردن کلماتی نشاط انگیز و مطبوع در بیت اول قصیده یا غزل که از حیث روانی، سلاست، استحکام و واضح بودن معنی موقوف به ذکر شعر مابعد نباشد و بین دو مصراع نیز تناسب تام باشد، براعت مطلع برای مثال آمد بهار خرم و آورد خرّمی / وز فرّ نوبهار شد آراسته زمی (منوچهری - ۱۸۳)
حسن مقطع: در ادبیات در فن بدیع آوردن عبارتی شیرین و دلنشین در پایان سخن
حسن تخلص: در ادبیات در فن بدیع بیت یا مصراعی که هنگام گریز از تغزل به مدح ممدوح شیوه ای پسندیده و کلمات متناسب و دلنشین در آن به کار رود تا میان تغزل و مدح تناسبی وجود داشته باشد،
حسن تعلیل: در ادبیات در فن بدیع آوردن علت یا دلیلی غیرواقعی ولی مطبوع و دلپذیر برای مطلب یا موضوعی،
حسن ختام: به پایان رساندن رویدادی به صورت مطلوب
حسن طلب: در ادبیات در فن بدیع طلب کردن چیزی از کسی با زبان شیرین و کلمات دلنشین که در مخاطب اثر کند و صورت الحاح و گدایی نداشته باشد، براعه الطلب، ادب السؤال،
حسن ظن: ظن نیکو، گمان نیک، خوش گمانی
حسن مطلع: در ادبیات در فن بدیع آوردن کلماتی نشاط انگیز و مطبوع در بیت اول قصیده یا غزل که از حیث روانی، سلاست، استحکام و واضح بودن معنی موقوف به ذکر شعر مابعد نباشد و بین دو مصراع نیز تناسب تام باشد، براعت مطلع
حسن مقطع: در ادبیات در فن بدیع آوردن عبارتی شیرین و دلنشین در پایان سخن